
لطفا لایک کنید مرسی راستی ناظرجون اون پایین خودتو معرفی کن تا فالوت کنم
از صبح خورشید و آقا رسول و فرنگیس خانم داخل اتاق نشسته بودند و گوش به زنگ که صدای در را بشنوند . قلب فرنگیس خانم بی وقفه و محکم و پر شتاب می کوبید و آقا رسول اخم کرده و خمیده گوشه ای نشسته بود و به فرش نخ نما زیر پایش نگاه می کرد . با شنیدن صدای در فرنگیس خانم با وحشت به آقا رسول نگاه کرد و آقا رسول پلک هایش را با نا امیدی بست . – خورشید مامان جان برو در و باز کن . خورشید ترسیده چادر بر سرش کشید و متزلزل سمت حیاط دوید . پرده سبز جلوی در را کنار زد و چفت در را با همان دستان یخ بسته اش باز کرد . همان چیزی را که همگی اشان از دیشب انتظارش را می کشیدند دید ……. نگاه ترسیده و درمانده اش روی سرباز کنار کیان آرا نشست …….. زبانش از ترس قفل شده بود و قلبش هم انگار دنبال بهانه ای برای ایستادن می گشت
نگاهش پایین آمد و روی دستبند فلزی آویزان از فانسقه ( کمربند نظامیان ) سرباز نشست . کیان با اخم هایی در هم به خورشید رنگ باخته نگاه کرد . – پدرت هست ؟ خورشید نگاهش را با التماس از سرباز کند و به کیان آرا داد . – سلام . ب…… بله . کیان با دست در را کمی هول داد و سینه جلو داد تا نشان دهد قصد ورود دارد و خورشید کنار رود . خورشید دستپاچه از در فاصله گرفت و دو پله ورودی را پایین رفت . نگاهش میخ کیان آرا بود و کیان آرا ترس و نگرانی و حتی بغض پنهان نشسته در نگاهش را خواند اما عقب نشینی نکرد . به نظرش صبر تا الانش هم لطف زیادی بود . می توانست اصلا همان دو سه ماه پیش از اقا رسول شکایت کند و او را به زندان بیندازدش .
کیان بی توجه به خورشید از کنارش رد شد و مچ سرباز را گرفت و داخل کشید و سرباز را شوکه و متعجب کرد . – چی کار می کنی آقا من اجازه ورود به منزل ندارم . سرباز مقاومتی در مقابل کیان آرا کرد و سر جایش ایستاد که کیان هم حرصی مجبور به ایستادن شد . – من از این مرد شکایت دارم ……. به کارخونه ام ضرر زده . دو ماهه داره من و رو یه انگشتش می چرخونه . بعد شما حکم ورود می خوای ؟
– سلام آقا خوش آمدید …… بفرمایید داخل ……. خواهش می کنم بفرمایید . خورشید با شنیدن صدای پدرش از پشت سرش ، سر چرخاند و پدرش را در ، در گاه در وردی خانه دید . نگاه کیان آرا و سرباز هم به آقا رسول که با لبخند مضطربی آنها را به داخل دعوت می کرد ، افتاد . کیان با دیدن آقا رسول اخم ریزی کرد و جلوتر از سرباز داخل خانه شد . دلش نمی خواست تحقیر کند ….. دلش نمی خواست مانند یک مال خر به نظر برسد …… دلش نمی خواست از بالا به کسی نگاه کند اما آقا رسول بد بازیش داده بود ، بد بازی با او شروع کرده بود
دو ماهِ آزگار امروز و فردا کردن هایش آخر به هیچ رسیده بود . با بی احتیاطی کردن هایش ، چندین میلیاردن ضرر مالی به او وارد کرده بود و اون الان تنها هفتاد میلیون را خواسته بود . کیان آرا خشمگین بود . قراردادهایی که به سختی با شرکت های صنعتی بسته بود ، با تعطیلی یک هفته ای سالن مونتاژ بر باد می رفت که اگر سعی و تلاش و کلی وعده و وعید دادن به شرکت ها نبود امکان نداشت ، بتواند طرف قراردادها را نگه دارد . تا کنون داخل این خانه را ندیده بود ………… زمین تنها با یک دست فرش دستی قدیمی نخ نما شده پوشیده شده بود و تعدادی متکا که به عنوان پشتی به دیوار تکیه داده بودند و میز تلویزیون شیشه ای که همانندش را فقط می شد در فیلم های دو دهه پیش دید و تلویزیون کوچکی رویش قرار داشت ، تنها وسائل پذیرایی را تشکیل می دادند
کیان آرا متعجب بود …………. هرگز فکرش را نمی کرد وضع زندگی آقا رسول این چنین باشد . آقا رسول به سختی و با کمری دردناک و خمیده روبه رویشان نشست . با همان لبخند مضطرب بلند گفت : – خورشید بابا جان دوتا چایی بیار برای آقایون . کیان آرا که با دیدن زندگی آقا رسول تحت تاثیر قرار گرفته بود ، آهسته تر از ثانیه ای قبل گفت : – برای چایی نیومدیم آقای رفعت ………. چه مقدار از پول و تهیه کردید ؟ آقا رسول انگشتان لرز گرفته دستانش را در هم چفت کرد . – اگه …… اگه فقط …… کیان پخته تر از این حرف ها بود که منظور آقا رسول را از این دست دست کردن ها و از این مِن مِن کردن هایش نفهمد …………. شستش خبر دار شده بود که باز هم خبری از پول نیست ……….. در جایش تکانی خورد . – به خانومتون همین دو روز پیش اطلاع دادم که چه مقدار پول و می خوام و اگر هم آماده نباشه ……. چه اتفاقی می افته . آقا رسول شرمگین و مضطرب لبخند زد
فقط افتاد ……… دست خودش نبود . خنده اش آهسته بود اما رعشه های عصبی راشیش ماه ……. شیش ماه ….. کیان آرا به خنده می شد درونش دید ………. این مرد که شیش ماه وقت می خواست داشت کارخانه اش را کن فیکون می کرد . خورشید با سینی چایی وارد شد اما جلوی در نگران میخ خنده آرام اما عصبی کیان آرا شد . کیان چند سرفه کرد و دستی به لبه کت پاییزه گران قیمتش کشید . – ببخشید جناب معرفتی فرمودید …… چند ماه ؟ خورشید جلوی سرباز خم شد و چایی تعارف کرد . سرباز با لبخند باریکی یک استکان چای از داخل سینی بلند کرد و جلوی خودش گذاشت . خورشید کمی به پهلو متمایل شد و چایی دیگر را به کیان تعارف کرد . از ترسش حتی یک لحظه نگاهش را بالا نیاورد تا این صاحب کار سخت گیر پدرش را ببیند . کیان بدون توجه به خورشید به لبه سینی فشاری آورد . – نمی خورم .
خورشید با ناآرامی مشهودی صاف شد و سینی چایی را جلوی پدر مادرش گذاشت . – یادتون هست دو ماه پیش تو دفتر بهم چی گفتید ؟ گفتید فقط یک ماه محلت می خوام ….. دادم ، ندادم ؟ ولی چی شد ……. پایان یک ماه آمدید گفتید نشد گفتید به خاطر خانوم و دخترتون یک ماه دیگه محلت بدم . دادم ، ندادم ؟ الانم دوماه که چه عرض کنم نزدیک به سه ماه گذشته و شما هنوز حتی یه قرون از اون پول و تهیه نکردید . نمی خوام پول ناحق بگیرم ……. کارخونه فقط نزدیک به ۳ میلیارد ضرر داده حالا بغیر از بقیه مواردش که ما بخاطر تعطیلی یک هفته ای کارخونه نتونستیم کالاها رو به موقع به دست شرکتا برسونیم و قرار دادهامون یکی یکی فسخ شد و به خاطر دیرکرد هم مجبور به پرداخت قرامت شدیم . من فقط صد و هفتاد میلیونش و خواستم . بازم گفتم زیاده ممکنه تو پرداخت مشکل پیدا کنید ، کردمش هفتاد میلیون . حالا بعد از این همه مدت بازم می گید شیش ماه دیگه ؟ من با خانومتون اتمام حجت کرده بودم که اندفعه با مامور بر می گردم . سرش را سمت سرباز که چایش را مزه مزه می کرد چرخاند و با نگاهش به آقا رسول اشاره کرد . سرباز با حسرت استکان گرم چایی اش را زمین گذاشت و دستبند را از کمرش جدا کرد و بلند شد . آقا رسول ترسیده چشم گرد کرد و به التماس افتاد . رنگ و روی پریده اش دل کیان آرا را نرم کرد ولی نمی خواست وجه شخصی اش را از دست دهد . زیاد وقت داده بود . به هیچ وجه آدم پول پرستی نبود و به هیچ عنوان هم لنگ هفتاد میلیون تومان نبود . اما می خواست آقا رسول عبرتی باشد برای دیگر کارگرهای کارخانه ، که حواسشان را سر کارشان جمع کنند که اگر کسی بخواهد بی مسئولیتی و یا حواس پرتی از خود نشان دهد به عاقبت آقا رسول دچار می شود . می دانست اگر خسارت را ببخشد ، فردا در تمام شرکت و کارخانه می پیچد که کیان آرا خسارت را بخشید و آن وقت است که دیگر نمی تواند دیگر جلوی بی احتیاطی های دیگر کارگرها را بگیرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از فردا خیلی جذاب میشه