لطفا لایک کنید مرسی راستی ناظرجون اون پایین خودتو معرفی کن تا فالوت کنم
از صبح خورشید و آقا رسول و فرنگیس خانم داخل اتاق نشسته بودند و گوش به زنگ که صدای در را بشنوند . قلب فرنگیس خانم بی وقفه و محکم و پر شتاب می کوبید و آقا رسول اخم کرده و خمیده گوشه ای نشسته بود و به فرش نخ نما زیر پایش نگاه می کرد .
با شنیدن صدای در فرنگیس خانم با وحشت به آقا رسول نگاه کرد و آقا رسول پلک هایش را با نا امیدی بست .
– خورشید مامان جان برو در و باز کن .
خورشید ترسیده چادر بر سرش کشید و متزلزل سمت حیاط دوید . پرده سبز جلوی در را کنار زد و چفت در را با همان دستان یخ بسته اش باز کرد . همان چیزی را که همگی اشان از دیشب انتظارش را می کشیدند دید ……. نگاه ترسیده و درمانده اش روی سرباز کنار کیان آرا نشست …….. زبانش از ترس قفل شده بود و قلبش هم انگار دنبال بهانه ای برای ایستادن می گشت
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
از فردا خیلی جذاب میشه