30 اسلاید امتیازی توسط: کوثر انتشار: 3 سال پیش 160 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام بریم داخل تست توضیحات بهتون میدم
دوستان خیلی خیلی شرمنده که دیر شد امتحانا و پرسش ها زیاد بود نمیتونستم پارت بزارم ولی خب سعی میکنم تمام پارت های نوشته شده رو داخل این پارت بزارم که از این به بعد روی روال عادی پارت های کوتاه بزارم
(بچه ها چون من قبلا نوشتم شاید یکم وقتی داخل تستچی میزارم چون تستی هست جای درستی قطع نشه مثلا نیما داره حرف میزنه میره سوال بعد اونجا حرفا نیما نوشته البته سعی میکنم اینطور مشکلات پیش نیاد 😇) گفتم یه یادوری کنم این موضوع رو😁
به نزدیک در که رسیدیم در باز شد یه دختر با موهای خرمایی که یه پیراهن به رنگ گلبهی داشت بیرون اومد با دیدن من شوکه شد اما با دیدن نیما چشاش برق زد با صدای شیطون و بانمک بچگانه اش گفت : دایییی جونمممم
و دوید طرف نیما همینطور که میدوید موهای لختش که خرگوشی بسته شده بود تو هوا به پرواز در میومد
نیما هم دستاش باز کرد و رزا رو گرفت بغلش تو هوا چرخوندش
نیما: چطوری عشق دایی؟
رزا: خوبم جیگر
اوه اوه چه نوشابه واسه هم باز میکنن
چشامام از طرز حرف زدن رزا گرد شده بود بچه امروزی بود دیگه ولی خیلی کیوت بود
نیما رزا گذاشت پایین به محض اینکه پاهاش به زمین رسید دوید به سمت در چقدر فعاله این بچه
صداش از داخل خونه به گوش میرسید
رزا: مامانی مامانی دایی با یه خانومی اومده
استرس تمام وجودم گرفت اگه بگن چه دختریه با پسره مردم هرجا میره چی؟ اوف خدای بزرگ
فکر کنم نیما متوجه استرسم شده بود
نیما: خوبی؟
من: بنظرت ؟
نیما: نگران نباش
من: سعی میکنم
دستام رو گرفت که تعجب کردم
نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد جلوی در که رسیدیم رو به من گفت: نگران هیچی نباش باشه؟
من: سعی میکنم و لبخندی زدم
دستم فشرد و بعد مکث کوتاهی ولش کرد احساس بهتری داشتم احساس ارامش 🙂
وارد شدیم نگاه خانوداش روی من ثابت موند........
مشخص بود جا خورده بودن
من: س.. سلام
نگاهم چرخید بین افرادی که حضور داشتن
خانمی که از ظاهرش میشد فهمید مادر نیما هست گفت: سلام
نیما سعی کرد با احوال پرسی گرم و همراهی کردن با شیطنت ها رزا جو رو عوض ولی خب بازم تعجب تو صورتشون بیداد میکرد و این اذیتم میکرد
نیما: خب بزارید معرفی کنم
به سمت مرد میانسالی اشاره کرد گفت: ایشون رامین خان پدر من
پدر نیما: چند بار گفتم به اسم من صفت خان اضافه نکن بشر
نیما شیطون خندید
به همون خانم شیک پوش که اول از همه سلام کرده بود اشاره کرد گفت: مامان خانوم گل من
مامان نیما سری تکون داد
به دختر جوونی اشاره کرد و گفت: رزیتا جان خواهرم هستن
و به مرد جوون اشاره کرد و حرفش ادامه داد : کیارش جان شوهر خواهرم
و به رزا کوچولو اشاره کرد گفت: اینم عشق دایی
رزا: قربونت دایی
اوه چه زبونی داره 😁😂
نیما به من اشاره کرد گفت: خانم رها پارسایی هم دانشگاهی بنده
خندم گرفت از صبح که همش رها بودم حالا شدم خانم پارسایی 😂
سلام و احوال پرسی کردیم خدایی خانوداش بد برخورد نکردن اما معلوم بود چندان راضی هم نیستن شاید چون نمیشناختنم
من: مگه تو خبر نداده بودی؟
نیما: نه
چشمام گرد شد از اولش هم شک داشتم ها
من: درد نه
عجبا ای خدا اب بشم برم تو زمین
نیما خنده کوتاهی کرد گفت: درد که از صبح دارم
بازم با یاداوری چاقو خوردنش عذاب وجدان گرفتم و نیما هم متوجه این شد
نیما خواست چیزی بگه که صدای زنگ خونه مانع حرفش شد
همسر رزیتا که همون کیارش میشد به سمت در رفت
کیارش : دایی هستن
نیما رو به من گفت : میشناسی دیگه استاد کاشفی؟
من : اره اره
استاد کاشفی وارد شد
استاد کاشفی : سلام بر اهل خانواده
و شروع به احوال پرسی کرد
وقتی نگاش به من افتادم تعجب کرد به سمت من و نیما که کنار هم نشسته بودیم اومد گفت : مثل اینکه غیر خانواده بقیه هم هستن و من نگاه کرد گفت : سلام
من : سلام استاد
با نیما احوال پرسی کرد عجیبه درباره اینکه بهتره نپرسید شاید میخواست خودش بگه
بعد احوال پرسی نگاهی به ما انداخت و گفت : شما مشکوک میزنید
رو به من گفت : شما که شمارش میگیری
رو به نیما کرد ادامه داد : شما هم که همراه خودت میاریش
صورتش جدی بود اما از چشماش شیطنت میبارید دقیق شبیه نیما بود عجبا
من : استاد من که بهتون توضیح دادم شماره رو برای چی میخواستم
استاد کاشفی : بله درست میگید و همین طور که کتش در میاورد روی مبل نشست
استاد کاشفی : ولی عجیبه
نیما : چی عجیبه ؟
استاد کاشفی : اینکه تونستی رها راضی کنی باهات بیاد
نیما تک خنده ای کرد گفت : چطور ؟
استاد : به خاطر اینکه خانم پارسایی به شدت لجبازه و فکر نکنم به سادگی قبول کنن با کسی که شناخت کامل ازش نداره هر جایی بره
من : عا استاد من لجبازم ؟
استاد کاشفی : هنوز یادم نرفته برای اون امتحان چیکار کردی
ریز خندیدم که نیما گفت : کدوم امتحان ؟
استاد کاشفی : کوییز داشتیم ایشون دیر کردن من گفتم یا سر پا امتحان بده یا برو بیرون بعدش گفت : نمیشه بشینم بهونه اینا دید من راضی نمیشم گفت باشه منم فکر کردم میخواد سر پا امتحان بده خنده کرد و ادامه داد زهی خیال باطل در باز کرد رفت 😂
نیما با تعجب نگاهم
من : بله
نیما : عجب عجوبه ای هستیا
استاد کاشفی : حالا نگفتی چطور راضی شد
نیما : به سختی 😶 به زور اوردمش تا همین جا داشت میگفت زشته و فلانه و اینطوریه و اونطوریه 😂
دست خودش بود از دم در برمیگشت 😶
من چشم غره رفتم گفتم : یه خورده نگران بودم
نیما: یه خورده نه داشت پس میفتاد
اروم جری که بقیه نفهمنن لب زدم : غلط نکن
که خندید
استاد کاشفی : خوب نمیخوای از اول ماجرا رو برای همه بگی از اول اول
مامان نیما : مگه چیشده ؟؟
و با نگرانی نگاه نیما کرد
نیما خواست حرفی بزنه که صدای یه نفر اومد
ارشام: نکنه عاشق شدی میخوای بهمون بگی و مثلا نامحسوس به من اشاره کرد
وای از دست این پسر
نیما چشم غره ای رفت نچی گفت
مامان نیما: سکته ام دادی پسر بگو خب
نیما رو به من گفت: تو بگو
من: چرا من؟ خودت توضیح بده
نیما: اخه معمولا خونسردی و این باعث میشه طرفه مقابلم خونسرد بشه
من: ام باشه
و ادامه دادم
من: نمیخوام نگران بشید خوشبختانه همچی تموم شد
قیافه شیطون ارشام حالا نگران شده بود چرا این بشر انقدر با نازنین نقطه اشتراک داره هوف ولش الان اینا مهم نیست
ارشام : چیشده بگو دیگه
من شروع کردم با دور تند حرف زدن خیلی تند حرف میزدم
ارشام: دختر نفس بگیر بفهمم چی میگی
من: ببخشید عادتمه تند حرف زدن
من: خلاصه از دست اونا در امان موندیم
صدای خداروشکر خانوداش به غیر از استاد و ارشام اومد
من: اما دست از سر نیما برنداشتن
ارشام: یعنی چی؟
من: تو کوچه ریخته بودن دورش ازش میخواستن کمک ما نکنه نیما مخالفت کرد اونا ام
با یاداوری تن زخمی نیما بغض کردم و قطره اشکی با لجبازی روی گونه ام غلتید
نیما: عا تو که خودت بدتری نگاه کن سالم و کامل جلوتم
ارشام با داد گفت: میشهههه بگین چیشد؟
من: چاقو زدنش
همه رفتن تو شوک
مامان نیما: وای خدا بچم چاقو زدن اونوقت من نمیدونم داداش تو چرا نگفتی
استاد: خودت پسرت بهتر میشناسی نمیخواد کسی بدونه
مامان نیما: این نمیفهمه تو چرا با این راه میای
استاد: خب رها پیشش بود نگرانی نداشت که من خودم وقتی بهوش اومده بود رسیدم بیمارستان و تعریف کرد که چرا دیر اومده
نیما سعی در اروم کردن خانوداش داشت من سرم پایین انداخته بودم
همه تصاویر جلوی چشمام بود تک تک شون به ذهنم هجوم اورده بودن چاقو خوردن نیما. اتاق عمل. نیما که روی تخت بود. خوابی که دیده بودم همه همه باعث شده بود اشکام راهشون باز کنن و مثل ابر بهار گریه کنم اما کسی متوجه نشد چون سرم پایین بود
نیما: داری گریه میکنی؟
سرم بلند کردم
نیما با در موندگی گفت: من حالم خوبه چرا گریه میکنی خب؟
من: لحظات و تصاویر از جلو چشمام کنار نمیره خیلی حس بدیه ببینی یکی به خاطرت داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اشکام شدت گرفت
نیما جلوم زانو زد دستم گرفت
نیما: گریه نکن بیا بریم بیرون هوا بخوری
حرفش اطاعت کردم با یه ببخشید بیرون رفتیم
یکم که فاصله گرفتیم تو ب.غ.ل گرمی فرو رفتم🫂
کسی به غیر نیما نبود
با چشمای اشکی نگاش کردم
نیما با درموندگی گفت: رهایی گریه نکن دیگه بعد لحنش شوخ کرد گفت: چشمات خراب میشه ها عمویی
خنده کوچیکی کردم که
گفت: افرین خنده بیشتر بهت میاد
لبخندی زدم خیره بهم بود یکم که گذشت با هول گفت: بهتره دیگه بریم داخل
من: راستی کادو ها چی؟
نیما: بعدا میاریم
من: اها باشه
داخل شدیم رزیتا به سمتم اومد
رزیتا: خوبی عزیزم؟
من: اره میدونی عا یکم دلم گرفت
رزیتا: درک میکنم گلم
با لبخند تشکری کردم
حس میکردم بعد این توضیحات خانوادش باهام راحت تر شده بودن
حوصلم پوکید بابا
مامان نیما و رزیتا تو اشپز خونه بودن
بقیه هم حرف میزدن هعی خدا
من: پیس هوی نیما
نیما: هع
من: هع چیه بچه پررو
نیما خنده کرد گفت: خب جانم
با اینکه بنظر به شوخی گفت اما.... اما حس قشنگی بود
من: برم اشپزخونه عیبی نداره؟
نیما: نه چه عیبی
من: اخه
نیما: بیا با هم بریم خوبه؟
من: اره
بلند شدیم به سمت اشپز خونه رفتیم رسیده بودیم که صدای ایفون بعدش هم احوال پرسی اومد چقدر صداها اشنا بود با دیدن کسی که اومده بود دهنم باز موند و چشمام غمگین شد دلم براش یه ذره شده بود......
دلم واسش یه ذره شده بود
اخرین بار کِی دیده بودمش؟!
کِی مثل بچه ها با هم دعوا کرده بودیم ؟!
کِی سر به سر هم گذاشته بودیم ؟!
دلم تنگ قربون صدقه هاش و ناز کشیدنش بعد اینکه دعوا میکردیم بود
دل تنگ صورت قشنگش
دل تنگ صدای گیراش
حتی دلم برای داد زدن و غرغر اش تنگ شده بود
بالاخره زبون باز کرد
هیرسا : رها !
دیگه نتوستم طاقت بیارم به سمتش پر کشیدم هیرسا دستاش برای ب.غ.ل گرفتن من باز کرد منم خودم روی توی اغ.و.ش.ش انداختم
تازه داشتم دل تنگیم رو با ب.غ.ل کردنش رفع میکردم که یکی زد پشت گردنم
اخ گفتم برگشتم کسی نبود جز هلنا
هلنا : هوی اینجا ایرانه فاصله ات حفظ کن با داداشم
من : زهر انار برای چی میزنی نمیدونی دستت سنگینه
انگار بعد دیدن هیرسا و هلنا یخم اب شده بود با خجالتحرف نمیزدم تعجبی هم نداشت
هلنا زبونش در اورد با ناز به سمت نیما رفت گفت :چطوری عزیزم
نیما صورتش جمع شد همه تعجب کردن خودمم تعجب کردم دختره از دست رفت
نیما : عزیزم از کجا اوردی تا دیروز که نیما خله و چل بودم
هلنا خنده ای کرد گفت : همون حقته فقط خواستم ادا این دخترا تو رمان هستن که اویزونن در بیارم اخه خیلی عجیب طرز رفتارشون
من : لازم به ادا نبود شبیه شون هستی
هلنا جیغ کوتاهی کشید که خندم گرفت ولی با صدای هیرسا خندم پر کشید
هیرسا : چیکار به ابجیم داری
با اخم به منظور قهر رو گرفتم گفتم : کاریش ندارم
نیما هم اخم کرده بود رفتارش عجیب شده جدیدا
هیرسا : قهری دیگه
جواب ندادم همه داشتن نگام میکردن
هیرسا : خیلی نامردی دلم برات تنگ شده
بغضم دیگه داشت میترکید
من : نامرد خودتی بی معرفت گذاشتی رفتی نگفتی دلم میگیره ؟!
حتی قبل رفتن خبر ندادی
هیرسا : میگفتم بیشتر دلت میگرفت
ما که با هم حرف زدیم
من : اره ولی اومدی زحمت به خودت ندادی بهم بگی
هیرسا : میخواستم سوپرایزت کنم ببخشید دیگه
من : اره تو راست میگی اصلا و اشکی روی گونه ام ریخت
نیما با همون اخم گفت : ببین چیکار کردی هیرسا تازهارومش کرده بودم
بفرما میگم اخلاقش عجیب شده
میگه ارومش کردم
هیرسا : خودم ارومش میکنم و منو تو ب.غ.ل.ش گرفت
من : عه ولم کن
هیرسا : اول ببخش
من : زور میگی ها
هیرسا : اول ببخش میگم
من : باشه اصلا ببخشیدم
هیرسا : بخند اول
دیگه حرصم گرفته بود یاد نیما افتادم که میگفت اول بخند با یادش لبخندی زدم که هیرسا ولم کرد
هیرسا : دیگه نبینم ناراحت باشی
من : خیلی هم مهمه
هیرسا : معلومه که مهمه
من : اره خیلی معلومه
هلنا : بسه دیگه تمومش کنید
نیما : خب نمیخواید بگید همو از کجا میشناسید ؟
هیرسا : اتفاقا این سوال منم هست
نیما : خب قضیه اش طولانیه برات تعریف میکنم اما در کل هم دانشگاهی هستیم
ارشام : دقیقا فقط هم دانشگاهی هستن مدیونی چیز دیگه فکر کنی و نگاهش شیطون شد
من و نیما بهش چشم غره رفتیم
نیما : خب بگو هیرسا
هیرسا : ...........
هیرسا : خب من و رها دوست چندین چند ساله هستیم
انتظار چیز دیگه داشتم ولی زهی خیال باطل
هیرسا زیر چشمی منو نگاه میکرد انگار منتظر عکس العمل ام بود
خنده ای کرد گفت : و البته ...
نگاش کردم که ادامه داد
هیرسا : عشق داداشه مگه نه ؟
هلنا : داداشم دزدید کمککککک
من که حالا بهتر بودم گفتم : ارههههه
هلنا : نههههه
من : ارههههه
هیرسا : چاکریم من مطلق به همه هستم
من و هلنا جوری نگاش کردیم که دهنش بسته شد
من : حالا چون گناه داری عیب نداره داداش تو هم باشه
هلنا : خیلی پررو ای ها از اول داداش من بوده
من : به من چه الان داداش منه
ارشام : هیرسا طرفدار زیاد داری ها
هیرسا : بله دیگه
ارشام : چه خبر از عشقت؟
با این حرف سرم به شدت چرخید سمت ارشام و هیرسا
من : نگو ک..که این همون پسر..عموته
هیرسا بد نگاش کرد که ارشام گفت: عه گند زدم ؟
هیرسا : با اجازت
هیرسا رو به من گفت : برات توضیح میدم ابجی
من : جرعت داری توضیح ندی ؟
هیرسا : راستش بخوای نه و خنده ای کرد
من : افرین
ادامه دادم
من : خب کی هست ؟
هیرسا : باشه سر وقت مناسب انقدرم راجبش مطمعین نیستم
من : اره موافقم
ادامه دادم
من : پس بگو کی همچین شرطی گذاشته تختت کمه دیگه و خنده کردم
هیرسا : خبرا زود میرسه ها
هیرسا : ولی مثل اینکه یکی شرط باخته و به نیما اشاره کرد
نیما متعرض گفت : گفتیم دوست دختر
رها که دوست و دخترم نیست
هیرسا : کی اون شرطه گف شرط خودم رو میگم و چشمک زد
نیما : برو داداش دلت خوشه ها
انگار بعد اینکه فهمیده بود هیرسا مثل داداشمه اخماش باز شده بود
هیرسا : به زودی معلوم میشه
نیما : باشه
دیگه نشستیم حرف زدیم منم با هلنا و رزیتا گرم گرفتم بعضی وقتا به شیرین کاری های رزا میخندیدم
رزا : مامانی
رزیتا : جانم
رزا : این جیگر چی صدا کنم و به من اشاره کردم هر لحظه تعجبم بیشتر میشد
رزیتا : کی گفته بهش بگی جیگر از همون بپرس
رزا : دایی ارشام گفت
رزیتا : دایی ارشام بیخ..
رزا : چی ؟
رزیتا : هیچی مامان جان از خود دایی بپرس
ارشام اول یواش چیزی گفت بعد گفت : به نظر من که بگو ز....
که نیما دستش جلوی دهان ارشام گذاشت
نیما : ببند
هیرسا داشت ریز ریز میخندید
ارشام : هیمم ام هیی
نیما دستش برداشت
ارشام : چته روانی خفه شدم ؟
بعد رو به رزا گفت : بهش بگو ز... نیما چشم غره رفت که ارشام گفت : ..........
خب خب این پارت طولانی جبران این چند وقت مرسی که همجوره منتظرم بودید🤍🌫️
دوستون دارم نظر فراموش نشه ها افرین فعلاااااا
30 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
بزار دیگه کوثر
داستانت خیلییییییییییییییییییی عالیههههه من عاشقشممممممممممم پارت بعدی رو زود بزار ❤❤❤
مرسیییی عزیزم خوشحالم خوشت اومده💕🦋
انشاالله میزارم این چندوقت نمیتونم کلی سعی میکنم بزارم 🥲
😘😘😘😘😘😘😘😍😍😍😍
منم این اولین پارامونت میخوام بنویسم
ادامه رو کی میزاری🥺
خیلی داستانت میدوستم😇😘😘
شرمنده همتون یه مدت اومدن مسافرت کامیپوتر نیست نمیتونم بزارم🥲💕
مرسی عزیزدلم
اشکال نداره منتظر میمونیم😊🧡
لواشک من سلامممم ببخشید من دوباره آکانتم پلیددد🙄
چطوری؟ چیکارا میکنی؟
انقددد ناراحتم دیر رسیدممممم😫
بچه ها کسی از ابجی مارشمالو خبر نداره؟؟🥺
نچ رفته حاجی حاجی مکه
اونم گور به گور شده اجی
آبجییی من اینجام ببخشید اکانتم هی میپره قشنگمممم🥺💜
مه یاس جان منم خوشبختم تولدتم پیشاپیش مبارک باشه نظر لطفته رمان منو انقدر دوست داری😄💕
خیلی هم از دیدن نظرهای پر انرژیت خوشحال میشم🥺
ای وای من الان دقت کردم نوشتی چندماه دیگه من فکر کردم منظورت همین ماه بعد اینا هست گلم
کوثر خودایی نکرده پر پر شدی رفت
بابا لامصب کجایی
از دست این درسا پرپر نشم خیلی واقعا😂
محض اطلاع الان روی کره زمین دارم به یه طرفدار که برای خوندن پارت بعد رمان عجله داره پاسخ میدم و از همینجا میگم نگران نباشه پارت بعد طی چندروز اینده مینویسم و طولانی هم هست😂❤️
نشی خودم پر پرت میکنم عشقم
😂😂😂
خوبه شناختی این حرفا از گور کی بلند میشه
گور بگور نشده بزار دیگه ایشششش
عالی بود😍❤️
فدات عزیزم❤️
اره بهش بگو زندایی 😂
کوثر چه عجب برگشتی تو دوباره نری که با خیلی چیزا رو به رو میشی
با ارشام تلپاتی داری ها😂
اره دیر میشه ولی سعی میکنم تا اخر بزارم
انشالله پارت بعدی هم طی این چندروز اینده میزارم
آهوم چون حقشه پورو هس تازه کاش میشد از نزدیک دید یه حالیم گرفت
عاشق داستانتم😘🥺
ادامش میخاممم😭😭
اخی مرسیییی من عاشق طرفدارم هستم😁
چشم ادامش حتما میزارم😘