
سلام من اومدم😘 پارت ۱۶👇 حتما نظر بدین چون روحیه میگیرم و داستان جذاب تری تحویلتون میدم ها!💙💙 میخوایم یکم شخصیت های افسانه ای بیشتری بیاریم تو داستان و اوه راستی احتمال داره فصل جدید رآ بعد پارت ۲۰ بزارم چون از پارت ۱ تا ۲۰ فصل ۱ بود حالا فصل جدید رو احتمال داره بعد پارت ۲۰ که میشه پارت ۲۱ بزارم. البته گفتم احتمال داره و بستگی به تعداد نظراتتون 😀. 👇👇👇👇پارت ۱۶...
از زبان هلیا: بعد از اینکه رز روشن رو لمس کردم انرژی ام را از دست دادم و وارد دنیا ی جدیدی شدم باید پیش ماما بزرگ میرفتم و از ایشون که نگهبان دروازه های دنیا ی زنده ها و مردگان بودند اجازه میخواستم تا روح خواهر هایم را برگرداند. دنیای عجیبی بود، در این دنیا همه ی ساکنانش انسان ها بودند. خب، پس دلیل آفریده شدن ما فرمانروایان محافظت از این موجودات است..(یه توضیح، داستان تو زمان گذشته است پس انسان ها. هم انسان های گذشته هستند و تو اون دوران زندگی میکنند. مثلا دوره چوسان در کره رو در نظر بگیرید مردم اینطوری بودن) با سرعت میدویدم و در این دنیا پیش روی میکردم. بالاخره به ساختمان بلند بالایی رسیدم که روی تابلو اش نوشته بود: سازمان زندگی پس از مرگ. (توضیح، فقط روح ها و البته موجودات ماوراءالطبیعه میتونن اون ساختمون رو ببینن چون زنده ها به همچین سازمانی نیاز ندارند.)
با اضطراب وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا میرفتم.... سکوت ... سکوت با صدای ناله های پله های چوبی زیر پایم می شکست. پیش از صد پله بالا رفتم تا به در چوبی بزرگی رسیدم. -«هوووف... بالأخره... من اینجا هستم...» نفس عمیقی کشیدم. میدانستم ماما بزرگ مجانی کاری را انجام نمی دهد. معامله,معامله است... . از این جمله ی معروف ماما بزرگ به شدت متنفرم. دست بردم تا در را باز کنم، در خود به خود باز شد. مثل همیشه ماما بزرگ روی صندلی چوبی اش نشسته بود و ورود ام را مشاهده می کرد. ماما بزرگ:« درود بر فرمانروای تابستان، هلیا» -«درود بر بانوی نگهبان دنیا های زیرین و محافظ دو دنیای زندگان و مردگان» ماما بزرگ:«میبینم که مانند سال ها پیش که با مادرت به اینجا آمده بودی، دوباره باز گشته ای!» تعظیم کوتاهی میکنم و به سویش قدم بر میدارم:« به کمکت احتیاج دارم» پوز خندی می زند. و ادامه میدهد:« هووم....شنیده ام خواهر هایت را کشته ای! و احیانا این را هم. باید بدانی که مجانی کاری انجام نمی شود...»
میگویم:« میدانم، روح خواهر هایم را به من باز گردان! آنها را زنده کن! میدانم که می توانی!» ادامه میدهد:«همانطور که میدانی، معامله، معامله است... هر دو طرف باید راضی باشند. خب اگر من خواهران را بازگردانم، به من چه می رسد؟» لبخند بی روحی میزنم و می گویم:« هزار سال از زندگی ام!😱😱
ادامه حرف ها :《هزار سال از عمرم را به تو میدهم در عوض تو هم باید جسم خواهر هایم را برگردانی. آنها را دوباره زنده کنی!》لبخندی می زند و ادامه می دهد:《اما تو میدانی که نیمه ها فقط 2000 سال عمر میکنند، ولی اصیل زادگان تا ابد؟ این بدین معنی است که تو هم اکنون نصف زندگی ات را می خواهی به من بدهی؟》پوز خندی می زنم و می گویم:《میدانم. اگر نمیدانستم هرگز چنین پیشنهادی به تو نمی دادم☹️!》
مامابزرگ:《 دستت را بده.》دستم را به مامابزرگ میدهم. کف دستم را با دقت بررسی میکند. که ناگهان نور زیادی از کف دستم میتابد! و بعد از بین می رود. دستم را نگاه میکنم. یکی از خطوطش ناپدید شده است. به مامابزرگ میگویم:《 الان 1000 سال از عمرم را از دست دادم؟》 به نشانه ی بله سر تکان میدهد. ادامه می دهم:《 پس خواهر هایم چه؟؟》میگوید:《زمانی که به دنیای خودت باز گردی آنهارا کنار خودت میبینی.》خیلی خوشحال شده بودم. بدون خداحافظی از بانو، خیلی سریع از آن سازمان خارج میشوم و سعی میکنم دروازه ای را که برای ورود به این دنیا استفاده کرده ام را پیداکنم. هه جا را میگردم و سرانجام پیدایش میکنم. نفس عمیقی می کشم و وارد می شوم...
از روی زمین برمیخیزم... کف دستم را نگاه میکنم،هنوز خون آلود است. و البته یکی از خطوطش ناپدید شده است. برایدن را میبینم که با اضطراب از من میپرسد:《خوبی؟!》جواب مثبت می دهم و دور و اطراف را نگاه میکنم... وای خدای من!! خواهرهایم!! آنها اینجا هستند!درست کنارم! به سمتشان می دوم و آنها را در آغوش میگیرم. آنها هم همینطور. بعد از مدتی همه شان را بررسی میکنم تا از سلامت همه شان مطمین شوم...
از زبان راوی: هوووف آخیش من دوباره برگشتم براتون داستان بگم مگه این هلیا میزاشت آدم حرف بزنه! خبب بگذریم...هلیا: نگذریم! & چی می گی تو باز؟ بزار دو کلام داستان بگم ، نه ببخشید تایپ کنم😁. هوف ببخشید... میگفتم... کجا بودم؟؟! آهان! خب بعد از خوش و بش و احوال پرسی هر 4 خواهر برایدن گفت:《اهم اهم دوشیزگان! لطف دارید یکم به فکر من هم باشین؟!! الان سرباز ها می رسند!》قیافه برایدن:😒 قیافه بقیه:😅😅
برایدن راست میگفت صدای نزدیک شدن سرباز ها به گوش می رسید. خوشبختانه یک پنجره بسیار بزرگ در اتاق ممنوعه بود به طوری که همه می توانستند از آن ردشوند و بعد پرواز کنند. برایدن رو به هلیا گفت:《هلیا راه ورودی را با گیاه هایت بپوشان.》هلیا:《 با کمال میل!》بعد با حرکت دستانش تمام در ورودی را با گیاه های خار دار پوشاند به طوری که دیگر هیچ کس نمی توانست از آنجا رد شود. برایدن رو به بقیه:《 پنجره را باز کنید》همه با هم به سختی پنجره ای را که برای میلیون هاسال باز نشده بود را باز کردند. ارتفاع زیادی تا سطح زمین بود. رجینا:《هلیا...بالت!! تو یک بال نداری؟ چه اتفاقی برایت افتاد؟》هلیا:《ها؟این؟ نه این چیز مهمی نیست... اتفاق خاصی نیفتاد ولی میتوان گفت به دلیل خوبی بالم را از دست دادم...》لیلیاندل:《اما من خیلی سوال ها دارم! این مرد(اشاره به برایدن) کیست؟ برای چه به ما کمک میکند؟ به نظر می رسد فرمانروای انرژی تاریک است!!!》هیلدا:《هی لیلیاندل! آرام باش! من هم ذهنم مشغول است اما الان زمان مناسبی نیست》برایدن:《دقیقا!》
بعد از اینکه همه کار هایشان را انجام دادند هلیا رو به بقیه:《 زود باشد از پنجره بیرون بپرید و پرواز کنید.》هیلدا:《 هلیا تو چجوری می خواهی پرواز کنی؟؟》هلیا:《خودم یک کاری اش میکنم... زود باشید به جنبید!》و بعد به زور خواهرانش را وادار به ترک او میکند. خواهرانش نیز از سر ناچاری قبول به ترک او می شوند و می روند. حال نوبت برایدن بود تا برود.روی لبه پنجره نشست و دستش را به سمت هلیا دراز کرد و گفت:《کمک نمی خواهی؟》هلیا نمی دانست چه بگوید؟ باید درخواست برایدن را برای پرواز قبول میکرد و یا اینکه خودش از پنجره سقوط میکرد؟....................خب این قسمت تموم شد.... شما اگه جای هلیا بودین چی کار میکردین؟ در نظرات بگین..... تصویر تست عکس الکساندر
🎊🎊🎊🎊🎊فصل دو بزارم یا نه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود واقعا معرکه بود
جان مااااااادرت فصل دوم هم بزار خداییش از پارت 16 که گفتی داره تموم میشه افسردگی گرفتم😐
فصل دوم هم بزار و الانم میزم بعدی
☺☺😆
عالییییییی همیشه داستانت رو دنبال میکردم . اما نظر نمیدادم ...لطفا فصل ۲ هم بزار .
اگه جای هلیا بودم کمکش رو قبول نمیکردم 😐آخه چون مغرورم . اما بزار هلیا قبول کنه ...
خب پس سایلنت ریدر بودی😐😑 لطفا تو پارت های بعد هم نظر بده🥰🤩
باشه .
پارت ۱۷ وارد سایت شد در حال بررسی
چشم حتما😍😍😍💞💞
بالاخره اومد من اگه جای اون بودم دستش رو میگرفتم و فصل دوم رو هم بساز
عالی بود💞
💞💙