
در حال خوندن کتاب پرنسس سرخ یعنی خودم بودم😂که یه دفعه از طبقه ی پایین صدای درگیری بلند شد. #یعنی باز چی شده ؟ جودی : بهتره همین جا بشینی و کاری نکنی... #😐😑 وقتی یکم دقت کردم فهمیدم صدای کریس و سوهوئه. نمی تونستم همون جا بمونم (فضولی تو خونش جریان داره😂) سریع رفتم پایین. تا رسیدم به پذیرایی سوهو با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت بالا😐 کریس : چرا همه جا سر و کله ی تو پیدا میشه نمی فهمم😑 اجازه حرف زدن به من نداد و رفت تو اتاقش. منم خواستم برگردم اتاقم که دیدم همون اتاقی که سوهو ورود بهش رو ممنوع کرده بود و همیشه هم درش قفل بود الان نیمه باز بود. در و اطراف رو نگاه کردم ، وقتی خیالم راحت شد به اتاق نزدیک شدم. آروم از لا به لای در به داخل خیره شدم. اون...
خب بریم سری به پت و مت بزنیم😂 چانیول : چرا هرچی کاره سخته می دن دست ما دوتا😐😑 بکهیون : کمرم شکست😑 چانیول : حالا اینا رو ولش کن به نظرت یونسوک قبول می کنه اون کار رو انجام بده ؟ بکهیون : سوهو برای رسیدن به اون هرکاری می کنه. چانیول : یعنی میگی اگه یونسوک قبول نکرد... بکهیون : هزار تا روش دیگه هست که سوهو می تونه باهاشون یونسوک رو مجبور به انجام اون کار کنه... چانیول : ولی ما هنوز به یونسوک نگفتیم که... شیومین : هی شما دوتا😐😂 بکهیون : یاااا هیونگ این چه طرز ظاهر شدنه😑 شیومین : مثل دوتا پیرزن به جای اینکه کار کنید دارید پشت سره این و اون حرف می زنید😐 چانیول : میگم کریس و سوهو بخاطر همون موضوعه داشتن بحث می کردن ؟ شیومین : شب در مورد این موضوع صحبت میشه فقط تا شب دهن لقی نکنید و به یونسوک هم حرفی نزنید.
از زبان یونسوک : اون همه عکس از کی بود ؟ خواستم برگردم که اشتباهی دستم خورد به گلدون کنار اتاق و افتاد زمین شکست ، سوهو با اخم به این سمت اومد. گلدون رو ول کردم و خواستم فرار کنم که یقه ی لباسم از پشت کشیده شد. #من چیزی ندیدم... سوهو : برو داخل. با استرس وارد اتاق شدم و اونم پشت سرم اومد داخل و در رو پشت سرش قفل کرد. #چیکار می کنی ؟ بزار برم. سوهو : تیفانی... #می دونم. سوهو : بیا اینجا بشین. نفسش رو کلافگی بیرون فرستاد. سوهو : من تیفانی رو دوست داشتم نمی خواستم آسیب ببینه ولی نتونستم ازش مراقبت کنم ، وقتی فهمید من خون آشامم ازم دور شد و رفتارش باهام سرد شد ، همین باعث شده بود که بیون سو از این ضعف من استفاده کنه و بخواد راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی یاقوت سرخ رو از تیفانی بگیره ، یه روز تیفانی اومد و گفت کمکم می کنه با هم بیون سو رو شکست بدیم ، من کمکش کردم تمام قدرت هاشو بدست بیاره ، توی اون زمان همنوعان من توی نبرد با بیون سو کشته می شدن و این خیلی آزار دهنده بود چون نمی تونستم ازشون محافظت کنم ، درگیری بین منو بیون سو شدیدا زیاد شده بود و یه شب تیفانی خودشو کشت و زندگیه من همون جا متوقف شد💔
من نمی تونستم ناراحتی سوهو رو ببینم ، من نمی تونستم بهش هیچ احساسی داشته باشم ولی بدجوری بهش وابسته شده بودم و دوری ازش برام سخت بود اما من براش مهم نبودم اون هنوز تیفانی رو دوست داشت و نمی تونست فراموشش کنه... حرف نمی زد فقط سکوت کرده بود و به نقطه خیره شده بود. بی مقدمه پرسیدم : پدر و مادرم دیگه برنمی گردن مگه نه ؟ سرشو چرخوند و تو چشمام نگاه کرد. #می دونم گفتنش برات سخت بود ولی خودم فهمیدم. سوهو : متاسفم... لبخند تلخی زدم و دستاشو فشردم : متاسف نباش ، همه یه روزی می رن... یه دفعه در باز شد و کریس با عصبانیت اومد سمت من و دستمو سفت گرفت و بلندم کرد. #چیکار می کنی ؟ کریس : چرا بهش نمیگی داری فقط ازش برای این انتقام مسخره استفاده می کنی ؟ با این حرفش انگار یه چیزی توی اعماق قلبم فرو ریخت... دستمو کشیدم و از اونجا خارج شدم. شروع کردم به دویدن. لوهان : یونسوک کجا می ری ؟ بهش توجه نکردم و از عمارت خارج شدم و رفتم تو باغ... متوجه ی اشکام نشده بودم ، ولی دیگه مهم نبود چون کسی هم نبود که منو توی اون وضعیت ببینه...
زانو هامو تو بغلم جمع کردم ، هوا خیلی سرد بود ، موقع خروج از عمارت هیچ لباس گرمی تنم نکردم. اشکام روی صورتم خشک شده بود. یاد حرف سوهو افتادم که می گفت : نمی دونم چرا تیفانی تو رو انتخاب کرده تا جانشینش باشی... یه چیز گرم دورم رو پوشوند ، سرمو بلند کردم. #لوهان... کنارم نشست و منو در آغوش گرفت. لوهان : حالا که همه چی رو می دونی باید اینم بگم که منم یه جورایی توی مرگ تیفانی مقصر شناخته میشم. #چرا ؟ لوهان : تیفانی خواهرم بود و هر موقع ازم خواسته ای داشت بخاطر قلب مهربونش نمی تونستم نه بگم و همیشه کمکش می کردم ولی اون روز راز جاودانگی خودش رو ازم پرسید... به آسمون نگاه کرد : سوهو گفته بود نباید چیزی بهش بگم منم قبول کردم ولی خیلی التماسم کرد و منم مجبور شدم بهش بگم که فقط خودش می تونه به زندگیش پایان بده اما ای کاش نگفته بودم تا این اتفاقات نمی افتاد ، سهون هنوز فکر می کنه منم مثل بیون سو قصد داشتم یاقوت سرخ رو از خواهرم بگیرم برای همین بهش گفتم رازش چیه. #مهم نیست ، اتفاقیه که افتاده و به نظر من هیچ کس مقصر نیست... لوهان : بیون سو قصد داشت از من هم استفاده کنه... #چرا ؟ ، تو که خون آشام نیستی... لوهان : تو باید یه چیزی رو راجب من بدونی... #چی ؟ لوهان : راستش من...
..........................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عر عر عر عر
هق هق هق هق
جیغ جیغ جیغ جیغ
پارت بعدددد🥲😭
آجی پارت بعددد کوووووو؟؟؟😩😩
آجی گذاشتم تو صفه نگران نباش😂💖
الان خدتو میبینی،
اگه پارت بعدو نزاری دیگه نمیبینی🙂
به جان شوهر نداشتم سه روزه گذاشتم😂😂
بمولا خودمو میکشمممم🔫🙂
دختر تو مرضضضض داری جای حساس کات میکینیییییییی
تیریخیدا پارت بعدی رو امشب بزارررر
فالو شدی ^_^
پارت های داستان لایک شودن^_^
عالی هس داستاننننن😗🖤
مرسی عزیزم😂💖
باورت میشه الان سه روز شده تو صفه 😂💔
فالویی😘
قربانت😂
بگو جانع من :/
میسی ♡
سلام من تازه داستانتو خوندم خیلی خیلی قشنگه پارت بعدیش رو هم بزار لطفا🙂💜
سلام عزیزم خوشحالم خوشت اومده باشه حتما امشب می زارمش 😘💖
خصال خودتو کات کردنت ببرن
چیرا😂
عالیییی بود
مرسییی عزیزم💖💖
پارتتتتتتتتتتتتتت بعدددددددددددددددد
میزاری یا استغفرالله استغفرالله
اگر خدا بخواهد می زارم 😂
به زودی😐💔😂
خدا میخواهد
ببین هستییییییییی امشببب نزاری خدا میدونه چیکارت میکنم
به خدا من هنوز جوونم😐💔😂
برام مهم نی😐
میسییی😘
شایدامشببزارم😂
.....
عررررررمنمرگمنذوقققق😂💃💃💃💃
الان دو روزه تو اسلاید سه موندم😐💔😂