
پدربزرگ گفت چطوری این بلا سرش اومد؟گفتم اون منو نجات داد.پدربزرگ اونو برد توی وَن گذاشت روی تختش من همش پیشش بودم دستمال خیس میکردم روی سرش میزاشتم دارو بهش میدادم، وقتی پدربزرگ این کارهای منو دید گفت مرینت تو که با علیرضا خیلی سرد بودی.گفتم راستش من از اول دبیرستان عاشق علیرضا بودم ولی باهاش سرد رفتار میکردم چون فکر میکردم اون منو دوست نداره ولی با نجات دادن من خلاف اینو ثابت کرد.
فردا صبح علیرضا هنوز بیهوش بود من هم هنوز پیشش بودم اصلا نخوابیدم علیرضا بهوش اومد و گفت وای سرم.گفتم پدربزرگ اون بهوش اومد پدربزرگ زد کنار اومد پیشش و گفت علیرضا حالت خوبه؟گفت آره فقط یکم سرم درد میکنه ممنونم که مراقبم بودید. پدربزرگ گفت من که کاری نکردم مرینت همش پیشت بوده اون مراقب تو بوده.علیرضا با چشم های معصومش بهم نگاه میکرد لبخندی زد و گفت ممنونم دختر عمو.سرخ شدم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم.پدربزرگ رفت ون رو روشن کرد و حرکت کردیم علیرضا بلند شد
... از دید علیرضا...بلند شدم مرینت اومد منو بغل کرد و گفت خوشحالم که حالت خوبه.وای خدا این چرا اینطوری میکنه گفتم مرینت حالت خوبه؟ چیزی نگفت آروم سرشو بلند کردم دیدم توی بغل من خوابیده گفتم پدربزرگ مرینت از کی تا حالا بیداره؟ گفت اون همش مراقب تو بوده و اصلا نخوابیده. اونو بغل کردم و روی تخت گذاشتمش رفتم پیش پدربزرگ اون گفت علیرضا تو مرینت رو دوست داری درسته؟گفتم عه آره خب همه دختر عموشونو دوست دارن.گفت نه منظورم اینه تو عاشقشی درسته؟سرخ شدم سرمو انداختم پایین گفت چرا بهش نمیگی؟گفتم آخه اون منو دوست نداره الان هم که اینطور کرده مطمئنم بخاطر این بوده که نجاتش دادم وگرنه اون هیچ حسی به من نداره همیشه با من سرده.
گفت علیرضا وقتی مرینت درحال درمان تو بود ازش دلیل اینکارش رو پرسیدم گفت من از اول دبیرستان عاشق علیرضا بودم ولی باهاش سرد بودم چون میترسیدم اون منو دوست نداشته باشه.وقتی این حرفو شنیدم تعجب کردم رفتم پیش مرینت،چند دقیقه بعد پدربزرگ گفت علیرضا بیا بریم یکم خوراکی برای تو راه بخریم.همراهش رفتم دیدم فروشگاه پاستیل هم داره خوراکی موردعلافه مرینت چندتا گرفتم و وقتی برگشتیم به ون مرینت هنوز خواب بود پاستیل هارو گذاشتم کنار تخت و رفتم سراغ گوشیم عکس مرینت که لبخند زده بود رو نگاه میکردم که روی صندلی خوابم برد
...از دید مرینت...وقتی از خواب بیدار شدم دستم به یه چیز خورد وای خدا چقدر پاستیل خیلی ذوق کرده بودم رفتم پیش پدربزرگ گفتم شما اینارو خریدین؟گفت نه علیرضا برات خریده.خواستم برم پیش علیرضا که ادامه داد مرینت بنظرم بهتره دیگه با علیرضا سرد نباشی.گفتم اگه اون منو پس بزنه چی؟گفت مطمئن باش نمیزنه.گفتم از کجا مطمئن باشم؟گفت چون اونم عاشقته ولی میترسه بهت بگه چون فکر میکنه وقتی باهاش سردی یعنی اونو دوست نداری و گفت همیشه میخواد بهت بگه ولی وقتی چهرهات رو میبینه میترسه که تحقیرش کنی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی
خیلی قشنگه پارت بعدیی
عالیههعععههههعع