
سلام بچه اینم پارت هفتم لطفا نظر بدید ❤❤
لطفا بهمون بگید که برای جبران چی می خواین ؟🥰🥰 یه خورده فکر کردم به الیس نگاه کردم و گفتم : خیلی ممنون فقط اگر میشه یکم بهمون غذا و اب بدید یه جایی برای استراحت ما خیلی وقته که چیزی نخوردیم و استراخت نکردیم😪😪 - البته به فرمایید خونه ی ما همین اطراف بفرماید بریم اونجا😊😊 رو به الیس کردم دیدم که داره با یکی از دختره حرف می زنه و پسره داره به من نگاه می کنه 😑😑
به پسره گفتم : ببخشید چیزی رو صورتمه که اینطوری بهم زل زدی😒😒 پسره گفت : اه نه ! فقط داشتم به زیبایی شما نگاه می کردم و راستی اسم من اریک هستش و اسم شما ؟😍😍🤤
می خواستم بگم پسره ی ..... به تو چه که اسم من چیه 😒😒 پسره انگار از من بزرگ تر بود برای همین با ارامش لبخند گفتم : گلوریا هستم و اینکه نظر لطف شماست چشماتون قشنگ می بینه😊 - نه غزیزم واقعا چهره ی شما خیلی زیباست 🤤🤤 می خواستم بزنم تو دهنش ولی حق داشت چون همه ی پسر ها منو می بینن عاشقم می شن اخه این دیگه چه وعضه شه 😑😑
رفتم تا به الیس بگم راه بیفتیم که دیدم اون یکی دختر (اونی که با الیس حرف میزنه نیست اون یکی🥰) خیلی مضطرب به نظر می رسه انگار قرار اتفاق بدی بیفته 😰🤨 به الیس گفتم : الیس زود باش بیا بریم بعد باید به راهمون ادامه بدیم 😏😏 الیس گفت : خب دیگه پس بریم 😊 پسره دستم رو گرفت گفت : بزارید راهنمایتون کنم کمک کنم که بریم چون شما خیلی خسته اید 😏😏 دستم از تو دستش کشیدم بیرون و جواب دادم : نخیر خیلی ممنون خودم بلدم برم فلج که نیستم می تونم راه برم شما فقط راه رو نشون بدید😒😠😊 و راه افتادم
از دید الیس 👈 گلوریا داشت واسه خودش همینطوری راه می رفت پسره هم دنبالش بود 🙄
دست پسره رو گرفتم و گفتم : اگه جونتو دوست داری به نفعته که دنباش نری و بیخیالش بشید چون اون از همه ی پسر ها بدش میاد ( بچه ها این مجرا یکم طولانی شاید توی قسمت های بعد بهتون بگم😁😁) پسره دستم رو گرفت بوسه ای اروم کرد گفت : شما چی بانوی زیبای من با من ازدواج می کنی ؟🤩 خواستم یه سیلی بهش بزنم ولی هیف بزرگ تر بود اگه می خواست منو بزنه من زورم بهش نمی رسید برای همین جواب دادم : اخ اخ گلوریا کجا داری میری صبر کن منم بیام😯😯 (خوب موضوع رو پیچوندی 😂😂)
سریع به دنبال گلوریا رفتم پسره داشت از عصبانیت می ترکید😤😤 ولی همچنان داشت می خندید خیلی عجیب بود🤨🤨
از دید اریک 👈
هاهاهاهاها😏 به زودی چه بخواین و چه نخواین شما ها جفتتون برای من میشین 😏😏 دنبالشون راه افتادم من جلو جلو می رفتم اونا دنبال من می اومدن 🤩🤩 بالاخره رسیدیم خونه در خونه رو براشون باز کردم اونا رفتن داخل که یه لحظه نگام به لی لیا افتاد (همون دختری که اضطراب داره) با عصبانیت رفتم دستش رو گرفتم و فشار دادم و بردشم یه جای خلوت😡😡 در گوشش گفتم : اگه یه کوچولو صدات در بیاد چنان بلایی سرت میارم که به پام بیفتی التماس کنی 😡😡 لی لیا گفت : ولی دادش اریک واقعا این کار لازمه که .... حرف اش رو قطع کردم سرش داد کشیدم : اگه صدات در بیاد نمی بخشمت اونا نباید بدونن که چه نقشه ای براشون داریم😏😤😡
تا پارت بعدی شما را به خدا میسپرم🤩🤩
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی⚘🌹