
سلام👋🏻خب، خب این هم پارت اخر😂😭 امیدوارم لذت ببرین😁🔮

🏞به نام خالق اشک های درون من و تو🌃 تجربه های اسرار آمیز بهترین تجربه ها هستند. مرموز بودن را می توان منشا هر هنر و علم دانست. کسی که این موضوع را درک نمی کند و یا دیگر نمی تواند آن را تجربه نماید، از نظر من مرده و چشمانش تیره شده اند.(آلبرت اینشتین) بعضی اوقات به ساده بودنمون میخندم! به این سادگی شفاف... این فکر رو از ذهنم بیرون میکنم که زمان، تموم شده! حال که چشمانمان رو به جایِ بستن به روی تاریکی بر روی سفیدی میبندیم و برای تاریکی زندگی باز میکنیم، به این فکر میکنم که عمری از ما باقی نخواهد ماند. شاید، یک روز دنیا بفهمه این تاریکی تشکیل شده از همون سفیدی. همون سفیدی ای که تشکیل شده از هزاران هیولای انسان نما! پس فکر کنم ارزش داره که بخوانم و بنویسم: یادمان گرامی⌛( از زبان الکس) چشمانم رو باز کردم. کاترین، دنیل، سابرینا، شارلوت ،آرتین، زک، استیون، لونا و جک همراهم ایستاده بودن. از نگاه صورتشان معلوم بود که میل به تمام شدن همه چیز دارن انگار هنوز هم دوست دارن مثل انسان زندگی کنن، کاش منم میتونستم آرزوی آنها رو داشته باشم🙂. هعی... من متعلق به زمانم! پس بزار خودش دوباره ما رو به هم برسونه! آماده شدیم. با یک نگاه به دور و بر متوجه شدم که کجا ایستادیم، خوابگاهی که همه ماجرا ها از آنجا شروع شد، فکر نمیکردم اونجرز انقدر زرنگ باشن👻( قضیه ی خوابگاه میمونه واسه فصل بعد🙂).

کاترین گفت: اینجا خیلی تاریکه، استیون مطمئنی جنگ اینجا برگزار میشه؟😕. استیون سر تکون داد و گفت: خودم هماهنگ کردم! گفتم: فکر کنم زیادی در موردمون تحقیق کردن! یکدفعه یک صدا از سیاهی مطلق زمزمه کرد: باید میدونستم یک چند تا بچه جوونن🙄. چقدر صداش اشناس. آرتین گفت: این صدای ثور نیست؟😐😁 دوزاری ام افتاد. دنیل گفت: جز شما ها دیگه چند نفر اومدن؟🤧. صدای کاپیتان هم بلند شد و گفت: همه ی ما برای چند تا نوجوون گرد هم اومدیم؟😤. زک یک طور نگاه کرد و گفت: مثل این که ما از شما عاقل تریم🙄، نمیدونین پایان همه چیز به این جنگ بستگی داره؟😒 اسکارلت از طرفی بیرون اومد و گفت: جادویی که شما باهاش سر و کار دارین که بچه بازی نیست، همراهش ترس بیدار میشه! شارلوت گفت: پس تو از جادو میترسی. و گرنه سلامتی ما به جادومون بستگی داره😄. فکر کنم اونجرز زیاد از دیدن چند تا نوجوان راضی نیست. گفتم: به هر حال ما میدونیم که این جنگ نیازه که به وجود بیاد و...😬 مرد مورچه ای گفت: و ببازین؟😐، سابرینا تایید کرد. استیون گفت: ما بُعد ها رو به هم ریختیم اما اگر با شما بجنگیم همه چی درست میشه چون ما بازنده ایم🙂، در اون صورت واسه مردم همه چیز جا می افتد و اگر نسخه های بُعدی ما این موضوع رو بفهمن برای آرامش همه چیزی رو خراب نمیکنن! هالک گفت: چقدر طول کشید دقیقا که این رو تجزیه تحلیل کنین؟🤨. لونا گفت: سه ماه😐. اونجرز طوری به ما نگاه میکرد که انگار یک آب نبات دزدیدیم و نمیدونیم چطوری بگیم😶

اونجرز گفت: به هر حال ما با شما نمی جنگیم🤷♀️. گفتم: ها ؟ چرااا😧؟ لوکی گفت: تو فرض کن میخواین از ما شکست بخورین، یک ثانیه هم طول نمیکشه که میزنیمتون زمین😬. جک زیر لب گفت: انگار داره نقشمون میگیره🤭( ادامه از زبان جک) وای اگه این جنگ شروع بشه همه چیز عالی میشه😃. هیچ وقت آنقدر خوشحال نبودم. گفتم: اگر با ما نجنگین، ما زمان و نسخه های بعدی رو عوض میکنیم چون بهشون نیازی نداریم و هی گند بالا میاریم درک میکنین دیگه؟🥸.( از زبان کاپیتان امریکا) دلم میخواست بزنم تو دهنش😑👊🏻. اینا چند تا بچه خلن یا اومدن ما رو مسخره کنن؟😐، خیلی دوست دارم کتکشون بزنم😀. همه ی اعضا رو دور خودم جمع کردم. گفتم: فقط کافیه که بگیریمشون، بعد می اندازیمشون یک زندان محافظتی که دیگه بعد جنگ با تانوس برای ما آنقدر دردسر به پا نکنن😣. طولی نکشید که قبول کردیم. گفتم: باشه پس اگر میخواین از ما شکست بخورین وظیفتون اینه: تلاش کنین دستتون به ما برسه😎.( از زبان زک) همه چیز خوب پیش میره. هممون از زیر آستین هامون وسیله ای که باعث شد ماورایی بشیم رو داخل دستمون گرفتیم و مخفی کردیم🤫. اگر بتونیم رابطمون که با هم در همون روز اول رفتن به سفیدی مخلوط شد رو داخل یکی از وسایل در بیاریم. اون وسیله رو می شکنیم😶.

( از زبان لونا )احتمالا بعد این اوضاع دوباره قدرت اصلیمون برای خودمون میشه اما خب بعدش چه بدردمون میخوره؟ خب اون موقع هست که سنگ های ابدیت خودمون رو میسازیم💜.باید تلاش کنیم اگر بتونیم از پس این کار بر بیایم میتونیم هر کسی رو شکست بدیم حتی اونجرز! بعد اون موقعست که میفهمن هدف ما بُرده نه شکست🙂. اون موقعست که میفهمن ما غرق در تاریکی هستیم نه چند تا نوجوون در دنیا پاک و سفید🤍🖤 ( ادامه از زبان دنیل) اگر بتونیم اونجرز رو شکست بدیم همه چیز، همه چیز تموم میشه. منظورم این که ما از نظر احساسی میبریم. از همون اول هدف ما این بود که اونجرز رو دوباره برگردونیم، یعنی اگر بتونیم این هدفمون رو عملی کنیم.... به خواسته ی اصلیمون داخل هر بُعد و هر نسخه ای میرسیم⌛💕. این یعنی همه ی نسخه های ما در آرامش خواهند بود. اما بردن اونجرز چطوری میتونه این گرد هم اومدنشون رو تکمیل کنه؟( از زبان شارلوت) وقتی اونجرز از ما شکست بخوره، به دنبال سنگ ابدیت های ما میاد چون نمیخواد واقعه ی تانوس دوباره رخ بده. با اینکه باید تمام عمرمون رو تحت تعقیب باشیم تا گیر اونجرز نیفتیم اما باز دور هم جمع میشن و البته با اینکه مطمئن نیستم میشیم🧡

فکر کنم ما تو این زندگی یاد گرفتیم که برای موفقیت باید یک چیزی هم از دست بدیم🙂.( از زبان آرتین) آماده ی حمله کردن و مخلوط وسیله مون شدیم. این عمل باید اتفاق بیفته. کاپیتان مارول هم یک قدم جلو اومد و حالت دفاعی گرفت. ما هم آماده حمله شدیم. سرنوشت به ما بستست💙چشمام رو بستم و شیء مرتبط با جادوم رو بر روی زمین گذاشتم.( از زبان خودم) هممون شیء هایمان رو بر روی زمین گذاشتیم و حرکت نکردیم😧. با اینکه انتقام جویان به سمتمان می آمدند اما شیء ها به لرزه در اومدن😳. قشنگ میتونستم حس کنم که جادوی من، متعلق به خودمه. دو ثانیه بیشتر طول نکشید که قدرتمون رو بدست اوردیم😎. گفتم: الان میجنگیم😏هممون شناور شدیم و آماده ی حمله بودیم. جادوگران هم به سمت ما حرکت کردند و در یک چشم به هم زدن مشغول لت و پار کردن هم شدیم😂. معلوم نبود که چه زمانی میتونیم سنگ های ابدیت بسازیم اما همه چیز سخت شده بود. لونا و کاترین و دنیل با لوکی میجنگیدن( خدایی😂🤪) زک و استیون و آرتین با استرنج و اسکارلت میجنگیدند. من و الکس و شارلوت با کاپیتان مارول و جک هم مشغول کمک به لونا بود. درگیری سختی بود که ثور هم وارد ماجرا شد😬 آقا چند نفر به چند نفر؟😟. دست و بارمون داشت بسته میشد و هی حلقه ی محافظتمون کمتر و کمتر میشدیم. به همه اشاره کردم که کنار هم جمع بشیممم🤒. وای این آخرین فرصته اگر نتونیم سنگ ها رو بسازیم....

دور همدیگه جمع شدیم، با همدیگر نگاه کردیم. هممون مضطرب بودیم🤕. گفتم: الان وقتشه، یا الان یا هیچ وقتت😠. اونجرز که همینطور نزدیک تر می آمدند با حالتی تعصب وار نگاه میکردند. یک نفس عمیق کشیدم و دست همدیگر رو گرفتیم. درست مثل خاک که سنگ رو میسازه قطره قطره ی وجود ما که از جادوعه سنگ ها رو برامون ساخت! از زیبایی این موضوع لذت میبردم💚.سنگ ها شکل می گرفتند و انتقام جویان با تعجب به ما نگاه میکردند. چشمانمان را بستیم و وقتی باز کردیم سنگ های ابدیت روبروی ما قرار داشت. دیگه تا چشم کار میکرد جادو بود💜. زمین به لرزه در اومد. جادوگران سعی میکردن مارو کنترل کنن اما سنگ ها این اجازه رو نمیدادن. حتی فکرشم نمیکردم آنقدر قدرتمند باشن. وقتی عمل انجام شد به محافظ دورمون نگاه کردم. این کار سنگ ها بود، انگار خبر داشت به مکانی رسیدیم که باید تصمیمی بگیریم🤕. در این سه ماه هیج وقت به این فکر نکردیم که باید با سنگ ها چیکار کنیم چون ما رو می ترسوند🙁. اینجاست که یک نفر باید قربانی بشه😥. اگر یک نفر جادوشو بده و سنگش رو بشکنه، میتونه برای همیشه اونجرز رو جادو کنه و کنار هم قرارشون بده. به همدیگه نگاه کردم همه لرزان از عاقبت میترسیدند. گفتم: اتفاقیه که افتاده 😅 به هرحال باید رخ بده🙂. همگیمون میخواستیم پیش قدم بشیم، اما تنها یک نفر جرئت حرف زدن در موردش رو پیدا کرد، گفت: گوش کنین، من میخوام این کار رو به اتمام برسونم🙂، بچه ها من به شما مدیونم🙃، هعی، دنیل پیش قدم شد🙁.

کاترین خشکش زده بود و نمیتونست صحبت کنه، انگار داغی تو دلش جریان داشت. زمزمه کرد: اگه، اگه اینکارو کنی هیج وقت نمیبخشمت☹😢. بر روی صورت دنیل لبخندی ایجاد شد: به تو بیشتر مدیونم🙂💜. نزدیک کاترین اومد و در آغوشش گرفت و...( بفهمین خودتون😐😂) صدای هق هق بلند شد. دنیل آروم به کاترین گفت: نامه ی من رو بخون باشه؟🙃، بدون، دوست دارم❤ و یک پا به عقب گذاشت. میدونستم الان باید به کمک کاترین بریم. زود دو تا شونه ی کاترین را گرفتیم، کاترین تقلا میکرد که بزاریم بره. ما هم سفت گرفته بودیمشو و در چشمانمان اشک جاری شده بود. دنیل که عقب عقب میرفت، گفت: دست دارم بشنوم که میگی..... کاترین حرفش رو ادامه داد و گفت: دنیل میکشمتت،نکن نکن، دوست دارم🥺❤. دنیل خندید و گفت: به ارزوم رسیدم💕 ( بچه ها خدایی فکر میکردین همچین آدم عاشقانه ای باشه؟🙂🔪 داره از خودم بدم میاد🙂🤝🏻 قرار بود با بحث های من و دنیل طور دیگری بمیره اما این قشنگ تر بود🙂👍🏻) دنیل که از محافظ بیرون زد، کاترین بلند داد زد و گریه کرد. این لحظه غمگین ترین لحظه ی تمام داستان زندگی ما بود. قرار بود یکی رو ترک کنیم، آخرین حرف دنیل این بود: زندگی ارزش باختن نداره، من باختم که کنارت نموندم❤. وقتی دنیل از محافظ بیرون زد چند ثانیه بعد با موج انفجار سنگ و جادوی دنیل ما هم پرتاب شدیم و چیزی نفهمیدیم... بعد از اون روز چند روزی تو زندان بودیم و از هم جدا شدیم، دیکه نمیخواستیم همو ببینیم!

بعد از به هوش اومدنمون توسط دکتر های نظام درمان شدیم و بعد دیگه کسی پیدامون نکرد.حال چند سال گذشته و فکر نمی کنم بچه ها همو ملاقات کرده باشن. البته من با الکس دیداری داشتم چون کنجکاو بودم که چرا دو سال پیش، الکس سنگی نداشت! پس با هم صحبت کردیم و فهمیدم. الکس گیر زمان افتاده و من رو بی نهایت بار ملاقات کرده( توضیح برای فصل بعده چون فصل بعد در مورد زمان هست🤪توضیحات فصل بعد رو خواستین برین نتیجه👻) اما من هم بقیه ی بچه ها رو ندیدم. چند سال گذشت و هنوز نامه هامون رو داریم، به امید روزی که زمان ما رو بهم برسونه🧡( تغییرات ایجاد کردم چون چند نفر نامه هاشون رو نگفتن دیگه نذاشتم 🙁) شش سال بعد ..... ترس تمام وجودم رو گرفته بود! زیر نور ماه دستگاه پخش صدا میدخشید. از این دستگاه متنفرم! همراه دوچرخه زیر بارون خودم رو به هتل رسوندم. هنوز هم اینجاست! دوان دوان به سمت اتاق ۴۳۹ رفتم. وقتی به دم در رسیدم جرئت باز کردن رو هم نداشتم. دستگاه رو پشت در گذاشتم و برگشتم! نصفه شب بود و باید فرار میکردم پس این دستگاه رو برای اونا گذاشتم. جمله ای که مادرم همیشه تکرار میکرد رو تکرار کردم و آروم گرفتم: به امید روزی که زمان ما رو به هم برسونه!...... خب خب این هم از یک فصل داستان که با هم گذراندیم😄💚، چشم انتظار فصل بعد باشین😅👋🏻( عکس ها به فصل بعد و مکان ها ی فصل بعد مربوطن)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم میتونم بیام واسه فصل بعد ؟
میگم حتما باید شخصیت بسازم 😂😐
چی ؟ شخصیت ؟
یا ابوالفضل اره جانم میتونی بیایی فقط بی زحمت صبر کن من توضیحات رو بهت بدم😂
باشه 😊
خب جونم واستون بگه باید تست بسازید از شخصیتی که دوست داری تو داستان داشته باشی و اگه خواستی میتونی بگی دوست داری چطور وارد بشی و لطفا به اون تستی از من که گفتم چطوری و معرفی کردم شخصیت ساختن واسه داستان هم یر بزن😊
اوکی
تست رو ساختم
دمت گرم الان سر میزنم♡
اوکی
قربونت
تغییراتی که دادی عالیع ایولللللللل=)
خیلی زیباع بود تو پین هم سوالمو می پرسم که یه وقت سوتی اسپویل ندم:/
اوکی حله😁
اهمممم کاری پیش اومد رفتم وسط داستان:/
به خاطر همین بین کامنتا اختلاف زمانیع:/
بازم میگم خسته نباشی قشنگ خستگی رو تو حرف زدنت میفهمم🙂🧡
مرسیییی❤
الان 2 و نیم نصفه شب من دارم دیگه نابود میشم😂💔
ای جاننننن😂🧡
هزخرحعحژعزغییننیکسکسسمسممسسنسننینینینسمطننسمسنسنژنژنینیننیمسمسکسکسسننژمژحسنسنسممسنسمسمسحسحسمیمیمببمیمسجسجسنسنسنمسمیمیمیحنزنیخسججسحنیتبخبنینیممسمقنیخمسحسحیننینزنژحسحمسیحیحسمسم
خب خب خب خب
الان که همه یه نفرو دارن و شاید بچه دار شن
پس لطفااا براییی شارلوتم یه نفرو جور کن🥺😁
اسمش ویلیامه ولی خب ویل صداش میکنیم
قدرتش ذهنشه، یعنی با ذهنش هرکاری که می خواد میکنه یه چیزی مثل جا به جایی اجسام یا کنترل ذهن
بقیه ی مشخصات پای خودت
و برای ۷۶۳۸۵ بار شارلوت قدرت توهم داشت😂😁🤦♀️
ای خداااااااااااااااا پسوبجرتقجفرعتعجرجثقنقکببجصمصوبحلنبقکفوبنب قول میدم اولین کار تو فصل بعد این قدرتت باشه😂😭
*جنگ بهانه ای برای یک لحظه دیدن لوکیست
جنگ بهانه ایست برای باز کردن فاز جدید دیدن همشون👻
اوفففففففففففف چه شروع سنگینی هنگ کردم😐😂
من خودم هم در هنگم👀
اخرش اینا داستان رو عاشقانه کردن😂😂😂😍😂❤
خیلیییییییییییی عالییییییییی بود😂😍😭بی صبرانه منتظر فصل دوم هستم😂❤
مونده بودم عکس العمل تو چیه؟😂چون دیدم به خصوصیات من که همچین آدمیم پایان خوب نمیخوره🙂😂
راستشو بگم؟
من از فیلم عاشقانه بدم میاد😂اون تیکه هارو سریع تر از سونیک خوندم😂😂😂😂❤
عزیزم خیلی هم خوب کردی من کلا از هر بنی بشر عاشقانه ای بدم میاد اما متاسفانه باید یکطوری خاتمه میدادم😅😬
عجب شباهتی😂
هعی😐😂