آقایون خانوما من اومدم
یهویی چشمام سیاهی رفت .. بیدار شدم دیدم رو تخت هستم و کل خونه تاریکه .. کیت :خدایا ...ساعت مگه چنده . نگاهی به ساعت کردم و دیدم ساعت ۹ شب کیت:وای..جیمین کو ...سوجییین کو گوشیمو برداشتم و به جیمین زنگ زدم بعد از چند تا بوق برام رد تماس زد بهش پیام دادم *جیمین کجایی در جواب پیام بهم گفت +دیگه هیچ نزدیک منو سوجین نیا زبونم بند اومده بود و چیزی نداشتم بگم یهویی چشمام سیاهی رفت .. بیدار شدم دیدم رو تخت هستم و کل خونه تاریکه .. کیت :خدایا ...ساعت مگه چنده . نگاهی به ساعت کردم و دیدم ساعت ۹ شب کیت:وای..جیمین کو ...سوجییین کو گوشیمو برداشتم و به جیمین زنگ زدم بعد از چند تا بوق برام رد تماس زد بهش پیام دادم *جیمین کجایی در جواب پیام بهم گفت +دیگه هیچ نزدیک منو سوجین نیا زبونم بند اومده بود و چیزی نداشتم بگم
لباسمو پوشیدم و رفتم سمت بیمارستان (لباس👆) رفتم تو اتاق کوک بقلش نشستم و بهش نگاه کردم با اومدن دکتر از جام بلند شدم دکتر:خانم پارک تشریف اووردین یک خبر براتون دارم کیت:بفرمائید دکتر:سعیهوشیاری آقای جئون داره بالا میاد و الان صدا هارو میشنوه و میتونه دستشو تکون بده کیت:وااای آقای دکتر ممنونم رفت بقل کوک نشست کیت:خوبه که حالا صدامو میشنوی ... بذار برات بگم تو این مدتی که نبودی چی شد🙂 بخاطر سوجین با جیمین ازدواج کردم ..با این که دوستش نداشتم نمیخوام بی منطق باشم ..جیمین هیچیواسه سوجین کم نذاشت ولی امروز سوجین و جیمین رفتن ...و جیمین بهم پیام داد و گفت ..دیگه بهم زنگ نزن کوکی...اگر بودی این اتفاقا نمیوفتاد🥺... بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
رفتم بیرون بیمارستان داشت بارون میومد روی یک صندلی نشستم و گذاشتم تا بارون صورتم رو خیس کنه یهو یه چتر بالا سرم دیدم و با قیافه جیمین گریه ام گرفت سرمو برگردوندم جیمین مثل قبل نگام نمیکرد .. ایندفعه با نگاهی خالی از احساسات بهم خیره شده بود
کیت :سوجین کجاست جیمین:یا عاشقم میشی یا هیچ وقت سوجین رو نمیبینی با این درخواستش زبونم بند اومده بود ... کیت :با این کار میخای به چی برسی جیمین :قبول میکنی یا ن؟ کیت :قبوله جیمین دستمو گرفت و با ماشین به یک خونه دیگه رفتیم تو ماشین حرفی زده نمیشد و سکوت کامل بود .
چند ماه بعد ... جیمین تو این مدت فکر میکرد عاشقشم ولی من عاشقش نبودم ... امروز مثل همیشه وقتی بیدار شدم جیمین نبود بلند شدم و کار هارو کردم و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۹ شبه رفتم روی بالکن کیت:چقدر نمای شهر قشنگه به پایین نگاه کردم قطره ای اشک از چشمام چکید کیت:من فقط یک زندگی راحت میخواستم🙂 روی میله بالکن نشست و مشغول دیدن شهر بود که ...با شنیدن صدای داد جیمین تعادلش. رو از دست داد و ... پرت شد پایین
لباس کیت برای بیمارستان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی عزیزم
من رمانتو کامل نخوندم الان زدم یک تیکشو خوندم عالی بود
میرم از فصل اولش بخونم
خوشحالم خوشت اومد♡