
با هم دنبال پدربزرگ رفتیم دم در یه خونه وایسادیم پدربزرگ در زد یه مرد که تقریبا هم سن و سال پدربزرگ بود در رو باز کرد گفت مکس؟چه خبر دوست قدیمی.همو بغل کردن بعد پدربزرگ گفت اُلیوِر اینا نوه های من هستن علیرضا و مرینت.گفت اینم نوه منه کای.یه دختر با موهای مشکی از پشت الیور بیرون اومد تا منو دید چشمش برقی زد الیور مارو به داخل دعوت کرد ما رفتیم تو حدود ۳۰ دقیقه اونجا بودیم که من احساس خستگی زیادی کردم همینطور که نشسته بودم خوابم برد...از دید مرینت...وقتی رفتیم داخل کای گفت یه کاری داره و رفت بیرون بعد ۳۰ دقیقه دیدم علیرضا خوابش برده الیور گفت بیایید بریم دهکده رو بهتون نشون بدم.من گفتم من علیرضا رو بیدار میکنم.
پدربزرگ گفت مرینت بزار علیرضا بخوابه خودمون میریم بیرون و برمیگردیم.قبول کردم و همراه اونا رفتیم دهکده رو بگردیم...از دید کای...کارم تموم شد رفتم خونه هیچکس نبود فقط علیرضا بود که دیدم خوابیده همش نگاهش میکردم چرا وقتی کنارشم قلبم تند تند میزنه یه حس عجیب دارم شاید عاشقش شدم یهو سقف خونه خراب شد یه ربات خیلی بزرگ بود علیرضا بیدار شد و با ساعتش کار کرد و تبدیل به یه موجود بزرگ چهاردست شد...از دید علیرضا...خوابیده بودم یهو با صدای جیغ یکی از خواب پریدم سقف خونه خراب شده بود و یه ربات بزرگ داشت میومد سمتم دیدم کای کنارمه سریع با استفاده از ساعتم تبدیل به یه موجود قوی چهار دست شدم اون موجود منو گرفت و پرتم کرد توی هوا خودشم اومد و منو میزد من سریع سرشو گرفتم و جدا کردم یهو اون ربات ترکید و من بیهوش شدم
...از دید کای...اون ربات ترکید و علیرضا که تبدیل به یه موجود فضایی شده بود با سرعت به طرف زمین میومد یهو یه نور قرمز دیدم بعد علیرضا یه انسان شده بود تقریبا از فاصله ۴۰ متری داشت میافتاد زمین بیهوش بود محکم خورد زمین و همه جاش خونی شد با ترس و وحشت رفتم پیشش دیدم هنوز نفس میکشه سریع یکی از بهترین طبیب هامونو آوردم تا درمانش کنه،ما با استفاده از آثار قدیمی خیلی راحت میتونیم اونو درمان کنیم...از دید مرینت...تقریبا یک ساعت گذشته بود که یه انفجار توی آسمون دیدم وای خدا نکنه علیرضا اتفاقی براش افتاده باشه سریع رفتم سمت خونه الیور دیدم سقف خونه خراب شده نه اثری از کای بود نه علیرضا به پدر بزرگ گفتم اونم گفت الیور چطور میتونی کای رو پیدا کنی؟
الیور رفت و یه زنگ رو به صدا در آورد کای اومد الیور گفت کای نمیدونی علیرضا کجاست؟کای همه چیزو تعریف کرد گفتم کای منو سریع ببر پیشش.سریع رفتیم پیشش دیدم علیرضا روی یه تخت خوابیده و همه جاش خونیه همونجا نشستم و گریه کردم خدایا خواهش میکنم عشقمو ازم نگیر طبیب گفت دختر جون گریه نکن اون خوب میشه .گفتم مطمئنید که خوب میشه؟ گفت حتما حالش خوب میشه ما با علم و فنون گذشته تونستیم اونو درمان کنیم حالا فقط بستگی به خودش داره که میتونه بلند بشه یا نه؟پدربزرگ گفت میتونیم ببریمش؟ طبیب گفت البته دیگه ما نمیتونیم کار بیشتری انجام بدیم.پدربزرگ علیرضا رو بغل کرد و توی ون گذاشت از دوستش تشکر کرد و منم از کای تشکر کردم و گفتم ممنونم که به علیرضای من کمک کردی.
گفت مگه شما عاشق همین؟گفتم آره ماجراش هم طولانیه.ناراحت شد خداحافظی کردیم و رفتیم.رفتم پیش علیرضا نشستم و موهاشو نوازش میکردم گفتم علیرضا توروخدا چشم های معصومت رو باز کن و منو نگاه کن خواهش میکنم بیدار شو و بگو من عاشقتم،دیگه تحمل نداشتم همینطور که بیهوش بود آروم لبشو بوسیدم و دستشو گرفتم دیدم دستمو فشار داده خوشحال شدم اونقدر خوشحال که توی ون بپر بپر میکردم پدربزرگ گفت چت شده دختر حالت خوبه؟گفتم علیرضا دستمو فشار داد.اونم خوشحال شد.شب شد علیرضا هنوز بهوش نیومده بود پدربزرگ درحال رانندگی بود پیش علیرضا نشسته بود سرمو گذاشتم روی سینش گریه کردم و گفتم علیرضا خواهش میکنم بیدار شو من بدون تو میمیرم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
خیلی عالیههه