نفس تنگی 😜

سلام اسم این رمان نفس تنگی هست شما 20 سالتونه یک خواهر کوچیک دارید در کره زندگی میکنید و پدر مادرتون مردن. و در یک کافه لوکس کار میکنید

بعد از دو هفته گشتن بالاخره کار پیدا کردن تو کافه امروز اولین روز کاریم بود رفتم تو کافه . یک مرد بد اخلاق اومد گفت تو تازه اوندی گفتم بله گفت خب پس از امروز گارسون هستی از ساعت 9 صبح میای تا 10 شب گفتم باشه و رفتم سر کار کار ها رو انجام دادم بعد رفتم تو اتاق اون مرد

در زدم رفتم تو گفتم بله با من کاری داشتید گفت من به تو به اندازه 1 سال پول میدم تو باید برای من 1 سال کار کنی گفتم با خودم فکر خوبیه اما سخته ولی آندیا رو چیکار کنم پول دارو هام چی کلی فکر اومد تو سرم و بعد قبول کردم

رفتم خونه آندیا اومد دم در گفت آنا بیا ببین اینجا رو هفته بعد بی تی اس کنسرت داره منو ببر اونجا گفتم باشه اما من پول ندارم ( آندیا طرفدار بی تی اس بود ) گفت لطفا گفتم باشه صبر کن حالا. بعد شام رو روی میز گذاشتم بعد خوردیم

رفتم رو تخت نفسم گرفت نمیتونستم نفس بکشم سریع خودم رو رسوندم یه حال چون کیفم اونجا بود . اسپری رو در اوردم زدم به دهنم خوب شدم با خودم گفتم نفسم دیگه خیلی اذیتم داره میکنه بابد برم پیش یه دکتر

صبح از خواب پاشدم یه ساندویچ برای آندیا تو یخچال گذاشتم رفتم تو اتاق لباس پوشیدم. کیفم رو برداشتم. رفتن بیزون از خونه.رسیدم کافه کار کردم تا 8 شب

از زبان بی تی اس . شوگا بچه ها بریم بیرون کوکی کجا بریم خب شوگا نمیدونم بریم این کافه جدید همه سرشون رو به نشونه آره نشون دادن لباس پوشیدیم رفتیم اونجا همه آب میوه سفارش دادیم.

از زبان آنا دیدم هفت تا پسر اومدن. یکی دیگه از کارمندا رفت سفارش رو گرفت. بعد به من گفت 7 تا آبمیوه آماده کن آماده کردم بردم دم میزشون که نفسم گرفت نمیتونستم نفس بکشم. با نفس تنگی گفتم تو کیفم اسپری. بعد سریع یکیشون پاشد رفت اورد از زبان بی تی اس. یه دختر قد بلند با چشم های قهوه ای اومد. یهو نفسش گرفت رفتم اسپریش رو آوردم

اسپری رو برداشتم زدم تو دهنش نفسش اومد بالا تشکر کرد. از زبان آنا دیدم مدیر داره میاد پاشدم گفت از روز اول کاری داری قش میکنی واسه من . شروع کرد داد داد کردن که یکی از اون ها گفت این دختر رو ما میبریم هر چقدر پول دادی بابتش ما میدیم اشک تو چشمام جمع شد . اون گفت 400 دلار بعد از کیفش در اورد داد من رفتم کاپشنم رو از رو میز برداشتم رفتم بیرون.