10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💖블랙 핑크🖤 انتشار: 4 سال پیش 39 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها👋👋👋خیلی خیلی ببخشید دیر شد🙏به خاطر امتحانات فرصت نمیکردم😔اما این قسمت رو طولانی تر از قسمت های دیگه گذاشتم🤗 امیدوارم لذت ببرید😍😘
حالا که همه چیز را فهمیدید برمیگردیم به زمان حال؛ زمانی که لیندا وارد در باغ قدیمی شده بود. او بعد از نگاه کردن به داخل خانه با چراغ های خاموش فهمید که قاتل فعلا آنجا نیست اما بعد از گذشت چند دقیقه صدای باز کردن در را شنید؛ داشت میآمد، سریع کوله اش را از رو جلوی در برداشت و پشت درختی پنهان شد قاتل وارد شد؛ تمام لباسهایش مشکی بودن همینطور ساک پر از پولش.
لیندا زیپ کوله اش را باز کرد و چاقو را از داخلش بیرون آورد قاتل همانطور داشت آرام آرام به سمت خانه می رفت که لیندا پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. صدای بلندی درآمد. وای قاتل حتماً می فهمید لیندا به سرعت بلند شد و دوباره پنهان شد قاتل سرش را به طرف صدا برگردان. لیندا در حالی که نفس نفس میزد چشمهایش را بست و منتظر پیدا شدن مانند. قاتل پوزخندی زد و گفت "گربه های بی خاصیت" و دوباره به راهش ادامه داد. لیندا نفس راحتی کشید و چاقو را محکم در دستانش گرفت آرام بدون اینکه صدای از خود در بیاورد به سمت قاتل رفت؛ نزدیک و نزدیک تر شد تاجایی که دقیقا پشت سرش بود؛ چاقو را بالا گرفت و محکم دستش را جلو برد...
لیندا زیپ کوله اش را باز کرد و چاقو را از داخلش بیرون آورد قاتل همانطور داشت آرام آرام به سمت خانه می رفت که لیندا پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. صدای بلندی درآمد. وای قاتل حتماً می فهمید لیندا به سرعت بلند شد و دوباره پنهان شد قاتل سرش را به طرف صدا برگردان. لیندا در حالی که نفس نفس میزد چشمهایش را بست و منتظر پیدا شدن مانند. قاتل پوزخندی زد و گفت "گربه های بی خاصیت" و دوباره به راهش ادامه داد. لیندا نفس راحتی کشید و چاقو را محکم در دستانش گرفت آرام بدون اینکه صدای از خود در بیاورد به سمت قاتل رفت؛ نزدیک و نزدیک تر شد تاجایی که دقیقا پشت سرش بود؛ چاقو را بالا گرفت و محکم دستش را جلو برد...
قاتل با آن دستکش های زشت سیاه است مچ دست لیندا را گرفت. لیندا شوکه شد. اول به دستش و بعد به قاتل نگاه کرد. قاتل حرکتی انجام نداد اما بعد از چند ثانیه با حرکتی لیندا را روی زمین خواباند در حالی که با دستانش مچ دست لیندا را گرفته بود؛ لیندا لگد محکمی به او زد و او را پرت کرد سپس سریع ایستاد و چاقو را محکمتر گرفت، قاتل هم کمی بعد ایستاد و با لبخندی شیطانی گفت"سالها دنبالش گشتم ولی حالا میبینم که با پای خودت اومدی"
لیندا محکم گفت "فقط یکم وقت لازم داشتم تا قوی تر بشم" "اما هنوزم ضعیفی" لیندا دوید تا او را بکشد اما قاتل یک هفت تیر از جیبش درآورد " چاقو رو بنداز زمین زود باش" لیندا چاقو را به سمت قاتل پرت کرد اما به او نخورد؛ "هدف گیریت خوبه اما منم تو جا خالی خوبم" لیندا پا به فرار گذاشت. لازم نبود قاتل دنبالش برود؛ ایستاد و رفتنش را تماشا کرد.
بعد از مدتی لیندا به انتهای باغ رسید. بخشی تاریک با یک استخر؛ راه فراری نداشت. و قاتل را از آن دور دست ها را می دید که آرام آرام نزدیک و نزدیکتر میشد. همانطور نزدیک و نزدیک تر آند تا به لیندا رسید؛ لیندا خودش را به دیوار چسباند... "میدونستم بالاخره میکشمت" لیندا آب دهانش را به سختی قورت داد. قاتل یقه ی لیندا را گرفت و به سمت استخر برد به طوری که اگر رها میکرد ، لیندا سقوط می کرد.
لیندا به پشتش و کاشیهای آبی استخر نگاه کرد. ... نه! امکان نداشت؛ همیشه میدانست بالاخره یک روز می میرد. اما باورش نمیشد واقعاً دیگر در این دنیا نباشد. لیندا دستانش را بالا آورد تا دست قاتل را بگیرد و به جای خودش با حرکتی قاتل را درون استخر بیندازد اما همین که آمد این کار را بکند قاتل گفت "بدرود" و او را رها کرد .... لیندا پایین و پایین تر رفت... پایین و پایین تر و قاتل داشت او را تماشا می کرد همانطور پایین رفت و از آن بالا افتاد ....... و برای همیشه از آن دنیا رفت. در همان لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد. قاتل شکه شد. پلیس اینجا چه کار می کرد؟ که خبرش کرده بود؟ رئیس پلیس به طرف زنی در کوچه رفت و پرسید "این خونه؟" زن گفت "بله همین جا خودم دیدم یک نفر داشت از دیوار بالا میرفت" پلیس سر تکان داد و به بقیه پلیس ها اشاره کرد که همین خانه است؛ پلیس ها در را شکستند و داخل شدند.
لیندا ناگهان از چیزی شبیه به خواب پریده؛ به اطرافش نگاه کرد، انتهای باغ بود کنار استخر همان جایی که آن صدا تمام زندگی اش را به او نشان داده بود. "من.....اون..... منو....کشت" صدا گفت "بله و همینطور خانوادت رو" لیندا پرسید "حالا چی میشه؟" صدا جواب داد "به دنیای ارواح میری" لیندا نگران گفت "نه! من نمی خواهم؛ می خواهم زندگی کنم" صدا گفت "اما تو مردی" "نه نمی خواهم. نمی توانی زنده ام کنی؟" صدا دوباره جواب داد "اینجا کسی رو نداری اما تو میتونی در دنیای ارواح پدر و مادرت رو ببینی" لیندا با خوشحالی و هیجان گفت "واقعاً؟" و صدا جواب داد "بله اگر تو بخواهی" لیندا گفت "معلومه که میخواهم" بعد مکثی کرد و گفت "سر قاتل چی میاد؟" "بعد از شنیدن صدای پلیس سعی به فرار کرد اما در حین فرار پلیس ها گرفتنش و به خاطر قتل یک خانواده به حبس ابد محکوم شد" لیندا با لبخندی بر صورت "خوشحالم که دیگه نمیتونه به کسی آسیب بزنه" " درسته." و دوباره گفت "وقتشه" لیندا ایستاد و صدا گفت "آمادهای" "بله" ناگهان لیندا از زمین بلند شد و به پرواز در آمد... و آنقدر بالا رفت تا مانند ستاره ای در آسمان شکل گرفت و ستاره ای به ستاره های آسمان اضافه کرد؛ حالا او می رفت تا با پدر و مادرش در دنیای ارواح خوشحال زندگی کند.
خب بچه ها اینم از قسمت آخر منتظر داستان بعدیم باشین کمتر از ۲ ماه دیگه میزارم امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه و از داستان بعدیمم خوشتون بیاد🥰😍😘
راستی بچه ها نظر یادتون نره چون دیگه این قسمت آخر بود و اینکه اسم داستان بعدیمم هم زیر "زمینی در مدرسه" هستش و راز آلود، مهیج، ماجراجویی هست. اگر خواستین برام بنویسید که خلاصه داستان رو براتون تعریف کنم.🙂🤗
خدانگهدار💚💙💜😘
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بچه ها دیگه کسی نظری نداره؟؟؟
یه چیز جالب دیگه بچه ها
اگر توجه کرده باشین به عکس ها اون هایی که لیندا موهاش کوتاهه مال بزرگسالی و ۱۶ سالگیشه و اونایی که موهاش بلنده مال بچگیش و ۷ و ۹ سالگیشه😄😁😁
سلام عالی بود من کلا از داستان هایی که آخر نقش اصلی بمیره بدم میاد ولی این خوب بود ولی خیلی نامفهوم تموم شد اخه باید میگفتی که اون فاتل چرا خانواده ی اون ها رو کشته بود یا بلید می گفتی که پدره هم مرده بود و اینکه اون خانواده ای که از لیندا مراقبت میکردن چی شدن
خیییلی ممنون 🙂💖
کاملا درست میگی
البته پدرش که معلوم بود نمرده چون گفت که پدرو مادرش از هم طلاق گرفتند و اون شب هم که پدرش نبوده پس نمرده قاتل هم اومده بود چیزی بدزده که دیده اونها صورتش رو دیدند و مجبور شده اون کار رو بکنه و پدر و مادره هم که خب دیگه بالاخره متوجه میشن که لیندا نیست و بعد هم که پلیسا پیدا کردند لیندا رو به پدر و مادرش نشون میدن و اون ها هم میفهمن و بعد هم که مجبورند همونطور به زندگی شون ادامه بدن
البته درست میگی باید در داستان این مطلب رو می اوردم
ممنون از توضیحاتت
خواهش گلم😘
افرین قشنگ بود
ممنون😊😘
یه چیز دیگه بچه ها اگه خواستین بگین تا خلاصه ی داستان بعدی رو براتون تعریف کنم چون طول می کشه تا داستان بعدی رو بزارم
کلا از اومدن این پارت نا امید شده بودم
داستان خیلی عالی و قشنگی بود و البته کوتاه بسیار زیبا
به داستان منم سر بزن
ببخشید اخه همش امتحان داشتیم😕
خیلی خیییلی ممنون😊🥰😘
حتما سر میزنم😍