11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜Arniya💜 انتشار: 4 سال پیش 857 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاااام بر شما دوستای گل و خوشگلم، حالتون چطوره؟! خوشحالید کوکی و تهیونگ رو آوردم ایران؟ 😂😍🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷بریم سراغ داستان... 💜💜💜💜💜💜💜
وی خواب آلود چشمی رو از روی چشماش برداشت و با چشای خمار یه نگاه به ما دوتا کردو دوباره گرفت خوابید... 🌙🌙🌙🌙🌙
از زبان مانیا
.
.
.
.
واییی خدا...
بالاخره رسیدیم...
باورم نمیشد که کوکی و تهیونگ هم اومدن ایران...
وایی خدا.... عینه یه خوابه... الان میرم پیش دوستام مخصوصا مبینا پز میدم... 😂
الان تازه میرسیدیم فرودگاه تهران....
از اونجا باید سوار هواپیما اصفهان میشدیم...
کوکی میدونست...
از هواپیما پیاده شدیم...
به وی گفتم:
وی حواست به خودت باشه ه، الان جایی هستیم که پر آرمیه...
وی:او مای گااااد....
هر سه خندیدیم... 😂😂😂
هر دوشون با کنجکاوی اینور و اونور رو نگاه میکردن....
الان تازه ظهر بود...
داشت اذان میگفت...📣🥰❣️
کره که بودم اونجا با یه بدبختی نماز میخوندم اما الان اینجا راحت ترم...
کوکی و وی نشستن روی صندلی های ماساژور... انگار پرواز اصفهان تاخیر داشت🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
رفتم نماز خونه نماز خوندم و برگشتم...
بلند شدیم رفتیم رستوران فرودگاه...
وی:خب خب.... الان ایرانیم... مانیا یه غذا خوب و خوشمزه انتخاب کن که خیلی گشنمه....
*باشه...
چلو کباب سفارش دادم و ته چین و جوجه مرغ...
غذارو آوردن...
ماسک هاشون رو زدن پایین و کلاهشون و در آوردن...
کوکی:متنفرم از اینکه ماسک و کلاه بزنم....
روی کباب هممون سماق پاشیدم...
اووووومممم
*غذا های دیگه هم بوداا اما من دلم برنج و کباب میخواست... آخه ازینا تو کره نیست... اگر هم باشه گوشتش گوشت نیست... گوشت خوک و اینجور چیزاست...
شروع کردیم خوردن...
واییی خدا چقدر چسبید بعد چند ماه...
فعلا که خبری از ماسک هاشون نبود....
وی:چیه؟! نمیخوای که ماسک بزنیم؟! من دیگه نمیتونم... بزار راحت باشیم یه دو دیقه بعد دوباره میزنیم...
*من که چیزی نگفتم
کوکی:چیزی نگفتی ولی نگاهت خیلی چیزا میگفت....
خندیدم... 😂😂😂
پرواز رو اعلام کردن... ایول... دوباره سوار کلاس وان میشیم.✈️✈️✈️خخخخخ....خیلی حال میده به جون خودم...✈️ (کیا ترس از هواپیما و پرواز دارن؟!!😂😂تو کامنت ها بهم بگید❣️❣️❣️)
اینبار زود میرسیدیم...
احتمالا طرفای ساعت 3 میرسیدیم اصفهان....
به مامان زودتر گفته بودم...
...
از هواپیما پیاده شدیم....
رفتم تاکسی بگیرم که کوکی دستم رو کشید و رفت سمت پارکینگ...
با تعجب بهش نگاه کردم...
با تعجب بهش نگاه کردم... وی یه سویچ که دستش بود رو دور انگشتش تاب داد و یه دکمه رو فشار داد که صدای باز شدن یکی از ماشینا اومد....
نههههههههههه
مگه میشهههههه؟؟؟ این ماشین قرمزه که کره بود... چجوری الان اینجاست؟؟؟ 🤯🤯😳😳😳
کوکی:یه هفته پیش سپردم ماشین رو بفرستن اینجا...
بعد یه لبخند ضایعه زد و گفت:راه بیوفت دیگه...
کوکی نشست پشت فرمون و وی هم کنارش...
منم نشستم صندلی عقب... مسیر رو روی جی پی اس ماشین زد و راه افتادیم... واااییی خدا خیییلی تند میروند... یکی از آهنگ های خودشون پلی کرده بود و هیجان داشت... وی باهاش میخوند و با سرش ضرب میزد... کوکی هم که.... واااییی خدا... سکته نکنم صلوات...
همچین گاز میداد داشتم میمردم... سرعت رو دوست داشتم ولی دیگه نه اینقدر... به نفس نفس افتاده بودم... 😖😰😰😰
بی جون صداش کردم... نشنید.... داشتم از حال میرفتم و نفس کشیدن برام سخت بود اونقدری که نمیتونستم شیشه رو بدم پایین که هوایی بخورم... چشام سیاهی میرفت...😵 به زور نیم خیز شدم و به شونش فشار آوردم... فهمید بالاخره ولی تا نگاهش بهم افتاد رنگ از رخش پرید... سریع زد کنار... بی جون به در ماشین لم داده بودم... به محض اینکه در ماشین رو باز کرد بی جون افتادم تو بغلش... تکونم میداد و میگفت چی شده...
دلم میخواست تیکه تیکش کنم... نزدیک بود با ماشین پرواز کنیم اونوقت میپرسید چم شده؟؟؟؟
وی دهنم رو باز کرد و تیکه ای از شکلات تخته ای گذاشت تو دهنم...
شیرینی و طعم شکلات حالم رو بهتر کرد... دستم رو گذاشتم رو سینش و بلند شدم...
کوکی:چت شد یهو؟! حالت بده؟! میخوای بریم دکتر؟!
*نههههه... چون تو تند میروندی فشارم افتاد... میخوای به کشنتمون بدی؟؟
رو به وی گفتم:تو ام که عین خیالت نبود بد تر از اون با سرت ضرب گرفتی و آواز میخونی؟!
جفتشون دهنشون عین ماهی باز و بسته میشد...
وی:فقط میتونم بگم تو اولین دختری هستی که
که با ما اینجوری حرف زده... الان خوبی؟! راه بیافتیم؟!
*اوهوم...
اینبار وی و جونگ کوک جاهاشون رو عوض کردن چون جونگ کوک خسته شده بود...
تکون های ماشین خیلی آروم بود و باعث شد که خوابم ببره...
.
.
.
.
.
از زبان وی(تهیونگ)...
.
.
.
.
کوکی خسته شده بود بخاطر همین جاهامون رو عوض کردیم...
از آینه به عقب نگاه کردم.... مانیا خوابش برده بود... چقدر تو خواب آروم به نظر میاد... میدونستم یه حس هایی کوکی به مانیا داره... واقعا عین خواهرم دوسش داشتم...رسیدم شهرشون...
دیگه مانیا باید بیدار میشد و راهنماییم میکرد... از کوکی خواستم مانیا رو بیدار کنه...مشتاق دور و ورم رو نگاه میکردم...
مانیا رو بیدار کرد...
.
.
.
.
از زبان مانیا
.
.
.
.
با تکون های کوکی از خواب بیدار شدم... ایول... رسیدیم بالاخره... پریدم بالا و مشتاق آدرس خونه رو بهشون دادم... با خوشحالی به کوچه مون نگاه کردم و گفتم بپیچه تو کوچه...
خونمون در شمالی و جنوبی داشت...
پس از کوچه جنوبی رفتیم...
*وی همینجا نگه دار رسیدیم...
جفتشون مشتاق و خوشحال اینور و اونور رو نگاه میکردن...
پشت سرم پیاده شدن... زنگ در رو زدم... 🤩🤩🤩🤩در باز شد...در رو باز کردم و از پله ها رفتم پایین... کوکی و وی هنوز بیرون بودن...
مامان در خونه رو باز کرد و با تعجب بهم نگاه کرد... خنده نشست رو لباش.. فدات بشم من مامانی... پریدم بغلش و سفت بغلش کردم.... خاله هم خونه بود... اون بیشتر اوقات اینجا بود و صبح که میومد بعد از ظهر میرفت...
*مامانی؟!
_جونم؟!
*میگم که گفته بودم که مهمون دارم...
_خب؟! پس کوشون؟!
*پشت در... بگم بیان تو؟!
_آره خب... چرا پشت در نگهشون داشتی چش سفید... خجالت بکش مهمون رو پشت در نگه میدارن؟! بدوووو...
*تهیونگ، جونگ کوک بیاید تو...
وی و جونگ کوک با ادب اومدن داخل و به مامان و خاله به نشونه احترام سرشون رو خم کردن و سلام کردن...
مامان و خاله با دهان باز نگاشون میکردن... خخخخ... از بس خوشگل بودن خو... به مامان گفتم که سلام کردن... خاله راهنمایشون کرد داخل خونه...
نشستند...
مامان گفت:نهار خوردین مامان جان؟!
*آره مامانی..
_بیا یه لحظه کارت دارم...
رفتم پیش مامان...
_ببینم تو که گفتی دوستات...
*خو دوستامن دیگه...
_یعنی تو پیش اونا میموندی؟؟؟
*قصش مفصله مامانی... بعد بهت میگم... الان بیا بریم بهت معرفیشون کنم...
با مامان رفتیم و خاله نشستیم پیششون... گوشی خاله رو گرفتم و بی تی اس رو براشون سرچ کردم...
*خب مامانی... اینجا رو ببین...
خلاصه بگم براتون همه چیزو گفتم... اینکه اینا بی تی اس هستند و هفت نفرند و تو دنیا مشهورند و چجوری دیدمشون و چجوری ازم محافظت کردن...
وی و کوکی هم عینهو دو تا پسر خوب ساکت بودن و چیزی نمیگفتن(خو چیزی متوجه نمیشدن که حرف بزنن خخخخ...) 🤣🤣🤣🤣
خاله و مامانم دهنشون باز مونده بود...
خاله: یعنی اینا خواننده اند؟! 🎙🎙
*اوهوم...
_مامان : کدومشون نجاتت داد؟؟؟
به جونگ کوک اشاره کردم... مامان ازش تشکر کرد که ترجمه کردم...
خاله بلند شد و چایی ریخت تا بخوریم...
مامان هم میوه آورد...
وی:محدثه اون خانومه کیه؟
*اون خالمه...من دو تا خاله دارم...
وی:آهان^_^
مامان از مبینا دوستم چه خبر؟!زنگ نزد؟!
خاله:چراا...اینقدر زنگ زد که بیچارمون کرد...نگرانت بود...حتما بهش زنگ بزن...خیلی نگرانت بود....
*الان بهش زنگ میزنم که بیاد اینجا...
شمارش رو گرفتم و رفتم تو اتاق...
_الوووووو؟؟؟مانیا؟؟کفنت کنم الهی...کجا بودی نکبت...دلم میخواد موهاتو بکنم....
خدیدم و گفتم سلام...
_دختر من دارم جوش میزنم تو سلام میکنی؟بزنم فکتو بیارم پایین...
*خو حالااااا...ول کن اینارو...فقط مبینا اگه الان نیای اینجا خیییلی پشیمون میشی....خیللیییی...._چرا؟؟
*خب من بهت گفتم....حالا خود دانی....
_باشه ده دیقه دیگه اونجام....
*باشه...
رفتم توی حال و بهشون لبخند زدم...مامانم براشون میوه پوست کنده بود....
یکم از اینجا براشون گفتم....
که وی یهو گفت:ببین اونجا نزاشتی شلوار لی بردارم...مجبوری منو ببری تا بخرم....📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣پایان پارت یازدهم... خب، چطور بود؟!!! دوست داشتید؟؟! خوشحالید😃😃😃؟؟؟؟؟؟
نظرتون رو بهم بگید...
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇰🇷🇮🇷🇮🇷
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
وای داشتم سکته میکردم سر پارت9 جا داره بگم
عررررررررررررررررررررررررررررررررر
خیلی خیلی خیلی عالیییی بود🤩🤩🤩🤩❤❤❤
عالیی بود🤩❤
دیگه داشتم ناامید میشدم خوب شد پارت یازده روگذاشتی واگر نه میرفتم خودمو از پله اول حیاط پرت میکردم پایین خدایی😂😂
مث همیشه عالی دستت مرسی واقعا کارت عالیه ولی ارنیا یکم دقت کن تو پارت یازده یکم گنگ بود انگار یه چیزیش کم بود سعی کن بعدی ها اینجوری نباشن چون ادم حسش رو از دست میده اینم بگم بضی از رمان ها هرچقدر طولانی میشن مزه شو از دست میدن یا حسش رو ودیگه ادم نمی خواد ادامه شو بخونه سعی کن ماله تو اینجوری نباشه وتااخرش لذت ببریم ازش 😁😁😁😁😁
ولی بازم مر۳۰بوص پس کلت💋😐
خیلی عالی بود واقعا عالی بود
واییییی محشر بوددددد😘🥰🥰😍😍بازم بنویس
موفق باشی بهترین نویسنده🥰😘😍
وااااااای دخترا😭😭😭هر کاری میکنم کاور پارت سیزده رو بزام همش ارور میده میگه حافظه پره... ولی اصلا حافظه گوشیم پر نیست... نمیدونم چیکار کنم... من دوست ندارم پارت رمان بدون کاور باشه... برید به تستچی بگید🤧🤧🤧🤧🤧
باید از تست هات پاک کنی
هووورااااا درست شد😂🥰🥰🥰💝
قابل توجه کسی که گفت صدتا کامنت برام میزاره🙄💖پس کوشی؟! کجایی؟!!! 😂🥰💔💜💜💜💜
بعدی رو زودتر بزاررررر💜💜💜💜
مثل همیشه قشنگ بود
و اینکه مگه هواپیما چیه که بخوای فبیا داشته باشی من تا حالا صد بار سوار هواپیما شدم 😂
منم خیلی دوست دارم😂ولی خب بعضیا میترسن
خب یه سریا ترس از ارتفاع دارن یکیش خودم ولی از هواپیما نمیترسم
و فوبیا میتونه از هرچی باشه
من خودم فوبیای مارمولک دارم میبینمش جیغ بنفش که هیچی تمام هونرو میذارم رو سرم😂🙋