پارت 6داستان راستی اگه غلت داشتم ببخشید
مسیحا :من نمیدونم کی این زندگی نکبت من تموم میشه ولی نه من اشتباه نمیکنم من از دستش نمیدم ولی وای خدا چطور میتونم خودمو تو آغوش الکی فرض کنم به الله که خدای همه ماست یه روز نشده جنازمو میبرن!!! همینجوری داشتم تو بغل مسیح گریه میکردمو به این چیزا فکر میکردم که دست لطیفشو رو صورتم حس کردم اگه دیگه دستش نباشه من چه بلایی سرم میاد!!!!!!!
مسیح :مسیحا مسیحا الو کجایی بلند شو گلم برو یه آبی به صورتت بزن وایسا اشکاتم پاک کنم اون چشای خوشگلت قرمز شده بدو برو اب بزن به صورتت
پا شدم رفتم دبلیو سی صورتمو شستم رفتم بالا پیش ملیکا در زدم :تق تق تق باز کرد ملیکا:سلام خوشگلم بیا تو بدو بیا ببینم چته
رفتم تونشستم رو تخت گفتم :ملیکا چی کار کنم بابام نمیزاره با مسیح باشم
گفت:خیلی بده خیلی خیلی ببینم چند ساله باهاشی
مسیحا : 4ماه دیگه میشه 1سالو نیم
گفت : اخی پس حسابی دل بستی خوب امروز برو پیش بابات و بهش بگو
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)