
پارت 6داستان راستی اگه غلت داشتم ببخشید
مسیحا :من نمیدونم کی این زندگی نکبت من تموم میشه ولی نه من اشتباه نمیکنم من از دستش نمیدم ولی وای خدا چطور میتونم خودمو تو آغوش الکی فرض کنم به الله که خدای همه ماست یه روز نشده جنازمو میبرن!!! همینجوری داشتم تو بغل مسیح گریه میکردمو به این چیزا فکر میکردم که دست لطیفشو رو صورتم حس کردم اگه دیگه دستش نباشه من چه بلایی سرم میاد!!!!!!! مسیح :مسیحا مسیحا الو کجایی بلند شو گلم برو یه آبی به صورتت بزن وایسا اشکاتم پاک کنم اون چشای خوشگلت قرمز شده بدو برو اب بزن به صورتت پا شدم رفتم دبلیو سی صورتمو شستم رفتم بالا پیش ملیکا در زدم :تق تق تق باز کرد ملیکا:سلام خوشگلم بیا تو بدو بیا ببینم چته رفتم تونشستم رو تخت گفتم :ملیکا چی کار کنم بابام نمیزاره با مسیح باشم گفت:خیلی بده خیلی خیلی ببینم چند ساله باهاشی مسیحا : 4ماه دیگه میشه 1سالو نیم گفت : اخی پس حسابی دل بستی خوب امروز برو پیش بابات و بهش بگو
از دید مسیح : صبح ساعت 4از خواب یلند شدم اب بخورم مسیحا بیدار بود گفتم :هااا(خمیازه) مسیحا چرا الان بیداری گفت : هیچی مامانم پی ام داده بیدار شدم ببینم چی گفته گفتم خوب چی گفته؟؟؟ گفت :سلام مسیحا!! گفتم :خوب گفت هیچی ولش کن بیا بگیریم بخوابیم...........ساعت 8بلند شدم دیدم مسیحا نیست رفتم پایین تو آشپزخونه از مامانم پرسیدم کجاس گفت :صبح ساعت 6 مامانش با دادو بیداد بردش دختر بدبختو گفتم : چی چرا بردتش گفت : برای خرید جهیزیه دیگه سواب نپرسیدم فکر کردم برای ایندمونهکه یهو چشم به یه کارا پستال افتاد بازش کردم کارت عروسی بود؟؟؟! یهو خوندمش : ای گل سر شکفته که این نامه را میخوانی خوشحال میشویم به مراسم ازدواج ما بیاید 💕مسیحا بلک 💕الکساندر کایل 💕 وای خدا یعنی چی گفتم : مامان مامان مامان این چیه گفت : کارت دعوت ازدواج مسیحا و سرشو انداخت پایین خوشکم زد یاد حرفای دیشب مسیحا افتادم(مثبا مسیحا دیشب یه حرفایی زده که تو ذهن مسیح تکرار میشه) : مسیح نترس اخرش ما مال همیم من هیچوقت اشتباه نمیکنم من تورو میخوام. اما دیگه داشتم دیونه میشدم خدایا کارت ازدواج عشقم!!!!!!!!!!!!!!! زدم بیرون سوار ماشین شدم مرکز خرید جهیزیه
داشتم میگشتم که مسیحا رو لباس سیاه کاملا ناراحتو دیدم از پشت سر دستاشو قفل کرده بود همش میگفت مامان من با اون ازدواج نمیکنم این جهیزه رو هم داری برا منو مسیح میگیری رفتم جلو دستشو از پشت گرفتم روشو کرد یهم و پرید بغلم املی خانم هم اومد گفت : اقای ملکان 😒مسیحا خانم بیا اینور بدو ببینم بعد موهای مسیحا رو گرفت کشید سمت خودشو بهم گفت : شما دوتا از این به بعد قریبه هستین مسیحا گفت :مامان!!!! بعد املی زد تو دهنشو بعدم زد به من من دستمو گزاشتم رو لپم مسیحا هم بهم گفت : یادته بهت چی گفتم من اشتباه نمیکنم مسیح یادت باشه بعد املی دستشو کشیدو رفتن با این حرفش کاملا خیالم راحت شده بودو برای مرایم فردا شب حاضر شدم فرداش کت و شلوار سیاهی که مسیحا دوست دلشتو برداشتمو پوشیدم بعد ملیکا رو گریان جلو در اتاقم دیدم گفتم :چی شده خوشگل داداش گفت :تو چرا الان خوشحالی مسیحا داره زن یکی دیگه میشه!!! گفتم :چون میدونم اخرش مال منه بعد رفتم سوار ماشین شدمو رفتیم برت مراسم
از زبان مسیحا : من نقشه دارم چیکار باید بکنم ولی از یه طرفم نمیدونستم چطور تو جمع کشیشو زایع کنم این کار گناهه ولی من مجبور بودم تو این فکر بودم که بیشعور در زد (منظورش الکساندره. 😂) بیا تو الکی :سلام عزیزم چه خوشگل شدی بانو ببینمت دستشو به سمت صورتم اورد رومو کردم اونور گفت :چی شده نفسم با عصبانیت گفتم : میدونی الکی تو فقط زبونی با حرفات همه رو خر میکنی اما منو نه من خره حرفای قشنگت نمیشم مگه یه ادم چنتا دل داره چند بار عاشق میشه 1بار منم 1بار عاشق شدم اونم نه توعاشق مسیح شدم بعد بلند شدمو با لباس عروس 100متر دنباله دارش رفتم پایین و به سمت کلیسا حرکت کردیم وقتی رسیدیم منو المی رفتیم جلوی هم روی تخته کوچیکی ایستادیم کشیش اومد کنلرمون و حلقه هارو گرفت بعد گفت :عزیزانم هرچه میگم تکرار کنین اول تو الکساندر بعد حلقه رو بکن تو انگشت همسرت، بگو الکی:با این دست قم هایت را کنار خواهم زد با این شمع چراغ راحت در تاریکی چرا م شد با این حلقه تو را همسر خود میدانم بعد حلقه رو کرد تو دستم منم هی چش میزدم مسیحرو ببینم اها ردیف اول خاک تو سرم ندیدمش کشیش:بانوبانو بگو من:اها بله پدر (به کشیشای مرد میگن پدر) با این دست... با این دست لبخندی زدمو دستمو بردم بالا و گفتم :با این دست میزنمتو گوشت زدم تو گوشسو هگه بهم زل زدن رفتم جلو به سمت ردیف اول روبه الکی کردمو گفتم : من خودم برا خودم تسمیم میگیرم نه شماها من حاضرم خودمو قربانی عیسی مسیح کنم ولی زن تو یکی نشم بعد به مسیح نگاه کردمو دستشو کشیدمو بلندش کردمو گفتم :من و مسیح ملکان لمروز و همینجا باهم از ازدواج میکنیم بعد رفتم حلقه الکی رو شوت کردم تو صورتشو گفتم:با این دست غم هایت را کنار خواهم زد با این شمع چراغ راهت در تاریکی میشوم و با این حلقه تورا همسر خود میدانم مسیح :با این دست غم هایت را کنار خواهم زد با این شمع چراغ راحت در تاریکی خواهم شد و با این حلقه تورا.... تورا همسر خود میدانم!!!!
وای که چه شب خوبی بود اما مامانمو بابام باهام قهر شدن 😒صبح روز بعد منو مسیح تو خونه خودمون بودیم من 19سالو نیممه و پاییز نزیکه میدونید چرا میگم چون من پاییزیم من 30ابان به دنیا اومدم (درواقع خودم واقعا 30ابان به دنیا اومدم شما چی؟) صبح تو بغل مسیح بیدار شدم رفتم کنار پنجره بارونچمیزد یه نفر پایین وایساده بود خوب که دقت کردم 2نفر بودن اوندن زنگ خونرو زدن گفتم :بله بفرمایین +سلام اجیتو به همراه عشقشو راه میدی گفتم :سلام مریلا بله بفرما تو تق تق تق گفتم :سلام خواهری بعد گفت :سلام اجی پرید تو بغلم بعدبروس اومد تو :سلام بعد یه دسته گلو شیری اورد توگفت:بفرمایید بانوی نو عروس خلاصه نشستیمو گپ زدیم که مریلا گفت : خوب خانم خانوما بگو ببینم شوهر خواهر ما کو گفتم :معلومه خواب سه تایی زدیم زیر خنده با صدای خنده هامون مسیحو بیدار کردیم با چشای خاب الود تو چارچوب در اتاق وایساد. گفت : سلام چه وقته اومدنه هنوز ساعت 11 صبه بعد خندیدو اومد زد پشت سر مریلا گفت ای شیطون شماهم مریلا :عه عه عه خوابالو تا 11ظهر خوابیده زورشم میاد مسیح هم نشستو گرم گرفتیمو هی حرف زدیم
مسیحا : من زندگی خوبی دارم اما زندگی همیشه هم خوب نمیمونه من مسیحا بلک شخصیت واقعی نیستم من فقط تو یه داستانم که شماها میخونید و شایدم بدتون بیاد اما سازنده این داستان زحمت کشیده و توقع یه نظر کوچیک از شماها داره خوب بسه بریم سراغ ادامه از زبان خودم یعنی نویسنده:مسیح و مسیحا یک سال بعد صاحت یک پسر و بعد چند ماه صاحب دختری نازو گوگولی شدن اسمشون آتوسا و آرمان گزاشتن به یاد همیشگی دوستاشون اونها الان یه پسر 2ساله و دختری 1ساله دارن و زندگی خوبی رو هم شاهد هستیم
شاید بگید این داستان چرتو پرت بود ولی من از تخیلاتم اینو نوشتم و از نظر خودم خوب بود نظر یادتون نره
راستی من یه داستان جدید رو شروع میکنم که داستان واقعب هستش و در فصل اخر مبگم داستان واقی مال کی هستش
خوب امید وارم خوشتون اومده باشه و به دوستاتونم پیشنهاد بدین بخونن
خوب بابای نظر یادتون نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)