با هم دنبال پدربزرگ رفتیم دم در یه خونه وایسادیم پدربزرگ در زد یه مرد که تقریبا هم سن و سال پدربزرگ بود در رو باز کرد گفت مکس؟چه خبر دوست قدیمی.همو بغل کردن بعد پدربزرگ گفت اُلیوِر اینا نوه های من هستن علیرضا و مرینت.گفت اینم نوه منه کای.یه دختر با موهای مشکی از پشت الیور بیرون اومد تا منو دید چشمش برقی زد الیور مارو به داخل دعوت کرد ما رفتیم تو حدود ۳۰ دقیقه اونجا بودیم که من احساس خستگی زیادی کردم همینطور که نشسته بودم خوابم برد...از دید مرینت...وقتی رفتیم داخل کای گفت یه کاری داره و رفت بیرون بعد ۳۰ دقیقه دیدم علیرضا خوابش برده الیور گفت بیایید بریم دهکده رو بهتون نشون بدم.من گفتم من علیرضا رو بیدار میکنم.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی
خیلی عالیههه