
...از دید مرینت... علیرضا رفت توی جنگل هر چی صداش زدم جواب نداد رفتم توی چادر موبایلشو دیدم برنامه یادداشت هاش رو باز کردم چیز هایی که تازه نوشته بود رو دیدم باورم نمیشد قلبش شکسته بود رفتم دنبالش دیدم یکی توی جنگل افتاده اون علیرضا بود فکر کردم خوابه ولی هرچی صداش زدم بیدار نمیشد سرمو گذاشتم روی سینش و صدای قلبشو شنیدم خیلی ضعیف بود اونو به زحمت بردم پیش پدربزرگ داد زدم پدربزرگ اومد و گفت چیشده؟گفتم اونو توی جنگل بیهوش پیدا کردم ضربان قلبش هم ضعیفه.گفت وای نه دارو هاش کجان؟گفتم دارو هاش؟گفت دارو برای قلبش وای نه ظرفش خالیه بدون دارو هاش دو ساعت هم زنده نمیمونه. گفتم پدربزرگ من عقب تر یه داروخونه دیدم.سریعا رفتیم دارو خریدیم و پدربزرگ اونو به علیرضا داد گفت مرینت تو میدونی چرا اونجا بود؟
همه چیزو براش تعریف کردم گفت مرینت تو چیکار کردی؟نزدیک بود اونو به کشتن بدی.گفتم معذرت میخوام پدربزرگ،میشه بگید علیرضا چرا اینجوری شده؟گفت توی مدرسه علیرضا رو تحقیر و مسخره میکردن که یتیمه و کسی رو نداره یه روز اونو بدجور تحقیر کردن که بیهوش شد بردنش بیمارستان وقتی من اومدم دکتر گفت که اون ناراحتی قلبی داره بعد از اون علیرضا رو کسی مسخره نکرد ولی هیچکس باهاش دوست نشد،دیروز وقتی بهش گفتم تو بهش علاقه داری و از اول دبیرستان عاشقش بودی خیلی خوشحال شد با خودم گفتم اگه شما به هم برسید علیرضا درمان میشه و دیگه تنها نمیمونه و تو هم بهش میرسی. چیزی نگفتم رفتم روی صندلی نشستم و فکر کردم که خوابم برد
...از دید علیرضا...بهوش اومدم دیدم مرینت و پدر بزرگ خوابن مرینت روی صندلی خوابش برده اونو بغل کردم و گذاشتمش روی تخت و پتو روش کشیدم خودم هم رفتم دم در نشستم وقتی یاد حرف های مرینت افتادم گریه ام گرفت آخه چرا بهم حسی نداره پدربزرگ گفت که مرینت عاشقته... از دید مرینت...با یه صدای خاص بیدار شدم دیدم روی تختم علیرضا هم نیست با خودم گفتم حتما کار علیرضاست اون منو گذاشته روی تخت یعنی هنوزم بهم علاقه داره خدایا اون فوقالعادست عالیه. بازم اون صدا اومد بلند شدم آروم رفتم دنبالش دیدم علیرضا دم در نشسته و داره گریه میکنه کنارش نشستم تا منو دید اشک هاش رو پاک کرد و خیلی معمولی بهم گفت خوب خوابیدی؟انگار نمیخواست بدونم گریه کرده
فکر نمیکردم علیرضا اینقدر احساساتی باشه که گریه کنه خواستم حرفی بزنم که یادم اومد اون خیلی ناراحته گفتم علیرضا هوا سرده بیا داخل.فردا صبح چهره علیرضا غم زیادی داشت نمیدونستم چطور بهش بگم اشتباه کردم منم دوست دارم.برای ناهار توی یه پارک وایسادیم پدربزرگ رفت ناهار گرفت به من گفت برو دنبال علیرضا بهش بگو بیاد غذا بخوریم.رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم به یه درخت تکیه داده بودم که صدای گریه از پشت همین درخت اومد آروم نگاه کردم دیدم علیرضاست گفتم علیرضا؟ ترسید یهو نگام کردم پاشد و صورتشو تمیز کرد و گفت چیه؟گفتم پدربزرگ ناهار گرفته بیا بریم.گفت تو برو منم میام.اصلا دوست نداشتم برم ولی میخواست تنها باشه چند دقیقه گذشت اون نیومد پدربزرگ به موبایلش نگاهی انداخت و گفت مرینت باید امروز بدون علیرضا ناهار بخوریم.گفتم ولی پدربزرگ علیرضا چی من الان میرم دنبالش.بلند شدم که پدربزرگ گفت مرینت بشین علیرضا پیام داد که میخواد تنها باشه و میل نداره.گفتم آخه چرا؟گفت یعنی نمیدونی؟
گفتم چرا میدونم.سریع ناهار خوردم و رفتم پیش علیرضا هنوز همونجا بود گفتم علیرضا چیزی شده؟ گفت نه چیزی نیست.من مدام میگفتم چیزی شده اونم میگفت نه تا اینکه عصبانی شد و با گریه گفت آره چیزی شده میدونی اصلا چیه ازت بدم میاد من همیشه بهت احترام میذاشتم ولی وقتی فهمیدی من بهت علاقه دارم منو نابود کردی.داشت گریه میکرد گفت تو هیچ فرقی با همکلاسی هام نداری در صورتی که فکر میکردم تو مثل اونا نیستی.رفتم دست گذاشتم روی شونش و گفتم علیرضا.ولی اون با عصبانیت به من گفت از من دور شو.بعد با استفاده از ساعتش تبدیل به یه موجود سریع شد و به سمت شهر رفت منم رفتم به پدربزرگ گفتم اونم با سرعت ون رو روشن کرد و به سمت شهر رفت توی راه نگران بود وقتی رسیدیم پیاده شدیم و دنبالش گشتیم،داشتم از خیابون رد میشدم که نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه ولی یه چیزی خیلی سریع منو آورد کنار خیابون دیدم اون علیرضاست وقتی دید من حالم خوبه زود از اونجا رفت ،پدربزرگ گفت چه اتفاقی افتاد تو که وسط خیابون بودی؟گفتم درسته نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه ولی علیرضا منو نجات داد دوباره.گفت میبینی مرینت با اینکه تو قلبشو شکستی ولی بازم بهت علاقه داره و براش مهمی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باحال