
دکتر:«اوهو چه عجب به موقع اومدی 😒..بیا اینارو حل کن ببینم..»بعد چند تا برگه انداختم جلوشو خودکارم پرت کردم تو صورتش میخواستم لجش رو در بیارم که زودتر جمع کنه بره...انگار عصبانی شد..ا/ت:«میتونستید بزارین من خودم بیام بر دارمااا اینجور شعورتونو هم نشون میدادین...»چشامو گرد کردمو گوشیمو گرفتم تا باهاش ور برم..ا/ت هم مشغول به نوشتن شد...((۲ساعت بعد))از زبون ا/ت انقدر غرق نوشتن و جواب دادن به سوالا شده بودم که اصلا حواسم به زمان نبود...آها اینم از این...تمام شد...یهو نگاه کردم دیدم دکتر رفته:|...به ساعتم نگاه کردم چندقیقه ای از تموم شدن کلاس گذشته بود ای وای تهیونگ گفته بود امروز میرسونتم..سریع برگه رو گذاشتم رو میزشو لباسمو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون داشتم از کمپانی خارج میشدم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاه کردم جواب دادم..مین هو:«سلام ا/ت چطوری؟..چیکار میکنی؟:)..»ا/ت:«سلام...خوبم مرسی تو چطوری هیچی کمپانی بودم الانم ازش اومدم بیرون دارم میرم خونه ام..»(از کمپانی اومدم بیرون...رفتم تو پارکینگ نگاه کردم دیدم کنار ماشینش وایساده و تا منو دید ساعتشو نشون دادو اشاره کرد که زودتر سوار شم...منم سرمو تکون دادمو سریع قدم برداشتم طرف ماشین و سوار شدم حرکت کرد)..مین هو:«منم خوبم...آها ببین جزوه امروز رو یادم رفته بود بنویسم میتونی برام وقتی رسیدی خونه عکس بدی؟..»ا/ت:«اوه اوکی باشه..»مین هو:«مرسی :)»یهو یاد صبح قبل از اینکه برم تو اتاق دکتر افتادم مونده بودم ازش جلوی تهیونگ پسرم یانه...اما پرسیدم گفتم:«امم یه سوال..»مین هو:«جانم؟»..ا/ت:«ت..تو امروز اومده بودی کمپانی؟»..با این جمله تهیونگ با تعجب نگاهم کرد بعد دوباره نگاه جاده کرد..مین هو:«آ..امم کمپانی؟..ن..نه چرا؟..»ا/ت:«آخه یکی رو دیدم خیلی شبیه تو...»نزاشت حرفمو بگم گفت:«ا/ت تو به من شک داری؟...واقعا که ازت انتظار نداشتم..»بعد قطع کرد..یه هوفی کردمو لایه موهام دست کشیدم تهیونگ:«کی بود؟:/...کیون سوک بود؟!!»تعجب کردمو گفتم:«کیون سوک؟..اون دیگه کیه؟...نه یکی از همین همکلاسیام بود 😅جزوه میخواست»تهیونگ نگاه مشکوکی بهم کردم گفت:«قشنگ معلومه داری دروغ میگی من چند بار بگم میفهمم که داری دروغ میگی:/..کیون سوک پسره همین دکتره!..امروز اومده بود کمپانی با دکتر انگار کار داشتن باهم..»ا/ت:«هوف باشه آری چاخان گفتم:|.. همین مین هو بود زنگ زده بود جزوه ازم بگیره..عه آها»تهیونگ:«مطمئن باشم برای جزوه فقط زنگ زده بود؟..»بعد یه نگاه زیرکانه ای بهم کرد..ا/ت:«آره :|» تهیونگ:«اوکی»...بعد نگاهش رو روبه خیابون تغییر داد..دستمو گذاشتم زیر چونه مو بهش خیره شدم..یهو نگاهم کردو گفت:«ا/ت..حالت خوبه؟..چرا اینجوری نگاه میکنی؟:|..»ا/ت:«خیلی دلم برای این روز هامون توی این ۱ماهو نیمه تنگ شده بود...بعد بغلش کردمو بوسیدمش »تهیونگ:«ا/ت خودتو کنترل کن...پشت فرمونم.. وقتی پیاده شدیم از اینکارا کن 😂😐..»با این حرفش خجالت کشیدمو نشستم سر جام یهو هر دومون زدیم زیر خنده چندقیقه بعد رسیدم ازش خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم...و رفتم تو خونه روی تختم ولو
شدم هیچ وقت انقدر خوشحال نبودم...چشمامو بستم خوابم برد..(فردای اون روز)از زبون ا/ت:..با ساعتم که کوک کرده بودم از خواب بیدار شدمو بعد از صبحونه و رفتم جلو تقویم که ببینم کی دانشگاهم تعطیل میشه و نمرات میادو...فهمیدم دیروز اون ماه تموم شدو امروز اول ماه جدیده:)...واوو ۵ماه دیگه کیریسمسه :)))..ساله جدیدد...با خوشحالی رفتم وسالیمو برای دانشگاه آماده کردمو از خونه زدم بیرونو به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی رسیدم با جولیا بای بای کردمو اونم همینکارو کرد..رفتم سرجام کنار مین هو نشستم محلم نزاشت:|...با خودکاری که دستم بود زدم تو پهلوش قلقلکش اومد با خنده برگشت طرفمو با اخم گفت:«جزوه هارو بده...»جزوه ها رو از تو کیفم در آوردم بهش دادم همینطور که داشت چکشون میکرد بهش گفتم:«قهری آره؟:|..»مین هو:«نه ولی ازت ناراحتم... تصمیم گرفتم کمی باهات سرد شم•-•»ا/ت:«اووووووویسسس...پس منم همین تصمیم رو میگیرم»مین هو:«نه نه غلط کردم یه چیزی گفتم حالا..»ا/ت:«نه دیگه من حرفو یه بار میزنم..😂»مین هو:«خیلی بدی..»خندم گرفت از حرفش خودشم همینطور...چندقیقه بعد استاد اومد...(بعد از دانشگاه)..از جولیا و میندنو خداحافظی کردمو به سمت کمپانی راه افتادم نیم ساعتی تو راه بودم بعد از اینکه رسیدم وارد کمپانی شدم طبق معمول رفتم جلو در اتاق دکتر در زدم...اما نه در باز شد نه کسی جواب داد از منشیی که داشت رد میشد از جلو در پرسیدم گفت:«دکتر امروز یه کاری براشون پیش اومده نمیان»...بعد رفت یعنی نمی تونست یه زنگ بزنه بگه نیام من اینهمه راه پانشم بیام؟حرصم کرد واقعا که دیگه شورشو داره در میاره این دکتره 😑...این دیگه چی بود گیر من افتاد...
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم آروم باش ا/ت...بعد به سمت در خروجی کمپانی حرکت کردم یهو دیدم در بازشد و چند نفر اومدن تو تهیونگ هم باهاشون بود لبخند زدمو رفتم سمتش اونم بهم لبخند زدو راهشو طرف من کج کرد..بهم رسیدیم..ا/ت:«سلام چطوری؟ چرا الان اومدی؟..»تهیونگ:«سلام خوبم مرسی تو چطوری امم هیچی!..خواب مونده بودم الان رسیدم 😅..تو چرا داری میری؟..چیزی شده که الان داری میری؟»ا/ت:«تو خوب باشی منم خوبم:)..اوه یس..»پوکر شدمو گفتم:«این دکتر..»با صدای گوشیم حرفمو ادامه ندادم نگاه کردیم دیدم جولیاست گفتم:«یه لحظه..»جواب دادم ا/ت:«الو سلام جولیا چطوری؟:)..» جولیا:«عالیییییی...بهتر از این نمیشه..»صداش میلرزید با حرصو گریه حرف میزد.. تعجب کردمو گفتم:«حالت خوبه؟..چرا اینجوری حرف میزنی؟..»جولیا:«ازت متنفرم ا/ت متنفر...چرا اینجوری کردی ها؟...قاتل... میکشمت...»ا/ت:«جولیا آروم باش...چی داری میگی قاتل چیه؟»با این حرفم تهیونگ برگشت نگاهم کردو گفت:«چیشده؟»با دستم اشاره کردم که هیچی نشده..ا/ت:«گوشیو بده به خاله ببینم انقدر گریه میکنی نمیفهمم چی میگی..»جولیا:«هه..خاله؟مامانم؟..تو کشتیش قاتل بخاطر تو مُرد...من نمیفهمم یا تو؟..چقدر بهت گفت باهاش بهم بزن بفرما اینم نتیجه اش خوب شد؟...»با جمله ی کشتنش افتادم رو زمین گریم گرفت..دیگه هیچی از حرفای جولیا نفهمیدم گوشی از دستم افتاد تو شک بودم...همش جمله ی توکشتیش. ..قاتل...تو ذهنم تکرار میشد..تهیونگ تا دید افتادم زمینو گوشی از دستم افتاد دولا شد کنارم و همش میگفت:«ا/ت...ا/ت؟..چیشد یهو؟...چی گفت بهت مگه؟....حالت خوبه؟..ا/تت حرف بزن ببینم...»نگاهش کردمو گفتم:«کُ.شتنش💔..»تهیونگ:«چی؟.کی رو؟..»چشمام همه جارو تار میدید سرم گیج میرفت نگاهمو از روی تهیونگ برداشتم به زور اومدم بلند شم که خوردم زمینو همه جا تاریک شد
.{آنچه خواهید خواند=.....همش تقصیر تو بود...همشش..حولم داد...از روی زمین بلندم کرد..رو کرد به جولیا گفت..تقصیر ا/ت نبود!...قاتل..دیگه نمیخوام ببینمت...در باز بود!.....چقدر زشت شدی...برو ولم کن...راست میگه همش تقصیر من بود..میخوای انتقام بگیری؟..}لایک و کامنت یادت نره کیوتی ❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بوددد
عالیییییییییییییییی 🤩🤩🤩😘😘💜💜
ممنون که زود گذاشتی😘😘😍😍😍🤩🤩🤩
واووووووو
عالییییییی منتظر پارت بعدی هستم
❤😘😘😍😃