
علیرضا خواهش میکنم بیدار شو من بدون تو میمیرم.همینطور گریه میکردم که یکی گفت اگه تو.... ب.ب.بمیری منم خودمو میکشمممم تا پیش هههم باشیم.سرمو بلند کردم دیدم اون صدای علیرضا بوده علیرضای من بهوش اومده سریع بغلش کردم و گفتم علیرضا دیگه تنهات نمیذارم.گفت مرینتِ من، دوست دارم.گفتم من بیشتر از تو دیوونه ی من.پدربزرگ داد زد مرینت چیکار میکنی اون پشت؟ گفتم پدربزرگ علیرضا بهوش اومده.پدربزرگ زد کنار اومد گفته شده خوب مثل اینکه عادت داری مارو بترسونی.گفتم پدربزرگ تازه بهوش اومده بزار استراحت کنه.پدربزرگ رفت و رانندگی کرد علیرضا خوابیده بود رفتم سوپ براش آوردم علیرضا تقلا میکرد بلند بشه و خودش بخوره تا نشست داد زد آییییییییی پدربزرگ گفت چیشد؟ گفتم هیچی.رو به علیرضا ادامه دادم عزیزم به خودت فشار نیار من اینجام تا بهت کمک کنم.همینطور که خوابیده بود آروم بهش سوپ میدادم که بخوره
...از دید علیرضا...باورم نمیشه برای اولین بار مرینت بهم گفت عزیزم،داشت همینطور بهم سوپ میداد منم از خجالت میمردم وقتی تموم شد گونه هام سرخ شده بودن گفتم ممنونم مرینت...از دید مرینت... علیرضا گفت ممنونم مرینت.دیدم داره از خجالت منفجر میشه دستمو گذاشتم زیر چونش گفتم علیرضا دیگه هیچوقت از من خجالت نکش.بعد آروم لبشو بوسیدم همینطور که لبم روی لبش بود رفتم روش دراز کشیدم گفتم عاشقتم.گفت میدونی که من بیشتر عاشقتم.لبخندی زدم سرمو گذاشتم روی سینش و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا همینطور بهم زل زده تا چشم هامو باز کردم گفت اینم از عشق من بالاخره بیدار شد.یکم از موهام جلوی صورتم بود اونو برد پشت گوشم و دست گذاشت روی سرم منم دستمو گذاشتم روی دستش گفت خوب خوابیدی؟گفتم وقتی پیش تو هستم همه چیزخوبه.بعد آروم همو بوسیدیم پدربزرگ اومد و گفت یه کار خیلی مهم باهاتون دارم.علیرضا که نمیتونست بشینه خوابیده بود منم نشستم گفت اول از همه بگم من قبلاً یه محافظ کهکشان بودم شغل من مبارزه با موجوداتی بود که امنیت زمین رو تهدید میکردن یکی از بدترین اونا همین ربات ها هستن که میتونن خلع چند بعدی ایجاد کنن که اگه توش گیر بیفتی باید حتما یکی از روی زمین دروازه رو باز کنه تا بتونه برگرده در حال حاضر فقط دو اسلحه موجوده یکی در قرارگاه مخفی محافظان پنهان شده و دیگری دست منه.
...از دید علیرضا...باورم نمیشه برای اولین بار مرینت بهم گفت عزیزم،داشت همینطور بهم سوپ میداد منم از خجالت میمردم وقتی تموم شد گونه هام سرخ شده بودن گفتم ممنونم مرینت...از دید مرینت... علیرضا گفت ممنونم مرینت.دیدم داره از خجالت منفجر میشه دستمو گذاشتم زیر چونش گفتم علیرضا دیگه هیچوقت از من خجالت نکش.بعد آروم لبشو بوسیدم همینطور که لبم روی لبش بود رفتم روش دراز کشیدم گفتم عاشقتم.گفت میدونی که من بیشتر عاشقتم.لبخندی زدم سرمو گذاشتم روی سینش و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا همینطور بهم زل زده تا چشم هامو باز کردم گفت اینم از عشق من بالاخره بیدار شد.یکم از موهام جلوی صورتم بود اونو برد پشت گوشم و دست گذاشت روی سرم منم دستمو گذاشتم روی دستش گفت خوب خوابیدی؟گفتم وقتی پیش تو هستم همه چیزخوبه.بعد آروم همو بوسیدیم پدربزرگ اومد و گفت یه کار خیلی مهم باهاتون دارم.علیرضا که نمیتونست بشینه خوابیده بود منم نشستم گفت اول از همه بگم من قبلاً یه محافظ کهکشان بودم شغل من مبارزه با موجوداتی بود که امنیت زمین رو تهدید میکردن یکی از بدترین اونا همین ربات ها هستن که میتونن خلع چند بعدی ایجاد کنن که اگه توش گیر بیفتی باید حتما یکی از روی زمین دروازه رو باز کنه تا بتونه برگرده در حال حاضر فقط دو اسلحه موجوده یکی در قرارگاه مخفی محافظان پنهان شده و دیگری دست منه.
من و علیرضا از تعجب شاخ در آورده بودیم گفتم پس برای همینه وقتی اون ربات ها رو دیدین تعجب نکردین؟گفت بله درسته اونا دنبال علیرضا و ساعتش هستن من قبلاً درباره اون ساعت شنیده بودم ولی فکر نمیکردم واقعی باشه...از دید علیرضا...وقتی پدربزرگ همه چیزو گفت نمیدونستم چی بگم بعد از رفتن پدربزرگ خیلی توی فکر بودم مرینت گفت علیرضا چیشده؟گفتم اگه من این ساعت رو داشته باشم یه خطر بزرگ شمارو تهدید میکنه پس یا باید این ساعت رو جدا کنم که نمیشه یا باید از اینجا برم.گفت علیرضا تو میتونی از پسشون بر بیای در ضمن هر جا بری منم باهات میام من هیچوقت تنهات نمیذارم.گفتم درسته ولی من ممکنه تورو بخاطر خودت تنها بذارم.گفت باز هم من دنبالت میگردم.دستشو گرفتم و کشیدمش توی بغل خودم،هنوز هم وقتی میخواستم بلند بشم کل بدنم درد میکرد که یهو پدربزرگ داد زد وای نه.گفتم چیشده؟گفت اون ربات ها ولی ایندفعه سه تا هستن.خواستم تبدیل بشم که پدربزرگ گفت نه علیرضا تو کاری نمیکنی ایندفعه نوبت منه.گفتم اما آخه پدربزرگ....داد زد همین که گفتم تو آسیب دیدی نمیتونی.و رفت وسایلش رو برداشت لباس محافظین رو تن کرد و سلاحش رو برداشت و رفت،
من همینجور مونده بودم دیدم پدربزرگ خیلی داره ضعیف عمل میکنه میترسیدم بلایی سرش بیاد پس سریع تبدیل شدم مرینت گفت علیرضا نه پدربزرگ گفت همینجا بمون.گفتم نمیتونم همینجا بخوابم و ببینم پدربزرگ داره شکست میخوره.رفتم و یکی از اون ربات ها رو زدم و گفتم بیایید با هم قد خودتون در بیفتین.دو تا از اونا رو نابود کردم سومی منو محکم گرفت و یه صدایی مثل شمارش معکوس اومد پدربزرگ داد زد علیرضا از اونجا فرار کن این شمارش بمب خلع چند بعدیه.خواستم فرار کنم ولی اون محکم منو گرفته بود یهو مرینت با تمام سرعت داشت میومد سمتم گفتم نه مرینت از اینجا برو.گفت بهت گفته بودم من تنهات نمیذارم یهو بمب منفجر شد و منو مرینت رفتیم به خلع چند بعدی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)