10 اسلاید چند گزینه ای توسط: نویسنده انتشار: 4 سال پیش 33 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بدون مقدمه بریم سر داستان:)
وسایل خانه شکسته بود . کاملیا سریع به اتاقها رفت و دنبال مادر و پدرش گشت ولی پیداشون نکرد. واقعا نمیدونست چیکار کنه . صدایی شنید به سمت صدا برگشت ولی ناگهان از حال رفت . بعد از مدتی به هوش آمد. دستهایش به دو طرف یه اتاق تاریک بسته شده بود. به جلو نگاه کرد با چیزی که دید چشم هایش را بست و جیغ زد. اشک هایش مانند مروارید از روی صورتش سر میخورد . نمی دانست چیکار کند. میترسید و کاری هم به جز گریه کردن و جیغ کشیدن نمی توانست انجام بده. صدایی آشنا شنید: کاملیا ، کاملیا عزیزم چشم هایت را باز کن.
کاملیا چشم هایش را باز کرد. پدرش بود با گریه گفت: بابا کجا بودی؟ خیلی ترسیدم. بابای کاملیا: دیگه نترس عزیزم. بابا ی کاملیا دست های کاملیا را باز کرد و کاملیا رو در آغوش کشید . بابای کاملیا: کاملیا سریع باید بریم . کاملیا اشک هایش را پاک کرد و دست پدرش را سپرد. جوانه ی اعتماد در ترسش رشد کرد. خیلی سریع از آن محل خارج شدند. مارگریت: کاملیا عزیزم خودتی؟ خوبی؟ صدمه ندیدی؟
کاملیا لبخندی زد و گفت: نه من خوبم :) ولی ناراحت شد. مارگریت: چرا ناراحتی عزیزم؟ کاملیا: چرا من اونجا بودم اون چیزی که اونجا بود چی بود؟ پدر و مادرش سکوت کردند. مارگریت سکوت را شکست و گفت: ما هم چیزی نمیدونیم. حالا بیاید بریم خونه. بابا: ولی خونه به تعمیرات نیاز داره . مارگریت: پس کجا بریم دیوید؟ دیوید: بریم خونه ی لیوسا؟ مارگریت: خونه ی خواهرم؟ مطمئنی؟ مارگریت با شک و تردید به دیوید نگاه میکرد. مارگریت: بریم. کاملیا: هورا میریم خونه ی خاله لیوسا🙃
کاملیا و پدر و مادرش سوار ماشین شدند و به سمت خانه ی خاله ی کاملیا به راه افتادند. در راه هیچ کس حرفی نمی زد. فقط صدای موزیک با صدای باد شنیده میشد که با هم ترکیب جالبی داشتند . کاملیا به بیرون نگاه میکرد . فکر میکرد نمی تونست فراموش کنه؛ اون چی بود؟ چرا من اونجا بودم؟ مامان و بابا چی رو از من مخفی میکنند؟
ماشین ایستاد. کاملیا: به این زودی رسیدیم؟ مارگریت خندید: عزیزم حدود یه ساعت تو راه بودیم! کاملیا: واقعا؟! لیوسا به پیشوازشون آمد. کاملیا به سمت لیوسا دوید و اون رو بغل کرد. کاملیا: خاله لیوسا خیلی دلم برات تنگ شده بود. لیوسا: منم همینطور کوچولو. لیوسا وقتی قیافه دیوید و مارگریت رو دید لبخندش محو شد. لیوسا: بفرمائید تو . خیلی وقته با هم ملاقات نکردیم. مارگریت پوزخندی زد و گفت: بله درسته خواهر
لیوسا: عزیزم میشه به اتاق من بری و با عروسک ها بازی کنی؟ من و پدر و مادرت با هم باید حرف بزنیم. کاملیا تعجب کرد: حتما . مارگریت: تقصیر تو بود مگه نه؟ لیوسا: چرا سعی میکنی بندازی گردن من ؟ مارگریت: لیوسا خودت میدونی .... لیوسا حرف مارگریت رو قطع کرد. لیوسا: از کجا معلوم کار اون نباشه؟ ( به دیوید اشاره کرد) دیوید: من چرا باید اینکار رو انجام بدم اون دخترمه. لیوسا خیلی اعصبانی بود ایستاد و به دیوید اشاره کرد: کار خودتونه! من چرا باید اینکار رو بکنم ؟ اون خواهرزاده ی منه. دیوید هم سخت عصبانی بود: شما با ما دشمنی دارید . لیوسا: تصمیمت از اول اشتباه بود مارگریت! چند بار گفتم! مارگریت: لیوسا تصمیم من اشتباه نیست خودت دنبالشی. کاملیا پشت در ایستاده بود و به حرف هایشان گوش میکرد؛ میخواست بدونه که چه چیزی رو از او مخفی میکنند. با صدای پایی که شنید سریع به سمت اتاق دوید.
قلبش تند تند می تپید؛ میخواست حقیقت رو بفهمه. خود را مشغول بازی کردن نشان داد. مارگریت: عزیزم آماده شو میریم. کاملیا: کجا؟ دیوید: خونه. هر دو اعصبانی بودند و کاملیا تشنه ی دونستن حقیقت. بعد از رسیدن به خونه کاملیا سریع به اتاقش رفت. ظاهر نا مرتبی داشت؛ همه ی خونه به هم ریخته بود. کاملیا روی تخت دراز کشید: اوففف در مورد چی حرف میزدن؟ تصمیم گرفت دوباره صحبت های پدر و مادرش را از لای در گوش کند. آرام آرام قدم بر می داشت . گوشش را به در چسباند. مارگریت: دم نوش داریم؟ دیوید: به نظرت باید بهش بگیم؟ مارگریت: نمیدونم فعلا اعصابم خورده . دیوید: من یه صدایی شنیدم. دیوید به سمت در رفت . کاملیا سریع به طرف اتاقش دوید و خود را به خواب زد. دیوید از پله ها بالا رفت و در اتاق کاملیا را باز کرد. کاملیا غرق در خواب بود. آرام در را بست . دیوید: فکر کنم کاملیا فهمیده ما یه چیزی رو ازش مخفی می کنیم
مارگریت: ولی کاملیا نباید چیزی رو بفهمه. کاملیا همانطور که خود را به خواب زده بود به خواب رفت. {من کجام!!!!! اینجا کجاست¿¿؟؟ بازم تو! جلو نیا } مارگریت: کاملیا کاملیا بلند شو اون یه کابوسه. کاملیا از خواب پرید ترس توی صورتش موج میزد. مارگریت: عزیزم این لیوان آب رو بخور. کاملیا لیوان رو از مارگریت گرفت .دستاش میلرزید. لیوان از دستش افتاد به هزاران تکه خورد شد. کاملیا دستهایش را روی چشمانش گذاشت. مارگریت: ایراد نداره عزیزم. گریه نکن. کاملیا: من میترسم. مارگریت: من اینجام برای چی میترسی؟ مارگریت سر کاملیا رو نوازش کرد. کاملیا سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. مارگریت: میخوای شعری رو که مادرم وقتی کابوس میدیدم برام میخوند رو برات بخونم؟ کاملیا: اوهوم . مارگریت:"عزیزم به من گوش فرا بده ...برایت میخوانم از سرزمین رویا ....سرزمینی به هفت رنگ رنگین کمان...بلند شو ... روی زمین ننشین .... تو باید حرکت کنی به سمت رویا ها... آری آری سرزمین رویا ها آنجاست.... رویایی ناتمام ....رویایی ستودنی ... به سمتش حرکت کن .... نایست ...به حرکت ادامه بده .... اگر بایستی ... " لحن مارگریت غمگین شد و با سوز میخوند:" اگر بایستی هیچ وقت به رویا نمی رسی.... در دنیای کابوس غرق میشوی.... آری آری نا امیدی کلید غرق شدن در کابوس است... گر غرق شوی در کابوس .... نتیجه ای نیست جز ناتوانی .... گر کابوست به واقعیت بپیوندد.... تو میشوی نابود... "
شرمنده
میدونم استعداد شعر گفتن ندارم😕
مارگریت با شور و شوق ادامه داد:"بلند شو ... با کابوست بجنگ... نابودش کن...حتی اگر به حقیقت بپیونده ... تو میتوانی ....تو دوست داری به رویا دست یابی؟ .... پس کابوست را نابود کن " کاملیا لبخندی زد. کاملیا: کابوسم رو نابود میکنم.
این داستان ادامه دارد....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود هر چند از اون قسمت شعرش خوشم نیومد
کابوس ها رو خیلی دوست دارم
ممنون
اگر کابوس دوست داری بدون ۶۰ درصد داستان کابوس های کاملیاست=(
خوبه
عاشق کابوسم
فقط میگم این زندس ؟؟؟
چون این که همش میشه خواب😂😂😂
اره زندس😂
من الان داستانت رو پیدا کردم دوباره🙃این پارت هم عالی بود💙
ممنون
مثل همیشه عالی . کنجکاوی کاملیا یه طرف منی که اینجا دارم از شدت فضولی هلاک میشم بدونم راز پدر مادرش چیه یه طرف🔫😑😂
ممنون😂
😍😍 عالی بود
ممنون
عالی بود
ممنون
اولین بار در تاریخ بشریت
اولین نفر
اولین نظر
عالی
ممنون ساری😆