15 اسلاید چند گزینه ای توسط: Farzane انتشار: 4 سال پیش 92 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها خیلی ببخشید که دیر شد😔🥺جونم به لبم رسید اومد(به دلیل اینکه ماجراهای زیادی در پیش داریم 😁)
داستان از زبان لوسی:همه چی مثل زندان های قرون وسطا بود زندان در یک برج ساخته شده و به صورت مارپیچ بود در هر پنج متر یک چراغ مهتابی وجود داشت که این باعث میشد اونجا تاریک به نظر بیاد اما یه چیز عجیب و جالب این بود که اونجا فقط یک نفر نگهبانی میداد اونم آلبرت بود ظاهرا به دلیل معماری شاهزاده ویکتور بود چون از هرجا راه بسته میشد اولا که نمیشد رفت زیر زمین هرمی بخواد زمینه بکنه میره تو سقف پایینی و دستگیر میشه که شاهزاده ها به اگر هم میخواست از پنجره فرار کنه اولن که اگه طناب نداشته باشه که مثل تمر هندی میچسیه به زمین دوما اگه داشته باشه مجبوره بره داخل اب سمی که پشت قصره و سوم هیچ کس دلش نمیخواست از قصر بره بیرون موجودات عجیب غریبی اونجا وجود داره داشتم(خب یه یاد آوری از قسمت گذشته بود بریم واسه ادامه داستان)
(ادامه پارت قبل)فهمیدم که طرحی که روی ناخن ملکه س میتونه جالب باشه یادم میاد وقتی نقاشی با آبرنگ داشتم برای اینکه طرح قشنگ تری داشته باشم آبرنگ رو با یه غلظت خاصی درست میکردم و بهش انگشت میزدم و جای اثر انگشتم می موند و طرح قشنگی رو ایجاد میکرد به نظرم طرح رو ناخن ملکه حالت جنایی داشت و وقتی نگاهش کردم حس ماجراجویی بهم دست داد یهو یه فکری به ذهنم رسید
منتظر شدم تا وعده ناهار وقتی آبنبات آلبرت تموم شد البته بعد از یک ساعت منم داخل زندان همش چشم سمت آلبرت میرفت میشد گفت زندانیا دو دستن:یا عاشق اریک یا عاشقان آلبرت یا کسانی که پناهی ندارن.رفتم از پشت آستینش رو کشیدم انتظار داشتم بگه چیه یا چته اما ابرو بالا انداخت گفت:برو بتمرگ سرجات. گفتم:بی فرهنگ.گفت:نکنه زندانیا خیلی با فرهنگن.گفتم: اره حتما همینطوره که شاهزاده مملکت همش همینجا پلاسه و یه آبنبات میندازه ته حلقش.گفت:تو عددی نیستی که بگی من در چه حدیم.
گفتم: اره برنامم فقط در حد منفی صد هزاره تو خیلی پایین تر از تصور منی.گفت:هاه میدونی یکی از خدماتم اینه که آدمایی مثل تو رو به سزای اعمالشون میرسونم.گفتم:عجب کار سختی ولی مثل خودت چرته شرط میبندم یه خاصیت کوچولو برای ننت نداشتی.گفت:تو از کجا میدونی.گفتم:وقتی داشتم برات لاک میزدم ننت رو میدیم که با یه حالت تاسف شدید داشت نگات میکرد خاک بر سرت اون برادران یه کاری دارن تو حتی به سن بلوغم نرسیدی من نمیدونم زنت میخواد چی بکشه بدبخت بچه ها که چنین پدری دارن واقعا عذاب اوره.بعد الکی ادای گریه رو در اوردم گفت:تو از کجا میدونی که من شوهر بدی میشم.گفتم:من نمیدونم ایمان دارم باید برم برات دعا کنم خداحافظ.بعدش رفتم برای دعا(بله مسیحی ها هم از این چیزا دارن)و گفتم:ای خداوند زمین آسمان به این بنده در به درم نخودی عقل گاو عطاکن گوساله هم عطاکنی هم من راضیم.اینو گفتم که دیدم یه دستی اومد و منو کشید که مال آلبرت بود گفتم:ای کافر ای منافق داشتم عبادت میکردم بی لیاقت نفهم.گفت:دعاهات مستجاب شد به بلوغ جنسی فکری رسیدم.(لوسی:فرزانه بلوغ جنسی فکری وجود داره؟گفتم: نه ولی فک کنم آلبرت دچار بلوغ ازد....وا...ج 😳ولش کن ادامه)قیافه من(فرزانه)🙄😳 قیافه لوسی🧐🤔 رسیدیم به اتاق ملکه یهو یه حماسه خیلی عجیب و رعب انگیزی آفرید و اینگونه شد که فهمیدیم این بچه چه استعداد خطرناکی در حماسه آفرینی داشته و کشف نشده😐
(ادامه پارت قبل)فهمیدم که طرحی که روی ناخن ملکه س میتونه جالب باشه یادم میاد وقتی نقاشی با آبرنگ داشتم برای اینکه طرح قشنگ تری داشته باشم آبرنگ رو با یه غلظت خاصی درست میکردم و بهش انگشت میزدم و جای اثر انگشتم می موند و طرح قشنگی رو ایجاد میکرد به نظرم طرح رو ناخن ملکه حالت جنایی داشت و وقتی نگاهش کردم حس ماجراجویی بهم دست داد یهو یه فکری به ذهنم رسید
(لابد فک کردین قرارها اوناهم نامزد کنن ولی کور خوندین 😎) ادامه داد اونا پیش برادرت کار میکنن طبق قانون اونها میتونن به عنوان خانواده عروس بیان طبقه فقط یه مشکلی هست که یکیشون تو زندونه ببین شرط آیهان براش چیه حالا تورو با عروست تنها میزارم. و رفت لوسی با یه حالت طلبکارانه جلو روم وایساده بود گفتم:ها چیه؟جن دیدی؟گفت:نه ام الشیاطین رو دیدم.گفتم: خب حالا میبینی در مورد شوهر باهات چه شکلی رفتار میکنم.یقمو گرفت گفت:گل بگیر ذلیل مرده منحرف.گفتم:هوی آروم نه مثلا خیلی جذابه فک میکنه آدما تحریک میشن 😏.گفت:همدیگه رو میبینیم مشتاق اون روزی هستم التماسم میکنی 😏(من:واقعا صحت نداره ها.لوسی:چطور؟من:آخه داخل قسمت های بعد --- داریم.لوسی:چی؟من:چیز دیگه.لوسی:به زور؟من:نه احمق منحرف اون نه واقعا ازت نا امید شدم--__--بای)
چسبوندمش به دیوار گفت:چیکار میخوای بکنی.صورتمو به صورتش نزدیک کردم فاصلمون یک سانت نبود محکم گرفتمش و...........
......داخل گوشش گفتم:پوه.. اونم سیخ شد خل و چل اینم دل دادا دامه دادم:ببین من هرموقع هرکس رو بخوام مال خودم میکنم به توهم مربوط نیست😏 حالا بیا بریم.انگار برق گرفتش گفت:به نظرت دیانا چیکار کرده؟🤦🏻♀️ منگل یه ساعت دارم خودمو تیکه پاره میکنم که جذبه داشته باشم بعد تو 😡😡😡تو تو عین خیالته.دستشو کشیدم بردم بعدا پدرشو در میارم رفتیم تو زندان گفتم:خانم دیانا.دیدم یکی گفت:منم.که یهو برادرام اومدن اریک:ای احمق چرا برای گردش نیومدی؟سریع تعظیم کردم یکی زدم تو کمرم لوسی که تعظیم کنه و بعد بلند شدیم لوسی از لای دندوناش گفت:خدا لعنتت کنه.گفتم:ببند. بعد با صدای بلند گفتم:سلام اعلی حضرت خواهش میکنم من رو ببخشید که نتونستم بیام آخه قراره نامزد کنم.اریک چشماش قرمز شدگفت:ببینم این نامزدت خوب بهت نگاه کرده؟که همه زندانیا اومدن دم در و برای اریک دست و پا میزدن ندیده ها.گلوریا:بدو بدو اومدم
اریک:بالاخره قبول کردی.من:داری پشیمونم میکنی. اریک: باشه بابا چته؟)اریک:ظهربود داشتم به دختره فک میکردم که باید چه کنم که عاشقم شه یا داخل همین پارت یا پارت بعدی رفتم یه کتاب برداشتم که درمورد شخصیت شناسی بود.وسط کتاب بودم که تلفن زنگ خورد:اریک:بله.(چه عجب فحش نداد😲 کتاب واقعا تاثیر داره)منشی: عالیجناب شما یه بازرسی دارین با برادراتون. اریک:چه وقت هست؟منشی: الان.بیشعور الان به من اطلاع میده.اریک:اخراج.(انگار تاثیر کتاب چند ثانیه س) منشی: عالیجناب چرا؟🥺.اریک:الان به من اطلاع میدی که من با برادرام بازرسی دارم؟منشی: آخه عالیجناب شما سیم تلفنتون رو در آورده بودید. اریک:پیغام رو برای چی گذاشتن؟منشی:شما شماره گوشی تون رو نداده بودید به جاش به من شماره یه خون آشام نفرین شده رو دادید.اریک:خب میومدی تو اتاقم.منشی:شما گفتید اگه بیام داخل اتاقتون منو به جن ها و گرگینه ها میدید.اریک:اخراجی چون خیلی حرف میزنی قطع کردم.عحب آدمایی پیدا میشن.لباس هامو عوض کردم رفتم بیرون که دیدم برادرام داخل راهرو هستن جز آلبرت. وقتی منو دیدن همه تعظیم کردن منم اون قیافه ترسناک رو گرفتم گفتم:اینجا دقیقا چه خبره؟البرت کجاس؟گفتن: نمیدونیم.گفتم:پس شما دقیقا چه غلطی میکنین؟گفتن: عالیجناب متأسفیم.گفتم:تاسفتون به درد خودتون میخوره😑 حالا بریم زندان.من گرفتم همه اومدن پشت سرم رسیدیم به زندان دیدم همه بودن جز اون آلبرت جامونده 😡😡😡بی مسئولیت
گلوریا:ظهر بعد از کارم ماریا به من زنگ زد و بهم گفت که بریم کافه میخواد به چیزی رو بهم بگه🤦🏻♀️به نظرم بهتره از زبون دیانا بشنوید:(من:یه چیزی در مورد شخصیت من بگم ببینید شخصیت من کجایی؟ اِ من که منم به نام خدا فرزانه هستم نویسنده قصر سیاه و در برخی از مواقع در داستانم حضور پیدا میکنم خب دیانا گندت رو مو به مو توضیح بده) دیانا:همونطور که میدونید ما داشتیم دعوا میکردیم و کار به لگد کشید در لحظه آخر من با لگد به طور شانسی زدم تو صورت آیهان و بعدشو آیهان بگه:سرم داشت گیج میرفت انگار دنیا داشت میچرخید که دوباره دختره جلو روم ظاهر شد و مشتشو کوبید تو صورتم و من رو با دیوار یکسان کرد 😵و بعدش هم فرستادمش زندان😑 اما براش یه شرط دارم 😈.من یه شرط دارم اونم اینه که اگه میخواد آزاد بشه باید لپمو ببوسه 😈😈(این شخصیت انحراف داره دیگه چه کنیم)
رفتیم سمت زندون دیدم اریک و گله محترمش اونجان😑گفتم:سلام عالیجناب.(من:حالتون احوالتون؟😂 گلوریا:خفه من:آدم میشی یا؟ گلوریا:نه دیگه آدمم.من:بچه ها بدلیل اینکه اینجا خیلی کاراکتر داریم به جای گفتم و گفت اسم میزارم)گلوریا: عالیجناب به سلامت باشن.اریک:به به دکی جون.ماریا:اعلی حضرت به سلامت باشن.داشت زیر چشمی به آیهان نگا میکرد آیهان هم به پوز خنده زد نکنه نه بابا امکان نداره ماریا نظامیه.البرت:عالیجناب خانواده عروس یک زندانی اینجا دارن که باید رضایت آیهان رو بگیره تا آزاد بشه.اریک:آیهان هزارتا دختر رو سیاه کردی سیر نشدی؟حالا بنال شرطت چیه؟نمیبینی عروس آلبرت منتظره.گلوریا و ماریا:هان؟عروس آلبرت کیه؟اریک:اوشون.به لوسی اشاره کرد😱😱😱 گلوریا:لوسی تو؟لوسی:اره😓.آیهان:شرط من اینه که دیانا لپمو ببوسه😈.اریک:معلوم هست چه غلطی میکنی؟ایهان:شرطم اینه.ماریاوگلوریا:چییی؟😵.دیانا زیرلب:ای عوضی.بعد با صدای بلند:عزیزم معمولا گوسفندا بع بع میکنن تو چرا نمیکنی؟نکنه مریضی؟ایهان:یالا دیگه درش بیارین.البرت دیانارو درآورد.گلوریا تو گوش لوسی:باید یه کاری کنیم.
لوسی:منظورت چیه؟نکنه میخوای😱گلوریا:نکنه میخوای دیانا بالای دار باشه حالا یه بار که چیزی نمیشه تازه حقشه خب نباید میزد.لوسی: خوب میدونی چیزایی که میگی با عقل جور درنمیاد اما اما باشه😢. رفتیم پیش دیانا خواستیم کمکش کنیم دیدیم اینقد سرحاله که اون باید کمکمون میکرد سرشم بالا گرفته بود بدبخت نمیدونست چه بلایی داره سرش میاد شاهزاده آیهان هم داشت نزدیک میشد. منو لوسی پشت دیانا بودیم وقتی خوب نزدیک شدند به لوسی علامت دادم اون شیطون بلاهم یه کاری کرد دیانا سر بخوره تو بغل آیهان اونم لپشو بوسید 😳 در این لحظه گلوریا و لوسی:هععع ای .. اریک:خاک بر سرت.البرت:بی حیا.الکس:بزغاله نامرد.ویکتور:آبرو مردا رو بردی.استفان:چطور روت شد؟ماریا:نععع.وبعد دیدیم یه مشت دختر از پشت دیوار ریخت بیرون من اگه روانشناس بودم یه قرص میدادم خلاصشون میکردم هیچ جوره اینا آدم نمیشن.داشتن زار میزدن.خب اما دیانا خانم هم نامردی نکرد یه لبخند دلبرانه زد و با کله رفت تو سر آیهان اونم دومتر اونور تر رفت و بیهوش شد.الکس:دستت درد نکنه. اریک: این تن لشو جمع کن ماریا.و ماریا اونو میبره تو اتاق خودش. دیانا:منم میرم تو اتاق خودم.البرت: اتاقت ۳۰۴،حالا بریم دنبال بقیه خاندان عروس.رفتیم سمت مارگو داخل کارگاه شاهزاده ویکتور کار میکرد در رو باز کردیم اصلا باورمون نشد با چه چیزی رو به رو شدیم😱
مارگو کنار یه دستگاه عجیب غریب بود که از یه سنگ و یه طناب و سه تبر درست شده بود و داشت به همه دستور میداد یا قمر بنی هاشم 😵 مثل اینکه ویکتور هم خودشو سریع اونجا رسونده بود(توجه داشته باشید مارگو یه چیزی اختراع کرده که باعث میشه چوب ها به هیزم تبدیل بشن و هرکس یه اختراع بکنه میتونه واسه یه روز رییس باشه)مارگو:ویکتور من گرسنمه.ویکتور:خب که چی؟😑 مارگو:برو غذا درست کن.ویکتور:بله خانم در به در.رفت نودل درست کرد🍜و دیدیم که ویکتور روشو اونور کرد مارگو:صدای تف اومد چه غ.ل.ط.ی کردی؟ویکتور:داشتم عینکمو تمیز میکردم.مارگو:ساکت شو تو که عینک نداری داشتی تف میکردی تو غذای من😡😡😡.ویکتور:خب که چی؟کردم که کردم.مارگو:من تو رو تنبیه میکنم.ویکتور:مثلا چه تنبیهی؟نفله😏.مارگو خیلی مهربون بود و نمیتونست زیاد ادای بدجنسا رو دربیاره.بخاطر همین ما زبون باز کردیم.😂🤭 لوسی:مثلا میتونه بهت بگه لباس زنونه بپوشی. گلوریا:یا بهت بگه سرویس بهداشتی ها رو بشوری😈. ویکتور:شما ها کدوم خری باشین؟ برین بیرون.منو لوسی رفتیم جلوتر لامصب کم چراغ گذاشته بود ما داخل تاریکی بودیم.لوسی تو روی ویکتور وایساد لوسی:من عروس مخصوصم هیچ کس حق ندارد بامن اینطوری صحبت کنه😏و رییست جز خانواده عروسه.گلوریا: برام صندلی بیارید. اوناهم سریع آوردن🤭ویکتور:خب که چی؟کردم که کردم. مارگو:من تو رو تنبیه میکنم.ویکتور: مثلا چه تنبیهی؟نفله😏.مارگو خیلی مهربون بود و نمیتونست زیاد ادای بدجنسا رو دربیاره.
بخاطر همین ما زبون باز کردیم.😂🤭 لوسی:مثلا میتونه بهت بگه لباس زنونه بپوشی.گلوریا: یا بهت بگه سرویس بهداشتی ها رو بشوری😈. ویکتور:شما ها کدوم خری باشین؟ برین بیرون.منو لوسی رفتیم جلوتر لامصب کم چراغ گذاشته بود ما داخل تاریکی بودیم.لوسی تو روی ویکتور وایساد لوسی:من عروس مخصوصم هیچ کس حق ندارد بامن اینطوری صحبت کنه😏و رییست جز خانواده عروسه.گلوریا: برام صندلی بیارید. اوناهم سریع آوردن🤭مارگو:بله؟عروس مخصوص؟😲لوسی:بعدا توضیح میدم.مارگو: خب ویکتور خان اینجا دیگه آخر خطه😎بهتره یکی رو انتخاب کنی لباس زنونه یا شستن تمام سرویس بهداشتیا خب یه میمون اون ها رو دو روز تموم میکنه ببینیم یه شاهزاده چیکار میکنه.همه گفتن: رییس از یه زن😩😲نه تسلیم نشید.ویکتور:خودم میدونم دارم چیکار میکنم.و رفت مارگو:خب ماهم بریم.البرت:بدبخت ناکارش کردحالا بریم. گلوریا:ببخشید من یه خورده کار دارم باید برم.داستان از زبون اریک:بازرسی تموم شد اخیش از اون طبقه های خرابه راحت شدم.مستقیم پریدم رو تخت خواستم به کتاب خوندن ادامه بدم که یکی در زد مثل اینکه عالم با کتاب خوندنم مشکل داستان از زبون اریک:بازرسی تموم شد اخیش از اون طبقه های خرابه راحت شدم.مستقیم پریدم رو تخت خواستم به کتاب خوندن ادامه بدم که یکی در زد مثل اینکه عالم با کتاب خوندنم مشکل دارن
در رو باز کردم گلوریا بود😳اریک: تو اینجا چیکار میکنی؟گلوریا: سرورم داروهاتون رو آوردم.اریک: هابله😁بفرمایید.اومدتو.گلوریا: امشب کاری دارین؟اریک:نه... گلوریا:پس میتونم امشب داخل کاخ ببینمتون؟ابرو بالا انداختم اریک:ببینم تو دو قطبی هستی؟یا کلاهبردار؟گلوریا: نه..چیزه.اریک: چیه؟مشکلی داری؟ من شاهزادم نمیدونی کلی کار دارم؟🧐(بی ع.ر.ض.ه یعنی میخواد مخ بزنه) گلوریا:منظورم این نبود میخواستم بگم اشنایی اولمون اصلا خوب نبود و اینکه یک دکتر با روحیات مراجعه کننده باید خوب آشنایی داشته باشه.اریک:اهومم بعد میدونی که اگه عاشق من بشی قلبتو از ج.ا د.ر.م.ی.ا.ر.م.(برو بابا دلت خوشه😒😐)(گلوریا درافکارش:ایشالا جذام بگیری که اون قیافه ن.ک.بتت و نبینم بعدش به امیدخدا یه آتش سوزی پیش بیاد نه با همون دستگاهی که مارگو ساخته پاهات ق.ط.ع بشه بعدش به جای دارو اسید بخوری تامعدت بپوکه آهان یادم اومد چه بیماری مهمی طاعون ایشالا طاعون بگیری خودم قط.ع.عض.و.ت کنم بعدشم که خوب ذ.لیل شدی توسط یه م.رده خوارخورده بشی.)اریک:باشه ساعت هفت میام خوبه؟حالا اگه اجازه بدی لباسامو عوض کنم. گلوریا:بله حتما.
گلوریا:وای خدا چجوری تونستم تحملش کنم.🥵رفتم داخل راهرو عجب جایی بود لعنت بهت اریک مارو تو چه جایی نگه داشتی حالا با اون دارو هایی که میخوری امشب میام سر وقتت اینقد دوست دارم اون لحظه ای رو ببینم که داری میگی:التماس میکنم منو ببخش بعد من میگم باید حمالی کنی.وای که چقد حال میده😁رفتم تو اتاق دیدم همه تو اتاق جمعن به جزکاترین.گلوریا:به به عروس خانم.لوسی:ولم کن بابا موندم چه خاکی به سرم کنم🥺.گلوریا:عروس مخصوص خیلی خوبه. لوسی:نه میگم اگه آلبرت از من خوشش نیاد چی.گلوریا: چییی؟لوسی: هیچی شوخی کردم. که کاترین نفس زنان اومد تو کاترین:بچه ها من باید برم توکیو.کاترین:شاهزاده استفان میخواد منو برای یه فستیوال ببره توکیو. حالا بریم سراغ الکس(پسرم): بازرسی تموم شد داخل راه یه برگشت جوجه گنجشک دیدم بیچاره بالش شکسته بود.🥺یواشکی بردمش تو اتاقم آلبرتم اونجا بود البرت:اون چیه؟الکس: گنجشک کوچولوعه🥺 نگاش کن بالش شکسته.آلبرت:کسی ندید؟ الکس:نه یواشکی آوردم داداشی میشه نگهش داریم؟🥺 آلبرت: به شرطی که کسی نفهمه فهمیدی؟ الکس:اره،میگم غروبه نمیخوای با نامزدت بری😁😆.
آلبرت: خجالت بکش نمکدون. الکس:اگه من نمکدونم لابد تو قندونی😒.آلبرت: وقتی قصهگو اومد کاملا جدی و خشن باش نباید کسی بفهمه که سوسول مامانی هستی.الکس:می گفته من سوسول مامانیم؟اون کسی که آبروی ما رو برده همین آیهان و ویکتور. البرت:ویکتور دیگه چه مرگشه.فیلم تمیز کردن سرویس بهداشتیا رو بهش نشون دادم.آلبرت:ای وای من رفتم ببینم این دیگه چه گندی بالا آورده.منم تمام مدت داشتم به جوجه ها میرسیدم.که یهو یاد اون دختره بی شرم افتادم که ز.ر میزد گردنبندشم جا گذاشت.ساعت ده که شد رفتم اماده بشم برای خواب و اینکه ببینم چه ژانری میخوام آها فهمیدم عاشقانه.داشتم تو تخت میلولیدم که ...که یکی در زد میخواستم خودم در رو براش باز کنم که فهمیدم نباید مهربون باشم.الکس:بیا تو.یه دختر ریزه میزه اومد خیلی شبیه اون دختره بود تازه شنلم پوشیده بود اگه خودش بود خیلی سخت میشد زنده بره بیرون.الکس:چرا شنل زدی؟نیلی:چون من زشتم.الکس: عجوزه زشتی 👹یا نفرین شده؟
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
فرزانه جون چند تا پارت رو گذاشتی من دیگه داره یادم میره این پارت چه اتفاقی افتاد .
عزیزم قسمت جدید منتشر شده
فرزانهجونیهچیزیبگمتوپارتبعدیروجندروکهواردسایت
کردیاصلاواردسایتکردیادامهمیدییانهلطفابهسوالاتم
جواببده
عزیزم ادامه که میدم
الآنم چهارمین باره که پارت گذاشتم در تمام این مدت همش عدم تایید شده😒😒
حالا اگر باز عدم تایید شد داخل نظرات میزارمش😅😅
چرااخههههایتتستچیاینروزابدشدهداستانهارودیرمنتشرمیکنهیامنتشرنمیکنهاخهچراااااا😭😭😭🥺🥺🥺😥😥
نمیدونم گلم اما یه خبر خوب واست دارم 😻😻
دوتا قسمت رو باهم براتون مینویسم روز های عیدی از دست این دو جین کاراکتر جون به لب بشید 😂😂😂😂
عزیزدلمفرزانهجون
جونبهلبمونکردیبزاردیگه
عزیزم واقعا معذرت میخوام اما تستم دو هفته تو صف بود و بعدش هم عدم تایید شد😭😭😭حالا هم که غیبش زد😭😭😭😭
پس پارت بعد کی میاد یک ماه شد .
عزیزم داخل صف بررسیه هنوز دارم جوون مرگ میشم😓😓
من الان دارم پارت بعدش رو هم مینویسم😭😭😭💔
خیلی قشنگ بود
بچه ها نظرتون چیه که پارت بعد فقط در مورد دیانا و آیهان و گلوریا و اریک باشه 🤩؟
منم موافقم😉
بچه های عزیز روحیه ایثارتون کجا رفته؟
ماشاالله همه انتقام جو و خونخوار
خیلی خوب بود ادامه بده فقط یه مشکلی داشت این بود که من نفهمیدم کی بهم علاقه مند شدن و کدوم شخص به ی شخص دیگه چیزی گفتم یجورایی توهم بود باید برم داستان از اول بخونم ببینم کی به کی بود