پدربزرگ گفت چطوری این بلا سرش اومد؟گفتم اون منو نجات داد.پدربزرگ اونو برد توی وَن گذاشت روی تختش من همش پیشش بودم دستمال خیس میکردم روی سرش میزاشتم دارو بهش میدادم، وقتی پدربزرگ این کارهای منو دید گفت مرینت تو که با علیرضا خیلی سرد بودی.گفتم راستش من از اول دبیرستان عاشق علیرضا بودم ولی باهاش سرد رفتار میکردم چون فکر میکردم اون منو دوست نداره ولی با نجات دادن من خلاف اینو ثابت کرد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عالییییییی
خیلی قشنگه پارت بعدیی
عالیههعععههههعع