عشق از جنس نفرت ۷

تعداد لایک ها ۱۰ تا 😇

«از زبان مرینت» یه نفی عمیقی کشیدم و رفتم تو تختم دراز کشیدم که نمیدونم چی شد که خوابم برد ..... ؟نه نه نه به اون کاری نداشته باش نه نه نکن نه نه نهههععععع یهو از خواب پریدم ..هوف همش خواب بود نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت ۱۱ است گشنم بود برای همین پاشدم رفتم پایین. همه جا ساکت بود ، الکس هم رفته بود . رفتم از یخچال ماکارانی رو ورداشتم که یکم از ظهر مونده بود و گرمش کردم و نشستم به خوردن .. تو فکر این بودم که لوکا کجاست نکنه از رفتارم دلخور شده باشه .. غذامو که خوردم جمع کردم و شستم و یکم نشستم و رفتم تو فکر ... هعیی الان باید چه واکنشی به لوکا نشون بدم خودمم موندم چیکار کنم🤦‍♀ اگه ناراحت بشه ازم یا دلخور چی،.اخه چاره ی دیگه هم ندارم اونطوری تو خطر میوفته هرچی دور باشه ازم بهتره حالا چیکار کنم خدایا .. باید برم بهش بگم دوسش ندارم این بهتریم کاره ..اره همین کارو میکنم..... بلند شدم و رفتم سمت اتاق لوکا و‌در زدم اما جوابی نداد دو سه بار دیگه‌هم در زدم اما جواب نداد درو باز کردم و رفتم تو اما نبود یعنی کجا رفته بود ؟ از پنجره حیاطو نگاه کردم اونجا هم نبود زنگ زدم به گوشیش اونم خاموش بود یعنی چی شده چرا غیبش زده.. هوففف خدایا یعنی کجاست الان اگه بلایی سرش اومده باشه من چیکار کنم . رفتم پایین سریع شماره الکسو گرفتم اونم گوشیش خاموش بود .. ساعت نزدیکای ۲ بودداشتم دیوونه میشدم که صدای باز شدن در اومد .. لوکا بود.. 💙سلام . بیدار شدی؟ 🤍اره ..معلومه تو کجایی ، میدونه از وقتی پاشدم دارم دنبالت میگردم ، گوشیت چرا خاموشه 💙رفتم بیرون یکم قدم زدم گوشیمم شارژش تموم شده 🤍چرا به من نگفتی 💙خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم 🤍خب میدونی چقدر ترسیدم . فکرم هزار جا رفت 💙ترس برای چی ؟ 🤍از اینکه اون ادما بلایی سرت اورده باشن 💙نه بابا اونا خبری از ما ندارن .. بعدم الان اروم باش میبینی که من صحیح و سالم جلوت وایستادم 🤍اهوم ، خب دیگه من میرم بخوابم شب بخیر 💙شب تو هم بخیر «از زبان لوکا» رفتم سمت اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم و به مرینت فکر میکردم که نگرانم شده بود .. یعنی دوستم داره ؟ نه اخه اون منو مثل برادرش میدونه شایدم از ترس از اون قاتله نگران شده بود. هوفففف لعنت به این درد ع.ش.ق که ادمو میکشه 🥺 همینجوری که تو فکر بودم چشام گرم شد و خوابم برد 💛💛💛💛💛💛💛💛💛

«از زبان لوکا» صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ، نمیدونم کی ساعت گزاشته بودم .. بلند شدم و رفتم حموم ، فکر کنم یک ساعتی اون تو بودم . اومدم بیرون و یه پیراهن آبی و ین شلوار مشکی راحتی پوشیدم .. ساعت ۹ بود . رفتم دم اتاق مرینت خواب بود هنوز برای همین رفتم مثل همیشه صبحانه رو حاضر کنم که صدای !تلقی! توجهمو جلب کرد از اتاق مرینت بود دویدم بالا که ببینم چی شده دیدم از رو تخت پرت شده پایین و اصلا یه وضعی 🤦‍♀ رفتم که بلندش کنم بزارمش رو تخت که بیدار شد.. 🤍داری چیکار میکنی؟ منو بزار پایین. 💙کاری نمیکنم از رو تخت افتاده بودی خواستم بزارمت رو تخت 🤍لازم نکرده منو بزار پایین میگم 💙باشه ، عوض دست درد نکنته 🤍نگفتم بیا کمک کن که 💙باشه 🤍حالا هم لطفا برو بیرون کار دارم 💙باش. 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 ^_^.... از زبان مرینت &-&....از زبان ادرین °_°....از زبان لوکا :)....از زبان الکس 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 «^_^» م درسته باهاش تند رفتم اما راه دیگه ای نیست باید اونو از خودم برنجونم. هعیی لعنت به این حسی که نمیشه کشتش😔😢 ولی باید از من دوری کنه این به نفعشه . شاید بعد از اینکه روح مادرمو به ارامش رسوندم دیر شده باشه یا بیوفتم زندان یا هرچیز دیگه ای ولی مجبورم چونکه میدونم این راه خطرناکه😔 اهی کشیدمو و رفتم موهامو شونه کردم و یه پیراهن صورتی تا زیر زانو هام پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و اومدم پایین .. از چهرش معلوم بود از من دلخوره چیکار میشه کرد . 🤍صبح بخیر ^_^.م کله ای به نشانه ی سلام تکان داد قشنگ معلومه باهام سرد شده 😒 به جهنم . رفتم نشستم صبحانه رو خوردم و ظرف های خودمو جمع کردم و شستم و برگشتم تو اتاقم و یه شلوارک جین و یه تاپ نیم تنه با یه سوییشرت مشکی در اوردم و گزاشتم رو تخت و رفتم یه دوشی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و بافتم و بعد لباسامو پوشیدم و کلاه سوییشرت رو گزاشتم سرم و زیپشو باز گزاشتم و رفتم پایین و گوشیمو ور داشتم و گزاشتم تو جیبم و رفتم سمت در تا کفشامو بپوشم که با صدای لوکا برگشتم.. 💙جایی تشریف میبری؟ 🤍به شما مربوطه؟ 💙نه، ولی باید بدونم کجا میری پدرت تورو به من سپرده . 🤍مجبور نیستم جوابتو بدم 💙مرینت چت شده از صبح داری با من اینجوری میکنی 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛

هیچی نیس دیگه 😑