
اینم از این پارت
بعد از چند دقیقه به پارکی که یونا گفته بود رسیدم.من باید این کار رو انجام میدادم. +هی سلام ¥سلام +خیلی خوب آوردی؟ ¥نمیتونم بذارم این کار رو انجام بدی +نگران نباش اتفاقی نمی افته ¥ولی سیستم پلیس.. حرفش رو غط کردم +قرار نیست راه دوری برم ¥یعنی چی؟ +ارشد به سیستم اصلی دسترسی داره میتونم با اون اینکار رو انجام بدم ¥ارشد؟اون چرا؟ +اونم مثل من.خیلی خوب فلش. یونا فلشی رو از توی جیبش در آورد و سمت من گرفت. ¥فقط کافی فایلی رو که توی فلشه توی لپ تاپ بریزی. فلش رو از دست یخ زده یونا گرفتم و توی جیبم گذاشتم. +اوکی ¥ولی تو چرا میخوای این کار رو انجام بدی؟مگه اون دختره کیه؟ +منم میخوام همین رو بفهمم ¥¥اوکی هرجور راحتی ولی این کار باعث لو رفتم هویتت میشه +چرا باید لو برم؟ ¥یعنی چی؟یعنی میخوای بگی این دختره به پرونده شما مربوطه؟ +فلز لید(یک فلز اختراعی از نویسنده😂) ¥چی؟ +خنجری که باهاش این کار رو انجام دادن از فلز لید بوده ¥تو از کجا میدونی؟ +خنجر رو پیدا کردم. با چشم هایی که از تعجب گرد شده بود پرسید ¥تو از کجا اون رو پیدا کردی؟ +لطفا انقدر سوال نپرس فقط کاری که میگم رو انجام بده
آروم وارد اتاق ارشد شدم. این ساعت از شب قطعا کسی اینجا نیست پس به راحتی میتونم کارم رو انجام بدم. سمت لپ تاپ رفتم روشنش کردم. فقط ۵ درصد دیگه مونده بود تا فایل داخل لپ تاپ ریخته بشه که متوجه سایه جلو روم شدم. سرم رو آروم بالا بردم و به صاحب سایه نگاه کردم. =اینجا چه کار میکنی؟ +مهمه؟ آهی از سر کلافگی کشید و دستی توی موهاش برد و گفت =اوکی مهم نیست که اینجا چیکار میکنی ولی برام مهمه که بدونم توی لپتاپ من چی میخوای. نگاهی به لپ تاپ انداختم. بلاخره تموم شد. آروم فلش رو از لپ تاپ جدا کردم و توی جیبم گذاشتم طوری که ارشد متوجه نشد. به ساعت مچی نگاه انداختم و گوشی کشیدم. +زمان چقدر زود میگذره =آره انگار همین دیروز بود که یه دخترک ۱۵ ساله رو توی گروه قبول کردم. با حرفی که زد یاد اون روزها افتادم.چقدر خوب بود اون روزها. از پشت میز بلند شدم و سمت در رفتم. +ولی اون دخترک الان هیچ علاقه ای به این گروه نداره. در رو باز کردم و میخواستم برم که باچیزی که دیدم سر جام خشکم زد. =اوه بفرمایید خوش اومدید.
مرده چهار شوند و قد بلند وارد شد و روی مبل نشست. مرده:دفتر کوچیکی هست ولی جالبه. =ممنونم.خیلی خوش اومدید. مرده با چشم های مشکی که توی تاریکی دفتر برق میزد بهم نگاهی انداخت. مرده:فکر کردم خودتون فقط اینجا هستید. =ا.ت تازه اومده مرده:پس ا.ت تویی درسته؟ نگاه پودری بهش انداختم و فقط سکوت کردم. مرده:مگه مسافرت نبودی؟ =تا بهش خبر دادم خودش رو با اولین پرواز رسوند اینجا. ارشد لبخند دندون نمایی زد و سمت من چشم غره رفت که هیچ حرفی نزنم. مرده:چه بهتر. اتفاقا رئیس خوشحال میشن که هرچه زودتر تو رو ببینن. نگاهی به قیافه ارشد انداختم.وای خیلی بامزه شده بود.سعی کردم جلوی خنده خودم رو بگیرم و آروم باشم. =ولی...ولی ا.ت تازه اومده نیاز دا ه یکم استراحت بکنه. مرده:اوکی ما اونجا جا و مکان بهش میدیم پس نگران نباشید. مرده از جاش بلند شد و به سمت در رفت. مرده:از دیدن دوباره تون خوشحال شدم.ا.ت زود تر وسایلت رو بردار و بیا. از اتاق خارج شد.
نگاهی از تعجب و عصبانیت که ارشد انداختم. +چه اتفاقی افتاده؟ =مقصر خودتی +یعنی چی؟ نمیفهمم میشه واضح توضیح بدی؟ =امروز توی کافه میخواستم این ماجرا رو بهت بگم ولی تو اجازه حرف زدن ندادی. نفسی عمیق کشیدم و آرامش خودم رو حفظ کردم. =تو باید یک مدت با گروه bbs کار بکنی. با شنیدن اسم گروه موهای بدنم سیخ شد. +چیییییییی؟bbs؟بزرگترین گروه مافیایی؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها این اکانتم به مشکل بر خورده برای همین من با همین اکانت که کامنت گذاشتم دارم فعالیت میکنم و فن فیکشن نوتلا رو هم اونجا میذارم😊
فوق العاده و مخ پاشون بوددددد
😂😂
فاطمایم بسی عالی و بی نظیر بید پارتای قبلتم خواندم آنها هم عالی بیدند ادامه بده فایتینگ فقط یه سر بیا کل ماجرا رو به من بگو بعد برو پارت بعد یییییییییییییییییییی
عالی بود
ممنون😊🖤