این داستان همون پلیسای عاشقه فقط اسمشو تغیر دادم.
صبح از خواب بیدارشدم ساعت5:30بود خواستم دوباره بخوابم که یادم افتاد دیشب چمدونمو نبستم.از جام پاشدم و رفتم دستشویی و بعدش یه دوش گرفتم تا سرحالتر بشم.چمدونمو از تو کمد برداشتم و چند دست لباس برداشتم.لپتاب و هدفون و اسلحمم گذاشتم توی یه ساک کوچیک.خیلی خوابم میومد به ساعت نگاه کردم6:11بود.وقتی برای خوابیدن نداشتم،رفتم تو اشپز خونه تا صبحونه رو حاضر کنم.قهوه رو گذاشتم جوش بیاد
خواستم در یخچالو باز کنم که با صدای خالم به سمتش برگشتم&صبح بخیر.+صبح هاااااا بخیر.&او فکرکنم دیشب خوب نخوابیدی.+صبحونه چی درست کنم؟&پنکیک.سرمو به نشونه تایید تکون دادم و مشغول درست کردن پنکیک شدم.خالم میزو چید و منم پنکیکارو گذاشتم توی بشقاب و دوفنجون قهوه هم ریختم و ومشغول صبحونه خوردن شدیم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
خوب نبود عالی بود🤯🤯🤯🤯🤯
مرسی
ببخشید که بین متن ۱و۲یکم خراب شد.ادمه متن۱:بعد از صبحونه رفتم لباسامو پوشیدم و چمدون و ساکمو برداشتم و با خاله رفتیم بیرون و سوار تاکسی شدیم.