
درود و سلام نویسنده داستان هستم با پارت چهارم در خدمتتون هستم امیدوارم مثل همیشه از این پارت هم خشتون بیاد
در پارت قبل خوندیم جولی تموم بستنی های دستش رو تو سر کسی که جلوش بود کبوند خوب بریم ادامه دیدم شش تا دیگه کنارش وایستادن و دارن بهش میخندند همینطور که نگاشون میکردم همونی که بستنی رو روی سرش کبونده بودم گفت میدونی من کیم؟
گفتم:آره تو...مترسک دم شالیز هستی😜😜😜متوجه شدم که خیلی عصبانی شده که شوگا اومد جلو گفت:جونگ کوک آروم باش حالا اتفاقی نیافتاده فقط رو سرت بستنی ریخته. جونگ کوک با همون عصبانیتش گفت: اتفاقی نیافتاده یعنی تو روس موهای منو نمیبینی که سفید شده و این خانم رو نمیبینی که بهم میگه مترسک دم شالیز.که یکی از اون پشت گفت:خوب راست میگه دیگه
که با این حرفش دیگه جلوی خودمو نتونستم بگیرم و بلند بلند خندیدم که جونگ کوک هم بیشتر عصبانی شده بود گفت:جیمین تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟که شوگا گفت:خیله خوب حالا بیا بریم موهاتو یه آب بزن منم که خنده هام تموم شد گفتم:پس جونگ کوک و شوگا کجا رفتند؟که ماریا گفت:وقتی مشغول خندیدن بودی تشریف بردند.
از زبان جونگ کوک: با شوگا رفتیم موهامو یه آب بزنم و تو دلم هی جولی رو نفرین میکردم رسیدیم دستشویی رفتم تو موهامو یه آب زدم و اومدم بیرون و گفتم فردا حتما تلافی میکنم رسیدیم پیش بچه ها که جولی رو دیدم و با یه پوزخند از کنارش رد شدم.
از زبان جولی:جونگ کوک اومد و بایک پوزخند از کنارم رد شد منم معنی اینکارشو فهمیدم و یک برگه از تو کیفم که عکس اعضای بی تی اس روش بود رو درآوردم و عکس جونگ کوک رو از کنارش پاره کردم و آشغال کردم و مثل توپ براش ب پرتاب کردم(یعنی انقدر بدش میومد)
و ماریا اومد جلو گفت:این چه کاری بود جولی؟جواب دادم اتفاقا خوب کاری کردم.ماریا رفت جلو جونگ کوک و گفت: آقای جونگ کوک من خیلی معذرت میخوام و عکس مچاله شده رو ازش گرفت و باز کرد تو کیفش گذاشت ماریا ازشون خداحافظی کرد و دست منو کشید و برو.
از زبان جونگ کوک:تو دستان لهت میکنم دختره ی ... که وی به جونگ کوک گفت:چه دختر نازی بود. جونگ کوک گفت:وی گفتی ناز وای باورم نمیشه. وی گفت:یعنی انقدر باور ناز بودنش سخته.با این وی نزدیک بود دود از سرم بلند بشه(آخی انقدر حرص نخور)منم که حوصله سرکلخ زدن نداشتم گفتم:باشه ۱صلا حق با تو عه و راه افتادیم رفتیم.
از زبان جولی:بالاخره خریدمون تموم شد و به سمت خونه راه افتادیم تو راه خونه حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق انقدر خسته بودم که رو تختم، دراز کشیدم و خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم ساعت 7:30 بود
با سرعت از جام بلند شدم لباسای مدرسمو پوشیدم کیفمو برداشتم از طبقه بالا اومدم پایین دیدم ماریا نشسته داره صبحانه میخوره رفتم رو بروش نشستم و شروع کردم به صبحونه خوردن سر سفره هرچی ازش سوال کردم جواب نمی داد که داد زدم:یاااااااااااااا چرا باهم حرف نمیزنی.که ماریا جوابم و نداد منم عصبانی شدم و رفتم بیرون.
بالاخره پارت چهارم رو بعد از قرن ها گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد همتون رو دوست دارم قدر دنیا نظر فراموش نشه😉😉😉❤🧡💛💚💙💜🖤هر رنگ از این قلب ها تقدیم به شما و بی تی اس
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشی تستچی یعنی انقدر دیر پخش میکنه که دارم کلافه میشم ببخشید
چرا انقد دیر گذاشتی💔
خیلی عالیه 🤗
منتظر پارت بعدی هستم😍💜
عالی بود 🌌
عالی پارت بعدیییییی💜💜💜💜💜
عالی❤ پارت بعدی پلیز😍😍😍
اره تروخدا پارت بعدیو بزار 😍😍😍