
سلام من هیمیکو هستم و این اولین تستمه توی این داستان شما دختری هستید که سعی داره بفهمه چرا هیچوقت به روشنایی نمیرسه و همیشه زندگیش تاریک تر میشه امیدوارم لذت ببرید ^^
کم کم داشت بهم میرسید با اینکه زخمی شده بود هنوز هم آروم با قدم هاش دنبالم می اومد صدای خنده هاش توی سرم زیاد تر میشد اما اون کیه چرا همیشه دنبالمه ؟ چرا دارم بخاطر اون عذاب میکشم؟ صداهایی که توی مغزم میپیچید باعث سردردم میشد دیگه خسته شدم باید باهاش روبه رو بشم که روم رو برگردوندم تا بالاخره حقیقت رو بفهمم اما..
همش ی خواب بود درست مثل دیشب هیچ چیز اونجا نبود فقط من بودم و ی فضای سفید تازه فهمیدم که هیچوقت نمیتونم باهاش روبه رو بشم این کابوسه از وقتی که یادمه عذابم میده خواستم گریه کنم دستام با زنجیر بسته شده بود اما از شدت خستگی به سختی دور و برم رو میدیدم دارو هایی که بهم تزریق کرده بودن بدنم رو خیلی ضعیف کرده بود.سرم رو پایین انداختم زیر لب گفتم : یعنی اینقدر خطرناکم؟اون اتاق به قدری سرد و بی روح بود که به زور میتونستم خودم رو با لباس هام گرم نگه دارم صداهای وحشتناک هنوز هم توی سرم میپیچید یعنی دوباره اون کابوس رو میبینم؟ از وقتی یادمه اون رو همراه خودم داشتم من کسی بودم که فقط ی خاطره ی تاریک همراهشه و حتی اسمشم نمیدونه سعی میکردم لبخند بزنم اما چطور؟ تنها چیزی که میدونستم این بود که ی زندانی همیشه ی خدا گناهکاره
سکوتی که اونجا وجود داشت باعث میشد اونجا حالت خفه ای به خودش بگیره تا حالا اینقدر اشفته نشده بودم استرسی که داشتم موهام رو خیس کرده بود باید تا کی اینجا بمونم؟ با اینکه روز اولیه که اینجام اما بازم دارم روانی میشم باید از این سلول بیرون برم دستام شروع له لرزیدن کرد چرا میترسم؟ قبلا هم میترسیدم؟ میترسیدم از اینکه اطرافیانم آسیب ببینن؟ میترسم از اینکه بخاطر کاری که نکردم شکنجه بشم؟ میترسیدم؟؟؟؟؟ صدام توی اون سلول هی میپیچید از اینکه داشتم با خودم حرف میزدم خسته شدم و سرم رو پایین گرفتم زیر لب گفتم : آخه کی به حرف دختری که مرگ برادرش رو رقم زده اهمیت میده؟ اشک هام سرازیر شد
تازه فهمیدم اونجا ی فضای سفید نبوده اونجا ی سلول سفید بوده و منم زندانیه اون سلولم درست مثل گلی که توی گلدون اهنیش گیر افتاده در حالی که تلاش میکنه به نور برسه این نور خیلی وقت پیش از زندگی من خارج شده بود و تاریکی جاش رو گرفته بود اما باز هم دنبال روشنایی میگشتم داد زدم : هیچ روشنایی ای وجود نداره اینا همش رویاست خوشبختی فقط ی رویاست. اشک هام سرازیر شد و یاد خاطرات قدیم افتادم...
گذشته : بعد از تموم شدن کلاس ها از مدرسه برگشتم خیلی خوشحال بودم تازه برادرم از بیمارستان برگشته بود چون توی ی حادثه با ماشین تصادف کرده بود اما من دقیقا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده پس برای اینکه خوشحال بشه ی دسته گل رز براش گرفته بودم تا بدونه خواهرش چقدر دوسش داره با اشتیاق در زدم اما کسی در رو باز نکرد خیلی تعجب کردم چراغ های خونه هم خاموش بود صدای گلوله رو شنیدم دسته گل از دستم به زمین افتاد و دوان دوان به سمت پشت بوم رفتم
هیچ ایده ای نداشتم بدون توجه به چیزی از پله ها بالا رفتم و با جنازه ی خونی برادرم رو به رو شدم تونستم چهره ی طرف رو ببینم اون لبخند رو هیچوقت یادم نمیره اطراف رو نگاه کردم و سریع تفنگی که روی زمین افتاده بود رو از روی زمین برداشتم خواستم بهش شلیک کنم که دیدم خودش رو از پشت بوم پرت کرد پایین زمین رو نگاه کردم و هیچ جنازه ای ندیدم با خودم گفتم : اون ی توهم بود؟ تا به خودم اومدم دیدم مادرم پشت سرمه خواستم برم بغلش که دیدم به تفگی که توی دستمه زل زده به جنازه ی برادرم نگاه کرد و ازم فاصله گرفت. اشک توی چشام جمع شد و گفتم : تو که فکر نمیکنی کار من بوده؟؟ گفت : متسفم نمیتونم باور کنم و رفت. همون موقع احساس کردم چیزی ازم گرفته شده اون چیز خانوادم بود پلیس من رو برد زندان وقتی از اون کسی که برادرم رو کشته حرف زدم فکر کردن روانی شدم و من رو به تيمارستان منتقل کردن از اون موقع هر شب خواب اون چهره رو میبینم که دنبالم میاد و سعی میکنم ازش فرار کنم. آینده : هیچ کس حرف من رو باور نمیکنه با ناراحتی موهام رو توی صورتم آوردم و به یاد قدیم لبخند زدم پایان، ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود ولی کوتاه....
قسمت بعدی رو بزار زود تر💓
قشنگ بود 👍🏻👍🏻👍🏻
پارت بعد رو بزار ببینم چی میشه
خوب بود 💜💜
داستان منم بخون 💛