

از زبان مرینت: رفتیم پایین سر میز نشستیم صبحانه خوردیم🙃کلارا اومد گفت:خانم بچهها دارن گریه میکنم هر کاری کردم ساکت نشدن☹️ گفتم:الان میام آدرین گفت:مرینت امروز جلسه عکاسی داریم🙃 گفتم:وایی بچه ها رو چیکار کنیم آها میزاریم پیشه مامانم.گفت:میخوای بزاریم خونه ی مامان من گفتم:به مامانت دیروز زنگ زدم میخواستم امروز برم پیشه مامانت باش کار داشتم که گفت امروز نیستن،آدرین بزار برم پیشه بچه منو گرفتی به حرف😤 گفت:بزار منم میام باهم رفتیم اتاق بچهها (عکس اسلاید اتاق بچه ها)از زبان آدرین:رفتیم اتاق بچهها مرینت دستش رو گذاشت رو پیشونی بچه ها گفت:وایی تب دارن😨گفتم:چی ببریمشون دکتر بدو گفت:نه طبیعی هست ولی باید بریم براشون دارو بخریم مگر نه تب سوم میره بالا و.......وایی زبونت رو گاز بگیر مرینت.گفتم:چرا این رو گفتی مگه چی میشه😨
گفت: چون کوچیکن اگر تب شون بر بالا احتمال م.م.م.مرگ شون زیاد میشه🥺🥺🥺 گفتم:امروز میگیریم😘 گفت:باشه ساعت چند باید بریم جلسه عکاسی؟گفتم:2ساعت دیگه!گفت:باشه ♥️زنگ خونه رو زدن،کلارا در رو باز کرد. یک دختر جوان بود. رفتم پیشش گفتم: سلام با کی کار داشتید؟گفت: سلام من سوفیا هستم،با خانم مرینت آگراست کار داشتم🥺😊 گفتم:بله خودم هستم بفرمایید داخل😊😊 رفتیم داخل،نشستیم گفتم: خوش آمدید چه کمکی از دستم بر میاد؟گفت:من دنبال شغل هستم.گفتم:خب ما منشی داریم هم آشپز داریم.گفت: خدمتکار چی خدمتکار دارید؟گفتم:نه نداریم قرار استخدام کنیم ولی فرد مناسب پیدا نکردیم😊 گفت: میشه من رو به عنوان خدمتکار استخدام کنید؟گفتم:خب باید از ه.م.س.ر.م بپرسم🙃(آدرین رفته بود دارو بخره)گفت:لطفاً شما جزو بزرگ های فرانسه هستید لطفاً🥺🥺 گفتم: متأسفم باید صبر کنی تا ه.م.س.ر.م نیاد نمیتونم کاری کنم.که آدرین اومد.(نویسنده:آدرین خان واقعاحلال زاده ای آدرین: دیگه ،این دختره کیه؟مرینت: آدرین جان بزار نویسنده بقیه ی داستان رو بنویسه بفهمی😐)
پاشدم گفتم: سلام آدرین گفت: سلام عزیزم ❤️ سلام خانم جوان سوفیا پاشد گفت:سلام ب..یعنی سلام آقای آگراست گفتم: آدرین این خانم جوان اسمش سوفیا هست میخواد اینجا کار کنه.گفت: باشه استخدام شدی فقط برام یک عکس سه در چهار بیار و مدارک گفت: حتما ب...آقای آگراست و رفت آدرین گفت:مرینت یک حسی بهم میگه این دختر یکی از آشنا هامون هست. گفتم:چی منظورت چیه؟گفت:نمیدونم ولی این حس رو دارم😅
از زبان سوفیا:اوف 2بار سوتی دادم رعیس زنگ زد جواب دادم:«سوفیا: سلام قربان رییس: سوفیا استخدام شدی؟سوفیا:بله رییس:خب بقیه ی نقشه رو هم میدونی سوفیا:ولی من نمیتونم با....رییس:همین که گفتم😡 سوفیا:چشم😢»
تمام شد.اسلاید بعد آنچه خواهید خواند❤️
آنچه خواهید خواند:مرینت: آدرین من بچه هام رو میخوام توروخدا😭😭مریلا: آبجی پیداش میکنیم😢 آدرین گفت:خدا کمکم کن،تیکی:مرینت😨 خب چالش توی نتیجه❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت جدید درحال بررسی هست 😘
عالییی بود خواهر جون
راستی خواهر جون پارت بعدی داستان خودم رسید
الان میرم میخوانم 😊 ممنون عزیزم 😘😘😘
شاید می خواست بگوید برادر
اگر داستان رو میخوانی خب توی پارت بعدی میفهمید 😊
عالی بود ولی تو من اون اولا که بهت گفتم کم مینویسی زیاد بنویس رو زیاد نوشتی بعدش دوباره مثل قبل داری مینویسی 🙁😟
باشه عزیزم پارت بعد 6اسلاید هست ولی زیاد پارت38 هم دوباره میزارم
♥️♥️♥️
سلام خیلی خوب بود🤩 من لایک کردم
میشه توتست کمپانی میراکلسی شرکت کنی؟؟ تو پروفم هست
یه کمپانی زدم اگه دوست داری عضو بشو😇
حتما عزیزم 😘😘
یا هفت جد نامجون
😂نه نترس بچه ی لایلا نیست 😂
خدایا هزاران بار شکر
😂😂😂😂ولی قرار فاجعه ها شروع بشه
میخواست بگه بابا 😂
فکر کنم بچه لا یلاعه😑
😂😂😂😂😂نمیتونم چیزی از درست بوده یا نادرست بودنش بگم توی پارت بعد میفهمید 😊😊😊ولی به نظرت نمیخواست بگه بابابزرگ 😂😂😂😂😂😂
ها؟
منظورم این بود که متمعن هستی که میخواست بگه بابا نمیخواست بگه بابابزرگ؟
مگه چقد بدبخت سن داره😂
😂😂
عالی بود آژو ♥
مرسی آجی❤️❤️