19 اسلاید چند گزینه ای توسط: Farzane انتشار: 4 سال پیش 57 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ببخشید دیر شد
دیانا:رفتم داخل رختکن داشتم خودمو آماده میکردم که این فکر به سرم زد قسمت بالای قصر چه شکلیه؟(این قصر سیاه چند طبقه س که طبقه های بالاش مال رده های بالاس و فوق شیکه اما شاهزاده ها در موقع کار در رده متوسط هستن شاید بپرسین چرا؟ اونجا دفتر کارشونه میشنن در و دیوار رو نگاه میکنن😑 کارشون اینه) داخل این فکرابودم که در زدن گفتن:سریع تر بعد اومدم بیرون همه داشتن چپ چپ نگام میکردن ندیده های گیس بریده منم سرمو بالا گرفتم و به راهم دادم هرچقدر که بالاتر میرفتم همه چیز مجلل تر میشد همش از سنگ مرمر ساخته شده بود گلدون های کریستال که همه جا پر بودند و چشمک میزدن،پرده های مخمل،مجسمه های از طلا،در بعضی از قسمت های دیوار هم جواهر های مختلف گذاشته بودن،در بعضی از دیوار ها هم نقاشی های ترسناکی گذاشته بودند مثلا:مردی که ظاهراً کنت بوده و تعادل روانی نداشته در حال چیدن سرها،پاها و دست ها بوده، در حال راه رفتن بودم که به یه اتاقی رسیدم نوشته اتاق مقدس واقعا خنده دار بود به خودشون میگفتن شاهزادگان سیاه بعد گذاشته بود اتاق مقدس شیطان جرعت نمیکنه از صد کیلومتری اینجا رد بشه از دست شما شاهکار طبیعتا بعد گذاشتین اتاق مقدس🤣🤣🤣🤣 خواستم برم تو که ماریا اومدجلوم ماریاگفت:سلام دیانا خوبی😁؟(مهربونه شده بود)گفتم:اره چطور مگه چیزی شده؟🤔
ماریا:ف.. فقط میخواستم بدونم که تو احیانا عاشق شدی؟گفتم:نه چرا؟گفت:هیچ راه نداره که عاشق بشی؟گفتم:زندگی منو نگا کن به نظرت برای کسی که پنج سال فقط با مردان جنگید راهی هست؟زمزمه کرد:هوممم باشه حواسم هست(بعد با صدای بلند گفت)حواست به شاهزاده باشه مثل جونت ازش محافظت میکنی اگر اتفاقی براش بیوفته تو ده برابرش صدمه میبینی زیادم بهش نزدیک نمیشی مگرنه بامن طرفی ومن زیاد خوش اخلاق نیستم.
گفتم:باشه حالا چرا اینقد نگرانی؟🥰گفت:امم چیزه من من من چیزم یعنی چیزه پوف(داشت یه مشت چرت و پرت میگفت وسرخ شده بودو هر لحظه سرخ تر میشد ترسیدم یه دفعه بترکه)
گفتم:با باشه فهمیدم.بدون اینکه در بزنم وارد شدم و روی مبل رو به روی آیهان که تو موبایلش بوده نشستم که آیهان نگاه عصبی و چپی بهم انداخت انگار که آدم ندیده.گفت:مگه در زدن بلد نیستی؟😑گفتم:نه یادش نگرفتم مشکلی داری همین الان اخراجم کن😁😂.گفت:از کسی که با اراذل گشته بعید نیس لطف کن برام قهوه بیار.رفتم قهوه اوردم.بهش دادم گفت: این چیه مزه ز.ه.ر.م.ا.ر میده 🤮 خیلی تلخه دوباره بیار.دوبار رفتم درست کردم با خودم کلنجار میرفتم حالا باید به وظیکفم عمل کنم یا یه یه تف کنم تو قهو ه ش داشتم اداشو در میوردم گفت:پس چییییی شد؟ بهش دادم گفت: این چیه؟کارامل؟چرا اینقد شیرینه ناسلامتی قهوه س ها.دیگه اعصابم خرد شد گفتم:مگه نوکر باباتم؟گفت:معلومه که نه کنیز رو سیاه خودمی.گفتم: ز.ی.پ.ی.ت پسره ی م.ف.ن.گ.ی بلند شد خیلی ترسناک شده بود.با لحن ترسناکی گفت:اگه نکنم مثلا میخوای چیکار کنی م.ن.گ.ل خانم؟من ا.ح.م.ق فک کردم که حداقل یه خ.ری هستم باهاش دعوا رو شروع کردم.دو تا مشت زدم جاخالی اونم اومد دوتا مشت زد من دفاع کردم و کار کشید گفت:همین قد حالیته؟😏.گفتم: نخواستم بترسونمت😏.زیرپای بهش زدم افتاد اونم پامو گرفت منم محکم خوردم زمین اومد که مشت بزنه تو صورتم من با آرنج زدمش.و این گونه شد که ما به وحشی گری رو آوردیم...در لحظه آخر من....
بقیش داخل پارت بعده😐 لوسی: باید میرفتیم برای مادر شاهزاده ها لاک میزدیم واقعا کم داشت آخه واسه چی یه اکیپ گنده رو واسه اون انگشتات الاف کردی؟😒 رفتیم داخل اونجا واقعا با طبقه های پایین قصر زمین تا آسمون فرق داشت خیلی شیک بود دهنم باز مونده بود یه پسر اونجا نشسته بود اما قیافشو ندیدم آخه گفتن داخل صورت کسی نگاه نکنید ولی مثل اینکه شاهزاده آلبرت بوده آخه مادرش خیلی دوستش داره.وقتی نشستیم داخل اینه خوب بر اندازش کردم😝خیلی خوشگل بود به هر حال شاهزاده س دیگه 😁 فقط هم من نبودم که این فکر رو میکرد🙄 چون همه از این همه زیبایی حیران بودند اون خانم بهمون نگفته بود آلبرتم خوشگله. یکی از کسایی که داشت لاک میزد اینقدمحوش شده بود که انگشتش کثیف شد شاهزاده آلبرت هم داشت روزنامه میخوند معلوم بود که حرکات اون دختر رو زیر نظر داره و فقط وانمود میکنه حواسش نیست استون هم پیش من بود خواست که دستشو پاک کنه دوباره محو آقا شد و انگشتش خورد روی ناخن داد ملکه رو هوا رفت گفت:دختره ا.ح.م.ق حواست کجاست؟ ببرید اینو بیرون.فک کرده من بودم دختره بدجنس هم چیزی نگفت که خودش اینکارو کرده🥺.که آقا آلبرت زبون باز کرد گفت:با اون کاری نداشته باش تقصیر پشتیته.دختره ب.ی.ش.ع.و.ر گفت: نه خانم خودش مسئول ناخن شماست. شاهزاده آلبرت گفت:خب پس هردو تون رو میبرم خجالت نمیکشی همش داری به من نگاه میکنی؟اصلا چطور جرات کردی حرف بزنی؟دختره گفت:به من رحم کنید. ملکه دادزد:همتون از جلو چشمم گم شید آلبرت ایناهم ببر.همه رفتن آلبرت هم مارو برد😭😭😭.گفتم:چرا اینقد محکم میگیری ارومتر.گفت:چشم پرنسس برو بابا دلت خوشه مثل اینکه متهمی.گفتم: حالا انگار چی شده؟هلمون داد داخل زندون😕.همونجا وایساد یه آبنبات از تو جیبش در اورد گذاشت تو دهنش. داشتم فک میکردم باید چیکار کنم که دیدم یک نفر داره میاد نزدیکم...
مارگو:باورم نمیشه شازده ویکتور چنین جایی کار میکنه آخه آدم اینقد خسیس برای یه جای به اون بزرگی رفته چهار تا چراغ زرد گرفته که نصفشم تاریک بود😬 همه کار کنان اونجا با اینکه مرد بودن گند زده بودن به همه جا وااای خدا🤦🏻♀️🤦🏻♀️.دنبال شاهزاده ویکتورمیگشتم که ناگهان چیزی توجه منو جلب کرد دو تا چشم عسلی که از بالا با غضب بهت نگاه میکنه واقعا ترسناک بود🤐 وقتی از تاریکی اومد بیرون تازه داشتم به عظمت این اثر هنری پی میبردم یه مرد خیلی قد بلند باموهای زرد و هیکلی.گفت:دنبال من میگشتی؟ گفتم:بله.گفت:من تا حالا کارمند زن نداشتم ما همه اینجا مردیم مشکلی نداری؟گفتم:خیر من کارمو انجام میدم.گفت:هاه نمیشه منصرفش کرد واقعا خیلی مصممه.
همه خندیدن 😠.گفت:ثابت کن که میتونی کار کنی، ببینم بلدی هیزم درست کنی؟ همه ما سردمونه.گفتم:من؟گفت:نه من تو ا.ح.م.ق که تشریف داری. گفتم: چقد وقت دارم؟رو به یکی کرد گفت: مایکل چقد وقت داره؟ گفت:چقد هستن؟ ویکتور گفت:ده کیلویی هستن یه مرد کار اونا رو داخل ده روز میسازه و من داخل دو روز.مایکل گفت:یک روز. دیگه شورشو در اوردن😠.ویکتور گفت: اگه دسپختش خوب باشه میزارم غذا بپزه.همه زدن زیر خنده دوباره تا ویکتور زیر چشمی بهشون نگا کرد و اشاره کرد که برن چوبت رو بیارن ده کیلو چوب رو اوردن اندازه شون تقریبا دو برابر هیکل من بود😢 حالا باید چیکار کنم؟گفت:همه بیرون تا فردا منتظر یه اتاق گرم باشید مایکل تو هم اینجا بمون. همه رفتن و فقط مایکل موند که مشغول آهنگ گوش دادن شد.
داستان از زبان الکس:داشتم داخل میدون جنگی تمرین میکردم حسابی خیس شده بودم تصمیم گرفتم شنلمو دربیارم یه لباس راحتی گشاد پوشیده بودم با شلوار دمپا گشاد. تشنه شده بودم رفتم آب خوردم که شنیدم دارن میگن: چه خوشگله وای هیکلشو عجب قد بلندی.گفتم:اره قدم ۱۸۵ هست خیلی هم خوشگل و هیکلیم شما چی؟ شما خوشگلید؟ هان.که دیدم یکی با صدای بلند گفت:مناومدم. این دفعه دیگه کپ کردم. چقد این یکی ع.ق.ب م.و.ن.د.ه بود که گفت من اومدم دختر به این خنگی؟!!!! دوباره خودش گفت: چیش اینقد جذابه به منم بگید میخوام بدونم خب گفتی هیکلش؟ این که شبیه به غوله زیادم خوشگل نیست قدش زیادی بلنده بیشتر درازه.صدای هیس هیس شون همه جا رو گرفته بود دوباره همون دختر گفت: خب درازه کو؟ شاید داخل عکس اینطوریه به هرحال من شخصیت جدیدم باید آماده باشه ها شما عکس فرستادید اما من خودشو میخوام.اون لحظه در حالت شوک مطلق قرار گرفتم😱😱😱(خودتون تصور کنید جای الکس باشید و یکی بهتون اینا رو بگه داخل کامنت بگید چه میکنید؟)داد زدم:هی ع.و.ض.ی همین الان میای بیرون یانه؟صدای دویدنشون همه جا رو پرکرد رفتم دنبالشون که صدای نفس نفس شنیدم گفتم: قول میدم اگه بیای بیرون میکشمت اگه نیای یه کاری میکنم آرزوی مرگ کردن هم یادت بره. گفت:یه شاهزاده باید انتقاد پذیر و مطابق قوانین باشه این زد حقوق بشره خو انتقاد پذیر باش،اقای ... گفتم: آقای ک.و.ف.ت تو اگه راست میگی بیا بیرون.
دیگه واقعا تابلو کجا بود.پشت ستون اسطبل بود. رفتم پشت ستون شنل رو سرش بود. چونشو گرفتم گفتم: حالا خوب اون چشمای ع.ن.چ.و.چ.ک.ت رو باز کن و ب.ن.ا.ل که هنوزم زشتم یا الان به زیبایی وصف نشدنی من پی بردی.ساکت مونده بود یه نگاه به هیکلش کردم خیلی ریزه بود. گفتم:واقعا من برای تو غولم و نردبون.ابرو بالا انداختم گفتم: میدونی همین الان میتونم بکشمت.گفت:این کار غیر انسانی هست و من برای اینکه دلتون نشکنه بهتون گفتم مگرنه واقعیت یه چیز دیگه س. گفتم: لطفا به حرف های مهماندار دنیای آخرت گوش دهید: اول اشهد خودت را بخوان
(این کاراکتر داستان رو به بخش بازرسی احضار کردم الکس:لباس خونه پوشیدی🤣🤣🤣.قیافه نیلی🤨. من:این اشهد رو از کجا یاد گرفتی تو؟گفت:وقتی داشتی ... تهدید میکردی. گفتم:آهان. دادزدم:یه بار دیگه به حرف های من گوش بدی از پنجره اتاقم میندازمت بیرون🤬🤬🤬. الکس: خب باشه من دارم به این خانم میرسم.من:جدی؟ یعنی بدون تنبیه؟ الکس:چیییی؟من:نخودچی. همینطور هی داشتم بشکن میزدم الکسم اینطور 😒 و رفتم.)پشت سرمو دیدم دختره نبود🤯 من حتما نویسنده رو قتل عامممم ..... نمیکنم.هییییییییی فری (منظورش فرزانه س باید برم ثبت احوال شرح احوال کنم آخه فری مال فریدونه😂😂) از دخترا حالم بهم میخوره😠.داشتم راه میرفتم که پام خورد به یه چیزی خم شدم تا ببینم چیه دیدم یه گردنبنده.همون گردنبندی که مال دختراس اما دخترای طرف کتابخونه. روش: N.H.L.L حک شده بود. قطعا یه اسم نبود (پ نه پ لابد اسمش بین النهرین بوده)کدشو رمزگشایی کردم اسمش نیلیه آدمه و داخل کتابخونه س اما اینجا یه چیزی اشتباهه چرا زده نور؟صب کن بزار برای اون احمق درستش کنم.از زبان نیلی: (من: هی نیلی دور اون کاراکتر نگرد اون اعصاب نداره. نیلی:دوست دارم.من:اگه من نجاتت نداده بودم اونوقت چی کار میکردی؟ نیلی: به هرحال من که میخوام برم.من:برو برو.نیلی:خب گردنبندم کو؟من:بابای) اینا همش تقصیر نویسنده س حالا چیکار کنم؟ اگر برم پیش اون شازده بی اعصاب منو میکشه😭😭😭 بدون گردنبندم نمیتونم برم بیرون😭😭😭😭😭
گلوریا:(من:هر وقت میام سر گلوریا یاد گلوریا اینتور تیمنت میوفتم. من: الی به بن بست خوردیم با این چیکارکنیم🤦🏻♀️. صبح با پیام دوست دارم و بدون تو و... این سیزده سال النا شروع شد.منم که اعتنایی نکردم شب که شد قهر کرد گفتم: مشکلی نیست به سلامت.در تمام این مدتم هم داشت از شکست عشقیش میگفت🤣🤣🤣🤣🤣 تمام این سالها.) گلوریا:داخل یه اتاق خیلی لوکس وارد شدم و شاهزاده اریک لش کرده بود روی تخت پیرزنه رایت میگفت ها پوستش برق میزد این از حد زیبایی گذشته بود😳 😳😳😳گفت: هی الان چه وقت اومدنه؟گفتم: صبح بخیر شاهزاده. بلند شد گفت: اگه بزاری صبحم بخیر بشه 😑گفتم:باید چکاپ تون کنم.گفت:بیا بشین. داشتم وسیله هامو در میوردم که دیدم موهامو گرفت گفت: موهای مشکی شومن .گفتم:دستتونو بیارید جلو. گفت:نمیشه تو شومی بدبختی میاری.گفتم:نه اینطوری نیس.گفت:عجب گستاخی روی حرف من حرف میزنی؟ گفتم:خب من چیکار کنم؟ گفت:ثابت کن شوم نیستی.گفتم:شما دستتونو بدید به من میفهمید هیچ اتفاقی نمیفته.گفت:بیا جلو میخوام یه رازی رو بهت بگم.گوشمو آوردم گفت:تو زیاد خوشگل نیستی حالا برو بزار یه خوشگل بیاد.اون لحظه به سرم زد بزنم از وسط دونیمش کنم.گفتم: به من چه؟این دیگه مشکل خودته به نظر من باید عقلتو چکاپ کنن روانی.گفت:چی ویز ویز کردی؟ گفتم:دیوونه ی روانی تو مال تیمارستانی. گفت:میکشمت زن خل و چل.گفتم:چل تویی خلم تویی از بس تنها موندی مخت تاب برداشته.گفت:جدی؟ پس توچی که مثلا دکتری.گفتم: من اگه دکتر باشم بهت یه سیانور میدم راحت شی مردک ک.و.د.ن.بلندشد منم بلند شدم یه ساعت داشتم دنبالم میدوید منم داشتم فرار میکردم و بهش حرف میزدم.گفت: توخیلی بدبختی که نمیتونی رو در رو بهم این حرفارو بزنی.گفتم:ولی تو بدبخت تری چون از بس زورت کمه که میوفتی دنبال زنا مگرنه مردا رو میبینی شکل موش میشی.گفت:اگه راست میگی وایسا.گفتم:تو هم اگه راست میگی وایسا. دوساعت بعد:...............
گلوریا:وای ه ه ه ه ه ه دیگه نمیتونم توان ندارم اه .اریک:دیگه نفسم بالا نمیاد. گلوریا:بهتر.اریک:تو یکی دهنتو ببند. گلوریا:به همین خیال باش مضحک.دیگه وا رفته بودن تکیه دادن به تخت اریک هم از این لحظه استفاده کرد لپشو کشید گفت:ژیگولی ژیگولی. ایندفعه گلوریا نا نداشت جواب بده فقط تونست پاشه بره.اریک: از دست این دخترا خیلی پیچیدن یه کاری میکنن فک میکنی هرکی میبینتت عاشقت میشه اما یه روز سر و کله یکیشون پیدا میشه که تو روت وایمیسته آخه چرا؟(من: ماشاالله چه اعتماد به نفسی.الی:از بس تنها مونده توهم زده.اریک:خفه من از بس دخترا برام جون کندن که شمارش از دستم درفته.من:اره کاملا مشخصه 😝.اریک:این یکی رو من میدونم باید باهاش چیکار کرد صب کن تا دو پارت دیگه من اینو عاشق خودم میکنم.من:باشه فقط امشب برای خودت ایت الکرسی و فلق و ناس حتما بخون که ایشالا عاقبتت بخیر شه🤲🏻🤲🏻)
کاترین:وارد یه اتاق خیلی مجهز شدم همه چیش اعیونی بود فقط یه چیزیش عحیب کلی مدل که گرد دور هم چیده شده بودن اما روشون یک پلاستیک سیاه کشیده شده بود.یک لباس توجه منو به خودش جلب کرد رفتم بهش دست زدم گفتم:خیلی خوبه.که مدله سرشو چرخوند و با دستش پلاستیک رو از سرش برداشت بعد از اون لحظه فلج شدم خون از سر وصورتش میچکید و یک چشمش آویزون بود با خنده های شیطانی و همینطور هی سرشو تکون میداد دستکشاشو که در اورد با دوتا دست سفید کثیف با ناخون های بلند رو به رو شدم گفت:دلت میخواد بمیری؟
معلومه که من خوشگل ترم دیوونه.بعدش رو به بقیه مدل ها گفت:بچه ها سزای آدم دیوونه چیه؟ اونها هم پلاستیک رو از سرشون در اوردن یکی از یکی وحشتناک تر بودن یه دفعه همه جا تاریک شد و بعدش چراغ های قرمز روشن شدن و دونه به دونه عروسک های خونی با دهن پاره و با یک چشم اومدن پایین سرم گیج رفت پاهام اینقد ضعیف شدن که حتی نمیتونستن منو نگه دارن داشتم میوفتادم که یکی منو از پشت گرفت. گفت:بسه.چشمام تار میدید.گفت:اگه حالت خوبه بگو خوبم.گفتم:من حالم خوبه.یه لبخند ضایع زدم.گفت:این الان چندتاس؟ گفتم:په چندتا من نمیبینم.گفت:لعنتیا همین الان از اتاق برید بیرون.تا همشون رفتن احساس کردم دوباره زنده شدم.گفتم:همه جا رو میبینم.گفت:خب بهتره همه جارو خوب ببینی چون قراره دیگه نبینی.که یکی دیگه در رو باز کرد گفت:آنتونی کسی متوجه نبود من نشد.انتونی گفت:نه عالیجناب.مثل اینکه این یکی شاهزاده بود.تا منو دید گفت:آنتونی قرار میزاری؟ آنتونی گفت:عالیجناب فضوله.شاهزاده گفت:من از تو انتظار دیگه ای داشتم ولی به هر حال این دختر از سر تو زیاده.
گفتم:عالیجناب من طراح لباس هستم و فقط یک ساعت وقت دارم تا از کارگاهم بیرون باشم اگه اجازه بدید که کارتون رو سریع تر انجام بدم.گفت:یکی دیگه؟باشه فقط من چندتا طراح دیگه داشتم که استفا دادن تو باید حداقل یه ماه بمونی مگرنه میکشمت.گفتم:نگران نباشید عالیجناب.گفت:به اسکلت ها هم زیاد توجه نکن اونها برعکس من بد اخلاق و بی نقص نیستن برعکس اونها من همه چی تمام هستم.باورتون میشه تمام مدت داشت از خودش تعریف میکرد:من همه چی تموم هستم.یه وقت شب خواب منو نبینی.تو خیلی خوش شانسی که طراح من شدی.تو واقعا لیاقت اینم نداشتی بیای اینجا.همونجا میخواستم بهش بگم خ.فه به اندازی کافی نشون دادی کی هستی😡.
انتونی هم همش ایراد میگرفت: چرا اینقد گشاد اندازه میگیری؟ چرا اینقد به شاهزاده نزدیک شدی؟ چرا سوزن با خودت اوردی ؟.میخواستم بگم: دلم میخواد. سوزن آوردم تو رو سوراخ سوراخ کنم.شاهزده گفت:فردا شما دو ساعت میای اینجا با ده تا لباس چون من فردا باید برم برای عکاسی با آیهان. گفتم:دو تا لباس؟ آنتونی گفت:مگه کری؟ وای آنتونی اگه من گیرت نیارم خوبه بعد بهت میگم واسه چی سوزن اوردم پسره بی ادب👿.
شاهزاده گفت:میبینمت با مدل های جدید. و اومد دستمو گرفت و گفت:امیدوارم که مثل قبلیا نباشی چون معلوم نیس کجا رفتن.ویک پوز خندی زد.حیف واقعا با اون زیبایی اینطوری رفتار میکرد منو بگو که چه زود خر شدم😭😭😭😭.گیر دوتا روانی افتادم.😭😭.
داستان از زبان استفان: وقتی رفت بیرون به آنتونی گفتم:به نظرت اون رو مخ نیس باعث میشه احساس کمبود کنم. آنتونی گفت:نه قربان به نظرم خیلی بی ارزش و پیش پا افتاده س اصلا بهش فک نکنید.گفتم:آنتونی من بهش فک نمیکنم در واقع دارم تجزیه و تحلیل میکنم این چیزی که میگم(من:به نظر من فقط یه مشت چرت و پرته استفان بهتر باش.استفان: به به نویسنده از ما یادی کرد.من:زشته دوستم پیشمه.النا: چرا نمینویسی؟چرا اینقد وسطش حرف میزنی ادامه بده خب.من:دارم اصلاح شخصیت میکنم خیرسرم.النا:باور کن اینا اصلاح شخصیت نمیشن.من:همو میبینیم. منو دوستم خطاب به استفان: استفان مراقب این دوستت آنتونی باش زیادی دهنش بازه😡😡.)
آنچه خواهید دید:التماست میکنم منو ببخش: چشم شاهزاده میبخشمت البته اگه حمالی کنی.. .......................نه کاترین😭😭 ....تو که اینقدر گرسنته چرا غذا نخوردی......کمک میخوای😏:نه یکی باید به تو کمک کنه...... عجوزه زشت...👹.......برای اینکه آزادشی باید لپمو ببوسی:عمرا من برم بمیرم🏃🏼♀️🏃🏼♀️🏃🏼♀️.
خب چالش داریم
چالش ها داخل نتیجه ها هستن و مال همه یکی نیست و چالش ها همشون خوبن پس فک نکنید اگه امتیازتون زیاد باشه بهترین چالش مال شماست
اول از همه تولدم مبارک 🥳🥳🥳 دوم پارت ۵ رو با ۷ نظر میزارم😉سوم بگید ادامه بدم یا نه
19 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
بچه ها خیلی متاسفم که داستان هنوز نیومده متاسفانه سرعت بررسی خیلی پایینه😢😔
ولی عالی می نویسی خواستی داستان منم بخون
عزیزم من داستان شما رو میخوندم😉
لطفا یه تست راجب شخصیت ها بزار
حتما الان میزارم
عالی
فقط من تازه دارم این داستان رو می خونم میشه بگی اسم شخصیت من چیه چون هنوز متوجه نشدم ولی عالی می نویسی
عزیزم شخصیت شما؟!! میشه بیشتر توضیح بدی 😊
منظوررم شخصیت اصلی هست
چالش اول به نظرتون چه اتفاقی برای دخترا میوفته؟
به نظر من.....همه شاهزاده ها عاشق شون می شن😎❤❤ همین الان هم همینطوریه فقط چون که خیلی تاریکا حس نمی کنن😥😥😥
واییی زودتر بعدی رو بزار مشتاقانه منتظرم😘😗😗💜💜💜