10 اسلاید امتیازی توسط: ☆Mari انتشار: 4 سال پیش 90 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان اینم از پارت ششم داستان😀بخونید و لذت ببرید و منتظر پارت بعد باشید😍 از تستچی عزیز هم بسیار سپاس گزارم 😘💛
از زبون آدرین👈گفتم مرینت منظورت چیه؟ لوکا بلند شد داشت می اومد به سمتم و گفت: خوب میفهمی منظورم چیه مرینت یه دوست بود چی شد؟ هان؟! میدونم هدفت اینه که باز عذابش بدی آره؟ میدونی چقدر پشت سرت گریه کرده؟ میدونی اتاقش پر از عکس های توئه؟ اصلا میدونستی که تو دلیل پریشونی اون هستی؟ نه نمیدونی... خونم به جوش اومده بود گفتم تو خودت چی فکر کردی؟ تو وقتی ناراحته ازش سواستفاده میکنی! گفت من قلبشو نمیشکنم... گفتم نمیفهمی من دوسش دارم اونم عاشقمه! گفت: چی گفتی؟ گفتم: گفتم اون عاشقمه! یه مشت زد به صورتم من عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار اومد جلو از یقعه اش گرفتم و گفتم هیچکس نمیتونه منو از مرینت جدا کنه نه تو نه هیچ کس دیگه... یهو زانوش رو زد بهم و یقعه اش رو ول کردم بعد یه مشت زدم به صورتش بعد اومد یقعه ام رو گرفت و منو کوبید به دیوار گفت: آدرین تو پسر خوبی هستی ولی چرا لج میکنی؟.... داشتم خفه میشدم که (نویسنده:آره آدرین بزن دخلشو بیار😃آدرین:نمیبینی دارم خفه میشم؟! نویسنده:نه چون واقعا نمیبینم😐) یه لگد بهش زدم عقب عقب رفت و خورد به صندلی ها و افتاد ولی سریع بلند شد.....
از زبون لوکا👈 عقب عقب رفتم و خوردم به صندلی ها و افتادم ولی سریع بلند شدم و یه لگد به صورت آدرین زدم آدرین افتاد پشت صندلی ها چند دقیقه صبر کردم اما بلند نشد... با ترس یکم رفتم جلو دیدم... ز.... زمین پر... خونه😱😖( یه نکته لوکا آدرین رو نمیدید فقط خون رو دید ) گفتم: آ... آدر.. آدرین؟ آدرین با ناله بلند شد کت سفیدش به کل خونی شده بود و دستشو گذاشته بود رو دماغش معلوم بود از ماغش خون می اومد (مرد حسابی زدی دماغشو پوکوندی بعد میگی فکر کنم از دماغش خون می اومد؟!😑) رفت به سمت در و بازش کرد و با زور گفت: هنوز تموم.... نشده لوکا.... تا من زنده ام... نمیزارم.. نزدیکش... بشی... و محکم درو کوبید و رفت...
از زبون آدرین 👈 خون دماغم بند نمی اومد و سرم گیج میرفت رفتم یه جای خلوت پلگ اومد بیرون و گفت: وای آدرین! اون پسره چیکارت کرده!(دستش بشکنه😐) گفتم هیچی پلگ من خوبم چیزی نیس.... پنجه ها بیرون تبدیل شدم و رفت خونه به حالت عادیم برگشتم باید لباس هامو عوض میکردم و یکم یخ میذاشتم رو دماغم بعد همه چی درست می شد داشتم میرفتم که یهو سرم گیج رفت و همه چی تار شد.....
از زبان ناتالی👈داشتم به اتاق آقای اگراست میرفتم که یهو صدای بلندی از اتاق آدرین اومد سریع رفتم ودیدم که آدرین رو زمین افتاده از دماغش خون میاد و زمین خونیه! سریع خدمت کار هارو صدا زدم آدرین رو رو تختش گذاشتن خون زمین رو پاک کردن و بهشون گفتم آقای اگراست رو خبر کنید چند دقیقه بعد آقای اگراست اومد و گفت: وای آدرین!... ناتالی چی شده؟! توضیح بده! گفتم: منم نمیدونم قربان مثل اینکه... گفت: من مثل اینکه حالیم نمیشه یه توضیح منطقی ازت میخوام تو این وضعیت من تو رو از آدرین مسئول کردم.... سریع دکتر خبر کن!... که یهو آدرین بلند شد و چشمهاشو مالید و گفت: ناتالی؟ بابا؟ اینجا چیکار میکنید؟... از زبون آدرین👈 چشم هامو باز کردم و ناتالی و بابامو دیدم گفتم: ناتالی؟ بابا؟ اینجا چیکار میکنید؟ بابام اومد بغلم کرد گفت: وای پسرم ترسیدم خوبی؟.. گفتم آره بابا خوبم فقط دماغم خورد به میز و سرم گیج رفت گفت فردا و تا آخر هفته مدرسه نمیری و استراحت میکنی... گفتم ولی آخه من خوبم! گفت میخوای سه روز سه هفته بشه بشه؟ گفتم باشه سه روز مدرسه نمیرم گفت: لباس هاتو عوض کن دکتر میاد بگه چیکار کنی و کبودی دماغت زود خوب میشه... و با ناتالی از اتاقم بیرون رفت....
فردا ی آن روز در مدرسه زنگ آخر... از زبان مرینت 👈امروز تولد آدرین بود ولی به مدرسه نیومده بود من و ماریا خیلی نگرانش بودیم که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه بهش یه پیامک زدم نوشتم: سلام آدرین خوبی امروز مدرسه نیومدی اتفاقی افتاده؟ سریع جوابمو داد نوشته بود: سلام بانوی من تو خوبی نه چیزی نشده خوبم فقط بابام نمیزاره به مدت سه روز بیام مدرسه راستی امروز پایه ای بریم پارک پیاده روی؟ نوشتم حتما آدری میام مواظب خودت باش.... زنگ خورد از ماریا خدا حافظی کردم و به خونه رفتیم بعد از اینکه رسیدم خونه تیکی گفت حال خوشبخت ترین دختر دنیا چطوره؟ گفتم عالی ام تیکی! فقط امروز تولد آدرینه! میخوام به آدرین یه هدیه بدم کمک میکنی براش یه شال سبز بدوزم؟ تیکی گفت: خیلی عالیه مرینت! بیا شروع کنیم من پارچه سبز رو آوردم و شروع کردم به دوختن....
در همین حین از زبان آدرین👈تو خونه رو تختم بودم و داشتیم با پلگ فیلم میدیم و منتظر بودم که ساعت پنج شه و مرینت رو ببینم که یهو ناتالی اومد تو اتاقم و گفت آدرین کاگامی اومده تو رو ببینه گفتم بگو خوابه گفت خب چند کلمه باهاش حرف بزن خیلی اصرار داره گفتم خیل خب بگو بیاد تو کاگامی اومد تو ناتالی در رو بست و رفت کاگامی گفت: آدرین منو مادرم فردا بر میگردیم ژاپن خواستم بدونم به عنوان یه دوست میای باهم برا آخرین بار قرار بزاریم؟ گفتم نه من خودم باید برم جایی کار دارم...گفت: چقدر زود فراموشم کردی...حالا کجا میری؟ گفتم: بگم که بیای نزاری به کارم برسم؟ اصلا فکرشو هم نکن گفت: راستی دماغت چی شده؟(دور دماغش کبود شده بود ولی زیاد مشخص نبود) گفتم: چیزی نیس اومد نزدیک گفت بزار ببینم و دستشو دراز کرد و زد به دماغم من دستشو کشیدم کنار و داد زدم: آآآآخ! داری چیکار میکنی؟ گفتم که چیزی نیس! گفت: فقط خواستم کمکت کنم... گفتم: تنها کمکی که میتونی بکنی اینه که بری بیرون و بزاری استراحت کنم! و برگشتم تا صورتشو نبینم با ناراحتی گفت حالاکه این طور میخوای باشه میرم و در رو بست و رفت... از زبون کاگامی👈آدرین واقعا منو نمیخواست پس حتما باید نقشمونو عملی میکردیم نمیدونم لایلا با اون همه بادیگارد که از پدر آدرین گرفته میخواد چیکار کنه اما میدونم حتما امنتقام مون رو از مرینت میگیریم...
از زبون آدرین 👈 هنوز ساعت چهار بود حوصله ام سر رفته بود که یه دفعه متوجه صدایی شدم... برگشتم.... دیدم واندر وومن داره به پنجره ام میکوبه!..... از زبان واندر وومن👈 چند لحظه پیش.... امروز آدرین به کلاس نیومده بود مرینت بهم گفت تا آخر هفته مدرسه نمیاد پس منم براش درس هایی رو که از دست داده بود رو آماده کردم تا بهش بدم و کمی باهاش آشنا بشم(نویسنده: آره آخه ندیدیش😒 واندر وومن: نزدیکش میشم فرار میکنه آخه😑 نویسنده: پس اون موقع هیچ برو باهاش آشنا بشو😐)پس آدرس خونه ی آدرین رو از مرینت گرفتم و رفتم خونه ی آدرین وقتی آیفون رو زدم یه دوربین در اومد و یه خانم جواب داد گفت بله کاری داشتین؟ گفتم من همکلاسی آدرینم میخواستم جزوه های درس امروز رو براش آوردم اگه میشه صداش کنید.... گفت بزارش این تو بهش میدم و صندوق باز شد کتاب و جزوه رو گذاشتم توش پینکی گفت پس چه جوری میخوای ببینیش؟ گفتم خب اگه ماریا نمیتونه ببینتش پس حتما واندر وومن میتونه!... تبدیل شدم و داخل خونه رو نگاه کردم تا آدرین رو پیدا کردم تو اتاقش بود به شیشه کوبیدم ... برگشت منو دید و با دستپاچگی کنترل رو برداشت و شیشه رو بازکرد رفتم داخل گفت: سلام واندر وومن اینجا چیکار میکنی؟ گفتم سلام آدرین امروز مدرسه نیومدی نگران شدم گفتم یه سری بزنم ولی اجازه ی ورود ندادن گفت آره بابام این جوریه نمیزاره کسی بیاد منو ببینه.... راستی من با مرینت امروز میرم پارک... میشه... تو هم.. بیای؟ گفتم نه مزاحم توو مرینت نمیشم شما باهم راحت برید گفت نه چه مزاحمتی خوشحال هم میشیم (نویسنده: ای بمیری چیکار کردی میدونی مرینت بفهمه چی میشه؟! چرا دختره رو دعوت کردییییی؟ آدرین: بازم که تو اومدی خب چی میشه کسی رو نداره گفتم بیاد نویسنده: آره اومدم بگم مرینتو بکشم گلایه نکنی ها آدرین: باشه بابا غلط کردم)
از زبون آدرین👈گفتم راستی منو مرینت..... امروز... میریم.. پارک... میشه.. تو هم.. بیای؟ گفت: نه مزاحم تو و مرینت نمیشم شما باهم راحت برید گفتم: نه چه مزاحمتی... خوشحال هم میشیم... گفت پس تو پارک میبینمت... گفتم میبینمت و از پنجره بیرون رفت به پلگ گفتم وقت تبدیل شدنه پلگ پنجه ها.... پلگ حرفمو قطع کرد و گفت: نه نمیشه آدرین از دستت عصبانی ام! گفتم: چی شده پلگ کممبر خانم باهات قهر کرده🤭😂گفت: به خاطر اون هم عصبانی هستم اما بیشتر به خاطر تبدیل های بی موقع و بی دلیل جناب عالی! نمیگی یه نفر تو رو میبینه؟ یا بابات شک میکنه؟ گفتم ببخشید پلگ پس چاره ای ندارم باید از بابام بخوام منو ببره و رفتم تو اتاق بابام و بعد از کلی خواهش و تمنا بلخره قبول کرد و گفت که تا شام خونه باشم از خونه اومدم بیرون نزدیک های رود بودم که یهو کاگامی جلوم سبز شد و محکم منو بغل کرد و گفت آدرین چرا این جوری میکنی من تو رو خیلی دوستت دارم باهام خاطره های خوبی داشتیم و....من با مرینت قرار داشتم بهش گفتم کاگامی من یکی دیگه رو دوست دارم لطفا ولم کن بزار برم محکم تر بغلم کرد و گفت کی مرینت؟! که یهو مرینت رو دیدم دیدم که اونور وایستاده بود و به ما زل زده بود وایی خاک تو سرم گند زدم!!! الان فکر میکنه بین منو کاگامی چیزی هست دستش یه کادو بود بهش زل زده بودم اونم همینطور یهو دیدم اشک ریخت از چشماشو همزمان کادو از دستش افتاد خواستم برم سمتش فک میکردم ازم فرار میکنه ولی نکرد.همینجوری عین مجسمه نگاهم میکردم.حدود 4 قدمی باهاش فاصله داشتم.اومدم نزدیکش دستشو گرفتم ولی اون دستشو کشید.گفتم مرینت من...یهو با لحن اروم و بغض گفت چجور میتونی عاشق دو تا دختر باشی و همزمان جلوی خودشون بهشون مثلا ابراز علاقه کنی گفتم مرینت اونجور که فکر میکنی نیست...داد زد ادرین متوجه هستی که تو عاشق من بودی و حالا عشق یکی دیگه؟!به این میگن خیانت!هی از من دور تر میشد.خیلی داشت لبه رود خونه میرسید.گفتم مرینت ترو خدا وایسا گفت من میخوام ازت دور شم!تو قلب منو شکستی.گفتم مرینت نه! داد زد چرا!!!!یهو انقدر عقب رفت که افتاد تو اب رود خونه.داد زدم مرینت نه!!!کت سفیدمو در اوردم و به کاگامی گفتم چیکار کردی دختری عوضی؟! و پریدم تو اب.همینجوری شنا میکردم تا بهش برسم.یهو اون با سرعت زیاد به یجا کشیده شد.منم همینطور! و بقیه اش یادم نیست...
از زبان واندر وومن چند لحظه پیش👈 پیاده داشتم به پارک میرفتم که یهو آدرین رو دیدم که یه دختری بغلش کرده بود مشخص بود که آدرین دختره رو دوس نداره دختره به آدرین یه چیزایی گفت و آدرین هم همین طور از بین حرف های آدرین فقط یه جمله از حرف هاشو فهمیدم اونم این بود: من یکی دیگه رو دوست دارم بعد مرینت اومد و خشکش زد مطمعنن فکر میکرد بین اون دختره و آدرین چیزی هست آدرین به سمت مرینت میرفت و مرینت ازش دور میشد یهو مرینت افتاد تو آب آدرین فوری کتش رو در آورد و پرید تو آب منم فوردی دویدم و ژاکتم لی ام در آوردم و پریدم تو آب سرعت آب زیاد شد و مارو برد به یه جا.... به خودم اومدم دور و برم رو نگاه کردم اما مرینت و آدرین رو ندیدم اما یه صدایی شنیدم مث صدای سرفه..صدای سرفه ی مرینت!... بلند شدم به سمت صدا رفتم و دیدم آدرین مرینت رو بغل کرده.... از زبون آدرین👈وقتی چشامو باز کردم مرینت افتاده بود یه گوشه.بلند شدم.رفتم سمتش و احیا اش کردم هرکاری میکردم بیدار نمیشد...یهو کلی اب سرفه کرد و اروم اروم چشاشو باز کرد فوری بغلش کردم...از زبون مرینت 👈چشمامو باز کردم آدرین و دیدم که یهو بغلم کرد.ادرین گفت مرینت فکر کردم از دستت دادم.... که یهو... ماریا اومد! نفس نفس میزد آدرین گفت ماریا... تو چطوری.. پیدامون...کردی؟! گفت مرینت و دیدم... که افتاد تو آب...اومدم کمکتون گفتم ممنون ماریا آدرین فوری بهم گفت مرینت خوبی؟ گفتم واسه تو چه فرقی میکنه و حولش دادم گفت مرینت منظورتو نمیفهمم.... گفتم اگر هم میمردم تو کاگامی رو داشتی!.... گفت مرینت چرا قضیه رو بد میکنی.... گفتم چون بد هست!کاگامی بهم گفته بود...آدرین گفت چی؟گفتم بهم گفته بود منوتو واسه هم نیستیم.گفت کاگامی غلط کرده... گفتم نه اون درست میگفت... از زبون آدرین👈نمیفهمم کاگامی چشه.چرا اینو به مرینت گفته.گفتم مرینت لطفا گوش کن سرم داد زد نه!تو هیچی درباره من نمیدونی!همینجوری فقط تظاهر کردی که عاشقمی!درحالی که من واقعی عاشقت بودم!اصلا کارت درست نیست که اینجوری با من رفتار میکنی!یهو زد زیر گریه و ادامه حرفاشو با گریه میگفت.گفت چرا فکر میکنی شکستن قلب من باحاله؟بهت خوش میگذره؟اصلا نکنه میخواستی ازم جداشی؟واسه همین بهم گفتی بیام اینجا تا این صحنه رو ببینم؟یهو صدای یه چیزی اومد ماریا گفت بچه ها اصلا تو میدونین ما کجاییم؟ مرینت گفت صد درصد هموندجایی که زیر رودخونه هست تا کنترل کنن.گفتم صدا رو چی شنیدی؟ مرینت گفت: به غیر از صدای یه خیانت کار چیزی نمیشنوم...از زبون مرینت👈یهو یه درد شدیدی رو گردنم حس کردم و خیلی بلند جیغ زدم ادرین گفت نه!!!مرینت!!!! ماریاا!!!! چرا دستامونو میبندید!ولمون کنید!!!!!....
ممنون که داستانمو خوندید نظر یادتون نره💚نظر ها زیاد نباشن پارت بعد نمیزارم گفته باشم😑👋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
لطفاً ادامه بده خیلی عالیه
ممنون چشم ادامه میدم❤😍
اگه ادامه بدی نظر میدم دوست عزیز حتی شده ۱۰۰ بار تو یکی
وای ممنونم گلم چشم به خاطر شما ادامه میدم😍😍😘😘😘
درستخوندممیخوایادامهندی😦💔بهنظرمنکهخیلیعالیع🌹🙂حتماادامهبده😭🤧
خیلی ممنونم😍❤ چشم ادامه میدم😊
بچه ها نظرات خیلی کمه😢
اگه اینحوری پیش بره داستان رو ادامه نمیدم😔
نه نه لطفا ادامه بده😞🥺🥺❤
فقط به خاطر تو نیکی جون🙂❤
نه نه نه ادامه بده من خودم ار جور شده ساپرتت می کنم😍😍😍نا امید نشیا😍😍😍این پارتم عالییی بود😍😍😍دوست دارم باهم اجی شیم البته اگه تو دوس داریی😉
چشم عزیز دلم ادامه میدم🙂خیلی ممنونم از انرژی مثبتت😚💕 معلومه دوست دارم عجقم😍😃❤
اگه پارت بعد را زود نزاری خودم با دمپایی میام سراغت👟😂😁
به جون خودم گذاشتم تو برسی هاست😂😂😂😂
😂😂😂😂گفتم که حواست باشه😂
عالی بود
مرسی:)
واااای تو خیلی ظالمی😭😭😭😭😭😭😭😭من پارت بعد را میخوام😭🥴چرا داشتن دست و پای آدرین را میبستن؟ 😭😭بگو من آخر سکته میکنم😭خدایا دیگه توی داستانم خماری نمیزارم😭😂😂😂😂ولی فوق العاده بود❤😭
خیلی ممنون عزیزم ❤😍تا تو باشی بقیه رو تو خماری نزاری😂😂😂 حالا خماری پارت بعدی خیلی بدتره😆
خدا رحم کنه😭🥺🤲🏻😂
تا سکته نکردم پارت بعدی رو هم بزار😭
وای باشه سکته نکن😦پارت بعدی رو هم گذاشتم تو برسیه🙂