وقتی‌پدرت‌برای‌منافع‌شرکتь²...

پارته قبل رو بخون!!

*ا/ت تو راهه برگشت به خونه* ا/ت:اون اصلا تغییر نکرده. هفت سال پیش معلم؛ما امروز ی دانش اموز انتقالی داریم.☺ ا/ت:سلام.اسم من ا/ت هست. تهیونگ نگاهت میکنه👀✌🏿معلم:برو بشین.

بعد از کلاس تهیونگ میره پیش ا/ت. تهیونگ : سلام بیبی👁 بدون معطلی با دوستاش میره بیرون.ا/ت:اون کیه؟ یکی از شاگردا:چی؟نمیشناسی؟😳 یکی دیگه از شاگردا:اون بد بوی مدرسس😐✌🏿 ادامه داد:الان فقط تویی که باهاش قرار نزاشتی😐 ا/ت:جدی؟! شاگرد اولی:اوهوم.بهتره ازش دور بمونی

بعد از اون روز تهیونگ سعی میکنه به ا/ت نزدیک بشه😍😹👍 یک روز در همین ماه😐✌🏿💔 تهیونگ:ا/ت میخوای گرل فرندم بشی؟ ا/ت تصمیمش رو میگیره.معذبه.به تهیونگ میگه:بیا باهم قرار بزاریم😃😬 تهیونگ:اوکی😃👍 اون مزخرف ترین تصمیمی بود که ا/ت تو زندگیش گرفته بود*دلت هم بخواد😐* بعد از چند هفته

تهیونگ ا/ت رو میبره ی گوشه و میگه:بیا بهم بزنیم. ا/ت:بازیت با من تموم شد؟!😠 تهیونگ :آره دیگه حال نمیده😒✌🏿 ا/ت:فکر میکردم ممکنه عوض شده باشی اما اشتباه میکردم. ادامه‌دارد.... داستان‌رو‌تا اخر‌خوندی‌اما‌لایک‌نکردی؟😐 کامنت‌هم‌بزار😿🪐 لاو‌یو♡