
سلام به همگی🧡🧡خدمتتون پارت جدید
مرینت:واووو چقدر پسر خوشکلی بود! اما خیلی آشنا! از نگاه های نگران مارک میشد فهمید که چقدر نگران هست و منتظره که من چیزی بگم.. مارک:امم،،،خب تو چیزی متوجه نشدی؟! مرینت:خب پس یعنی این پسر دوست دوران کودکی منه؟ _دوست که نه،،،مثل برادر! از من به تو نزدیکتر بود! _چرا اینقدر چهرهی آشنایی داره واسم؟ _ببین آبجی من وظیفه داشتم بهت این عکس رو نشون بدم...بیشتر از این ازم اطلاعات نخواه لطفا.. در رو پشت سرم بستم و رفتم.. مرینت:اما اخه چطور!؟ چرا اینجوریه!؟ مگه راز بزرگیه؟ مگه این فرد عجیبغریبیه!؟ چرا مارک بهم نگفت که این پسر کیه!؟ چرا حداقل اسمش رو نگفت!؟ همهی این "چرا ها" آزاردهنده بودن و من کاملا گیج شده بودم... پسره خیلی خاص بود و یک حسی بهم میداد... درواقع کلا از اون عکس احساساتم قاطیپاتیمیشدن... هر لحظه گیجتر میشدم.. خیلی مسخره بهنظر میومد ولی شباهت خاصی به فلیکس و آدرین داشت.. موهای بلوندطلایی و پوست سفید مایل به کرمی و چشمای سبز خیلی عمیق! البته چشمای سبزرنگ فلیکس مثل چشمای آدرین عمیق نیست...
نه نه نه امکان نداشت من آدرین رو بشناسم.. اصلا و ابدا ... وافعا همه چی گمراه کننده بود.. یعنی اون کی بود..؟ چجوری پیداش کنم؟ چجوری فردی که نقش مهمی توی زندگیم داشته رو پیدا کنم؟ تنها کاری که میتونم بکنم اینه که از مارک کمک بخوام که مطمئنا کمک نمیکنه.. حالا چیکار کنم.. برم و توی کل شهر، کشور، قارهها؟ دنبالش بگردم؟! چرا اون تاحالا دنبال من نیومده؟ خب لابد مهم نبودم. ولی اون کیه،، اسمش؟ سنش؟ قیافهی الانش؟ شاید لازمه یکم به خودم استراحت بدم و زمان هم بدم.. یکم ذهنمو آزاد کنم و تمرکزم رو روی درسم بزارم... قطعا این بهترین راهه. الانم شب شده.. و لذتبخشترین اتفاقی که الان میتونه اتفاق بیوفته کمی استراحته.. میرم بخوابم.. یک لیوان شیر برداشتم و به سمت اتاقم رفتم و موزیک بیکلام ملایمی پلی کردم و از بالکن اتاق به ستاره ها زل میزدم.. یادش به خیر. با پدرم تلاش میکردیم ستاره ها رو بشماریم اما هیچوقت موفق نمیشدیم..پدرم میگفت ستاره ها بیشماراند.. با نگاه کردن به ستاره ها و نوشیدن شیر چشمام گرم شد و خوابیدم
____ادرین____ نمیدونستم کار مهمی که پدرم پشت تلفن گفت چی بود ولی قطعا خیلی مهم بوده که اینجوری کرده،،، 《بعد از رسیدن آدرین به شرکت》 به صورت قدم قدمزنان اما سریع به سمت اتاق پدرم رفتم و در زدم. "تقتق" گابریل: بیا تو. آدرین: سلام پدر خسته نباشید. _سلامت باشی. بشین. _نشستم و منتظر شدم پدر حرفایی که میخواد رو بزنه.. داشت کاغذ های روی میزش رو مرتب میکرد و حرفی نمیزد. ننم استرس داشتم و دوتا انگشت شصت دستم رو به دستهی صندلی میکوبیدم... بالاخره پدر شروع کرد: کارای شرکت خیلی خوب داره پیش میره. منم قراره برای مسابقهی "طراحیبرتر" به توکیو برم. ادرین:خب؟ _این مسابقه تلاش و زحمت زیادی میخواد که حدودا ۱۲ ماه ^یکسال^ باید توکیو بمونم. _چی!؟ یک سال!؟ _درسته و توی این یک سال مدیریت شرکت رو به تو میسپارم. میدونم درس هم داری ولی میدونم از پسش بر میای. پس خواهشا ناامیدم نکن. اگر توی کارت خوب بودی بعد از یک سالی که برگشتم باز هم رئیس شرکت باقی میمونی. _مسئولیت خیلی بزرگی بود اما خیلی بد میشد اگر روی حرف پدر "نه" میاوردم... چشمی زمزمه کردم و پدر گفت باید کاغذی رو امضاء کنم.
از شرکت اومدم بیرون به ساعت مچیام نگاه کردم ساعت "یازدهشب" رو نشون میداد. خیلی دیر کرده بودم. سریعا سوار ماشین شدم و به خانه رفتم. فیلیکس ازم پرسید: تا اینوقت شب کجا بودی؟ ادرین: به نظرت توی سنی نیستم که بتونم این تایم رو خونه نباشم؟ _چرا هستی. کنجکاو شدم. _شرکت بودم. پدرم مدیریت شرکت رو به من سپرد. _واقعا؟ تبریک میگم. _ممنونم داداشم. _فکر کنم خسته باشی؟ برو بخواب. _ممنونم فیلیکس شبت بخیر. _شبخوش. 《فردا صبح از زبان مرینت》 وقتی بیدار شدم تِلوتِلو به سمت کمد لباسیام رفتم و لباسم رو عوض کردم. یک تیشرت سفید ساده و یک ژاکت آبی آسمونی روش پوشیدم و دامن جین کوتاهی هم پوشیدم و موهام رو شانه زدم و برقلبم زدم و عکس اون پسر بچه و خودم رو که واسم خیلی ناآشنا بود رو برداشتم تا به چند نفر توی دانشگاه نشون بدم. بعدش به ایستگاه مترو رفتم تا به دانشگاه برم.... 《آدرین》 صبح که بیدار شدم با فیلیکس و آدریانا میز صبحانه چیدیم و صبحانه خوردیم و من و فیلیکس آماده شدیم و با ماشین من به سمت دانشگاه رفتیم. امروز قرار بود آدریانا برای مصاحبهی استخدامی فروشگاه لباسفروشی. 《بعد از رسیدن بچه ها به دانشگاه》
مرینت: کلاس شروع شد و حسابی جای آلیا خالی بود... دلم واسش تنگ شده بود.. بعد از ۴ ساعت کلاس ها تمام شد و میخواستم برم از ناهارخوری دانشگاه چیزی بردارم تا بخورم. غذا اماده بود ولی من به یک سیب اکتِفا کردم.. فیلیکس اومد کنارم نشست و گفت:روزتبخیر. خوبی؟ مرینت:خوبم تو چطوری؟ _خوبم ممنون. چه خبر؟ _خبری نیست. میگم تو آدرین رو ندیدی؟ _نه چطور؟ _اخه امروز کارش داشتم. _از کی تاحالا با هم خوب شدید؟ _خب من زیاد با کسی بد نیستم که بخوابم بعدش خوب بشم اونم یکم لجبازی میکرد و جوابش رو میگرفت همین. فیلیکس:باشه من میرم. میبینمت. مرینت:میبینمت. وقتی سیبم رو خوردم آدرین دقیقا از روبروم رد شد. تا متوجه حضورش شدم سریعا دویدم سمتش و صداش زدم: آدرررررین! ادرین:مرینت؟ سلام چطوری؟ _خوبم ممنونم تو خوبی؟ _خوبم چرا نفس نفس میزنی و اینقدر دویدی؟ کاری داشتی؟ _خیلی خب صبر داشته باش. از توی کیفم عکس رو در آوردم و بهش نشون دادم. آدرین ببین این دختری که موهای سرمهای داره منم. این پسر کناری نمیدونم کیه؟ تو میشناسیش؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام به همگی💕
پارت جدید خیلی وقته توی بررسی هست
امیدوارم منتشر بشه🙂
باشه آجی منتظریم 🙂💜
منتظرم اجی ☺😊
هعی
منتظرم آبجی اگر تو اون یکی اکانتم دیدمش منتشر میکنم😘
اجی قسمت آخر به جلو افتاد تاریخ انتشارش افتاد به ۱۶ اسفند
آبجی پارت بعد کی میاد؟
فردا ایشالا
آبجی اگر کار داری یا مشکلی برات پیش اومده عجله نکن هر وقت وقت داشتی بنویس😊
امم می گم این داستان کلا چند تا پارت داره ؟
آجی میشی ؟
من آسنا ام یه جورایی ۱۳ سالمه
راستشو بخوای نمیدونم هرچقدر که داستان ادامه پیدا کنه
البته که میشم منم فرنوشا هستم 14❤
🤝🏻💜
عالی بوددددددد 💖💖
اجی جون یه خبر دارم برات 🥳 فردا قسمت حنله اخر شدوماث میااااااد🥳🥳🥳🥳
عررررر ایوللللل پارت دومش دیگه؟
ارهههه
آخجوننننننننن
ریسک اومده یعنی ادامه ریسک هست؟
بله ریسک اومده قسمت دومش هم فردا میاد
فرنوشا دو هفته گذشت چرا پارت جدید رو نمیزاری
ببخشید خوشکلم سرم خیلی شلوغ بود اگر شد فردا یا پسفردا میزارم
مرسی عشقم
اجی برو ببین میراکلس قسمت کیلین و تیم پنالتیم منتشر شده 🥳🥳🥳🥳🥳
مرسی اجی من سرم خیلی شلوغه اصلا نمیفهمم مرسی ک اطلاع میدی😂👌🏼
خواهش میکنم😂😂😌
عالی بود
نمیدونم
خوشگلم عالی بود پارت بعد رو کی میذاری؟
میای اجی بشیم؟
من برلیانم 11 سالمه (دارم میشم 12)
ممنون عزیزم البته، فرنوشا 14
معنی اسمت رو میدونی؟ خیلی دوست دارم بدونم چون اسمت خیلی خوشگله
اره عزیزم یعنی عشق و جاودانی💛
خیلی اسمت قشنگه عزیز دلم