
وقتی چهرهات رو میبینه میترسه که تحقیرش کنی.باورم نمیشد یعنی میتونم به علیرضا برسم؟گفتم صبر کن ببینم پدربزرگ شما گفتین میترسه تحقیرش کنم یعنی اون تنهاست؟گفت بله درسته اون هیچ دوستی نداره اون از دیدن هیچکس جز تو خوشحال نمیشد بهتره یکم باهاش حرف بزنی.رفتم پیشش دیدم روی صندلی خوابش برده و موبایلش هم دستشه اونو برداشتم تا خاموش کنم دیدم داشته عکس منو نگاه میکرده دستم خورد به برنامه یادداشت هاش نوشته بود یعنی میشه توی این سفر به مرینت برسم من واقعا عاشقشم ولی نمیدونم چرا یه چیزی مانع میشه بهش بگم اون همیشه با من سرده هر وقت میخوام باهاش درباره این موضوع حرف بزنم جوری منو نگاه میکنه که میترسم بهش بگم،
من هیچ دوستی ندارم ولی وقتی مرینت رو میبینم خوشحال میشم نمیدونم اگه بهش بگم بازم از دیدنش خوشحال میشم یا نه؟ نمیدونستم چی بگم علیرضا همیشه پیشم بوده ولی باهاش سرد رفتار میکردم نمیدونم چطور با این رفتار های من تا حالا عاشقم مونده؟شب بود یه جا وایسادیم پدربزرگ گفت شب رو اینجا میمونیم. رفت دو تا چادر انداخت یکی برای خودش یکی برای من و علیرضا رفتم علیرضا رو بیدار کردم گفتم علیرضا بیدار شو بیا تو چادر بخواب.خیلی گیج بود گفت ولم کن دارم فکر میکنم چطور به مرینت بگم دوسش دارم.رفتم پدربزرگ اومد اونو برد توی چادر منم رفتم خوابیدم کنار دست علیرضا بالشت سفتی بود و پتو هم نازک خیلی سرد بود ولی چاره ای نداشتم خوابیدم
...از دید علیرضا...بیدار شدم هنوز شب بود توی چادر بودم مرینت کنار دستم خواب بود خیلی ناز خوابیده بود ولی راحت نبود بالشتش سفت بود پتو هم نازک سردش بود بالشتمو گذاشتم زیر سرش و پتو خودم رو هم روش کشیدم رفتم بیرون و دور آتیش نشستم به ساعت نگاه میکردم گفتم آخه تو از کجا اومدی چی هستی.توی فکر بودم که یکی دست گذاشت رو شونم گفت چرا بیداری؟اون مرینت بود که با یه لبخند داشت نگاهم میکرد...از دید مرینت...حس کردم توی خواب تکون خوردم
زیر چشمی دیدم علیرضا بیدار شده و بالشتشو زیر سرم گذاشته و پتو روم کشیده رفت بیرون یکم صبر کردم با خودم گفتم الان وقتشه بهتره درباره علاقت بهش حرف بزنی. رفتم دست گذاشتم روی شونش و با لبخند گفتم چرا بیداری؟ تعجب کرده بود آخه من همیشه با اخم باهاش حرف میزدم گفت خوابم نبرد.گفتم علیرضا من میدونم تو بهم علاقه داری.وقتی اینو گفتم قرمز شد سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت خواستم بگم راستش منم بهت علاقه دارم ولی گفتم بزار امتحانش کنم ببینم واقعا منو دوست داره یا نه.گفتم علیرضا تو پسر عموی خوبی هستی حالا هم که این ساعت رو داری مطمئنم قهرمان خوبی میشی ولی من بهت حسی ندارم
...از دید علیرضا... وقتی مرینت بهم گفت حسی به من نداره تونستم صدای شکسته شدن قلبمو بشنوم هیچ چیز به مرینت نگفتم رفتم توی چادر موبایلمو برداشتم و نوشتم امشب مرینت گفت به من هیچ حسی نداره تونستم صدای شکسته شدن قلبمو بشنوم نمیدونم چرا من همیشه تنها میشم.موبایلمو گذاشتم و رفتم بیرون مرینت همش صدام میزد ولی توجهی نمیکردم رفتم توی جنگل قلبم داشت درد میکرد احساس ضعف میکردم نفس هام به شمارش افتاده بود یهو چشم هام سیاهی رفت و افتادم زمین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بیش تر بنویس عزیزم