
بهت گفته بودم من تنهات نمیذارم یهو بمب منفجر شد و منو مرینت رفتیم به خلع چند بعدی.بعد اینکه اون ربات رو نابود کردم رفتم پیش مرینت داد زدم مرینت این چه کاری بود حالا علاوه بر جون خودم جون تورو هم توی خطر انداختم.با ناراحتی گفت گفتم که تنهات نمیذارم .رفتم بغلش کردم و از اینکه سرش داد زدم معذرت خواهی کردم مرینت گفت علیرضا اون چیه داره میاد اینجا؟ دیدم چند تا موجود فضایی دارن میان گفتم مرینت اون غار رو میبینی سریع برو اونجا پنهان شو.کفت تو چیکار میکنی؟گفتم بعد از اینکه حساب اونا رو رسیدم میام پیشت...از دید مرینت...نمیخواستم علیرضا رو تنها بذارم ولی چاره ای نبود کاری نمیتونستم انجام بدم رفتم توی غار و منتظر علیرضا موندم،خیلی وقت گذشت ولی نیومد تا خواستم برم بیرون صدای پا شنیدم
عقب عقب رفتم و گفتم تو کی هستی؟گفت مرینت منم علیرضا نترس.اومد جلو سریع بغلش کردم دیدم از گوشه لبش داره خون میاد با لباسم تمیزش کردم و گفتم بنظرت پدربزرگ میتونه مارو نجات بده؟گفت من به پدربزرگ اعتماد دارم.ما چند ساعت توی خلع بودیم چند دفعه دیگه هم علیرضا با موجودات فضایی جنگید...از دید علیرضا...دیدم یه ارتش از موجودات فضایی دارن میان سمتمون تبدیل به موجود پرنده شدم مرینت رو سوار خودم کردم و پرواز کردم مرینت گفت علیرضا من حالم داره بد میشه.گفتم عزیزم لطفا تحمل کن .رفتیم یه جا پنهان شدیم وقتی حال مرینت بهتر شد خواستم استراحت کنم که اونا پیدامون کردن مرینت رو گرفتم و فرار کردیم یهو یه دایره جلوم باز شد پدربزرگ بود گفت زود باشین بیایید. خواستم برم ولی اون موجودات منو گرفتن نمیتونستم پرواز کنم مرینت منو محکم گرفته بود و جیغ میزد اونا همش به من حمله میکردن و تنها راه من محافظت از مرینت بود
سریع از دستشون فرار کردم مرینت رو از دریچه رد کردم گفت زود باش بیا.پدربزرگ گفت تا دستگاه خاموش بشه چند ثانیه طول میکشه اینطوری صد ها موجود فضایی میان بیرون.به مرینت نگاه کردم و گفتم مرینت گفتی منو تنها نمیذاری ولی من گفتم من تنهات میذارم.گفت نه علیرضا اینکارو نکن.اما دیر شده بود با دستم به اسلحه شلیک کردم و اون رو خاموش کردم بعد با اون موجودات فضایی جنگیدم که آسیب های شدیدی هم دیدم...از دید مرینت...وقتی علیرضا دستگاه رو خاموش کرد نشستم همونجا و گریه کردم گفتم نه علیرضا چرا چرا اینکارو کردی؟پدربزرگ گفت اون با این کارش از ما و هزاران نفر محافظت کرد.گفتم ولی چرا اون باید این مسئولیت رو قبول میکرد؟همینطور گریه میکردم پدربزرگ منو برد توی ون داشتیم یه جایی میرفتیم اما کجا نمیفهمیدم یهو پدربزرگ داد زد فهمیدم فهمیدم بعد فرمونو محکم چرخوند که مسیرمون عوض شد گفتم پدربزرگ چیشده؟گفت یه راه که بتونیم علیرضا رو نجات بدیم.وقتی این حرفو شنیدم لبخندی زدم و گفتم یعنی ممکنه؟
گفت آره ممکنه فقط باید بریم به قرارگاه محافظ ها.بغلش کردم و گفتم ممنونم پدربزرگ.گفت تشکر لازم نیست شاید اون عشق تو باشه ولی اول از همه پسر منه.رفتیم به یه کوه بزرگ بعد پدربزرگ یه دکمه زد و رفتیم پایین اونجا پدربزرگ پیاده شد وقتی برگشت یه اسلحه خلع چند بعدی دیگه دستش بود وقتی اونو دیدم برقی توی چشم هام پیدا شد پدربزرگ گفت حالا باید بریم یه جای خوب و دعا کنیم که علیرضا بعد از این همه مدت سالم باشه.اینو که گفت ترس توی چهرم پیدا شد پدربزرگ اینو فهمید و گفت البته احتمالش خیلی کمه که بلایی سرش اومده باشه هر چی نباشه اون پسر منه و کارش درسته.رفتیم پدربزرگ چند تا وسیله یه من داد گفت این وسایل رو داشته باش چون تو باید بری به خلع.گفتم چرا من؟گفت چون من باید دریچه رو باز نگهدارم وگرنه اونجا گیر میافتین.خودمو آماده کردم پدربزرگ دریچه رو باز کرد و گفت هر وقت علیرضا رو پیدا کردی این سیم رو بکش تا من شما رو بکشم بیرون.
رفتم داخل دریچه همه جا رو میگشتم یهو یه موجود اومد و سیم رو پاره کرد داشت به طرفم حمله میکرد و من فرار میکردم تا رسیدم به بن بست چشم هامو بستم و داد زدم علیرضا کمک که بعد همه چیز آروم شد چشم هامو که باز کردم دیدم علیرضا تبدیل به یه موجود چهاردست شده و جلوم وایساده گفت مرینت؟تو اینجا چیکار میکنی؟چجوری اومدی اینجا؟هیچ چیز نگفتم فقط سریع با گریه بغلش کردم گفتم دیوونه میدونی این چند روز چه بلایی سرم اومده از نبودنت نابود شده بودم.گفت منم دلم برات تنگ شده بود ولی هر لحظه به یادت بودم عزیزم. گفتم علیرضا پدربزرگ به من یه سیم داد تا با استفاده از اون برگردم ولی سیم پاره شده.گفت میدونی از کدوم طرف اومدی؟گفتم تقریبا.گفت خوب بیا بر...یهو یه موجود دیگه علیرضا رو پرت کرد اون طرف داشت میومد طرف من که علیرضا داد زد هی گُندِهبَک چرا نمیای سراغ من.باورم نمیشه علیرضا باز منو نجات داد اون همش داره همین کارو میکنه اون حساب اون موجود رو رسید بعد منو بغل کرد و رفتیم توی یه غار منو گذاشت یه جا و گفت همینجا بمون من الان برمیگردم.گفتم علیرضا نه نرو من میترسم.گفت نگران نباش همین دور و ورم.بعد رفت،منم توی غار چرخ میزدم که علیرضا برگشت گفت راه خروج رو پیدا کرده.من رو بغل کرد و رفتیم تقریبا نزدیک دریچه بودیم که چندتا موجود فضایی پیداشون شد علیرضا به سختی اونارو شکست داد وقتی اومد سمت من گفتم حالت خوبه؟گفت آره خوبم .منو بغل کرد و رفت توی دریچه و پدربزرگ دریچه رو بست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)