سلام من آمدم با یه داستان جدید تورو خدا حمایت کنین 😪🤧
ات ۲۲ سالشه و دکتر روان پزشک وروان شناسه (این دوتا باهم فرق دارن 😐)کوک درست شنیدید این داستان درباره کوکه کوک۲۲ سالشه پدرش شرک داره پول داره بقیه اعضا بعدا از زبون ات :با نگاه کردن یه عمارت روبه روم آب دهنم رو قورت دادم و رفتم داخل از قبل با پدرش صحبت کرده بودم فقط خود بیمار مونده بود به سمت بالا حرکت کردم خدمت کار ها میلرزیدن در اتاق رو بار کردم و رفتم تو ات:سلا کسی اینجا هست آخه اتاق تاریک بود کوک:چرا اومدی اینجا کمی مکس میکنه و میگه :یه دکتر دیگه بابام نمیخواد دست از این کاراش برداره اتبرق رو روشن میکنه کوک چشاش رو میبنده ات:ببخشید شما آقای کوک هستید کوک :آره غیر از من و تو کس دیگه هی هم هست ات :میشینه رو تخت ات:بگوکوک:چیو ات:داستانت رو کوک :من داستانی ندارم ات:همه یه داستانی دارن کوک :نمی تونم بهت اطمینان کنم ات:باشه پس بیا بریم بیرون کوک:من از خونه بیرون نمیام ات:باشه و رفت بیرون کوک:ها دختره ......ات:دختره چی کوک:هیچی کوک:اونا چیه دستت ات:خوراکی کوک:الان ات خب موقع گوش دادن داستانت نیاز به خوراکی دارم چون داستانت به نظر طولانی میاد کوک:اگه بهت بگم قول میدی منو بستری نکنی ات:قول میدم ات تو ذهنش گفت :یعنی چه داستانی داره
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
اوا داستان خودم