
🖇تک پارتی🖇

_ امروز روزیه که ما به دنیا اومدیم، ۱۵ سال گذشته و ما هنوز با همیم... واقعا خدا رو شکر میکنم! آرشیدا_ آروشا از فکر بیرون بیا، بسه دیگه! آروشا_ اوه ببخشید آجی😄 آرشیدا_ پدر گفته باید بریم بهترین لباسا رو بخریم؛ بدو دیگه... آروشا_ باش. راستی مهمونی چای بعد از ظهرت چی شد؟! آرشیدا_ اون که سرجاشه، دخترای اشراف زاده ها بعد از جشن میمونن؛ فقط کاش میشد پسرا هم باشن مخصوصا تو🥺 آروشا_ هوم ولی من باید برم کلاس ورد،، خودت که میدونی ازت یه ترم عقبم? سرخدمتکار لویی: پرنس دوم و پرنسس لطفا همراهم بیایید!! هر دو سوار کالسکه شدیم و به مغازه لباس رفتیم؛ بعد از ۲ ساعت عوض کردن لباس بالاخره یکی پسند مادر شد و قرار شد همونا رو بپوشیم(: وسط جشن من و خواهر دوقلوم با هم ر.ق.ص.ی.د.ی.م؛ حس عجیب ولی شیرینی داشت^^ پدر اعلام کرد جشن دبیوی ما قراره ماه دسامبر برگزار بشه و ما تا اون موقع وقت داریم خودمون رو آماده کنیم_! بعد از جشن من و آرشیدا هر کدام به یه سمتی رفتیم و اجبارا جدا شدیم... چه حس غریبیه، مگه ممکنه من "برادر قلوی آرشیدا" عاشقش شده باشم(: قطعا هیچکس قبول نمیکنه عجب بدبختیه..! خب بهتره الان فکر کنم این پارتنر روبروم آرشیداست و سعی کنم اعتراف کنم😐😹 (دقت کنید آروشا وسط کلاس جادوگریه و الانم معلم داره بهش راجع به درست کردن پارتنر یا همون آدم الکی یاد میده) اول یکم مسخره بازی عالیه/: حواس استادم پرته من راحتم.... خب بزار ببینم؛ یه حلقه الکی که دو درس قبل ساخت اشیا رو استاد یاد داده بود درست کردم و بعد جلوی این پارتنره زانو زدم: ای دختر شاه پریان آیا به این جادوگر دلیر افتخار میدهید..؟ پارتنرم هنگ کرده بود از طریق ذهنم بهش دستور دادم قبول کنه،،، اونم با خجالت دستش رو تو دستم گذاشت و داشتم سعی میکردم حلقه رو دستش کنم که استاد با سرعت پارتنر رو پرت کرد اونور و گفت_ حتی پارتنر ها هم نباید دست پرنس را بگیرن، من عذر میخوام و بعد جلوم زانو زد.... گفتم_ بلند شو! و به ادامه درس پرداختیم.. منم به این نتیجه رسیدم پارتنر آدم واقعی نیست😐🖇 در اتاقم داشتم کتاب میخوندم که آرشیدا بهم متصل شد: برادر-! من یه ساعت دیگه مهمونی رو تموم میکنم بیا بعدش از درختا بالا بریم غروب رو تماشا کنیم.!. از طریق ذهنم گفتم: باشه حتما!! اوه یادم رفت بگم من و آرشیدا از طریق ذهنامون میتونیم به هم وصل بشیم😄

نیم ساعت گذشته و من حالا قسمت حساس رمان رسیدم؛ پسره منتظره دختره اول اعتراف کنه ولی خوب پیش نمیره... کتاب رو کوبیدم زمین، چطور پسره میتونه انقدر صبر کنه اه. یهو محکم در رو زدن؛ پرنس دوم! پرنس دوم!! سریع شنلم رو پوشیدم و در رو باز کردم... لیلی گفت_ پرنس ببخشید حال پرنسس اصلا خوب نیست لطفا عجله کنید! نگران شدم و با سرعت به اتاق آرشیدا دویدم: وقتی رسیدم بهم خبر دادن ایشون از دنیا رفتند.. دنیا رو سرم خراب شد، داد زدم_ آرشیداااااا و دیگه هیچی نفهمیدم. با صدای دو تا مرد بلند شدم، ایش چقدر سرم درد میکنه لع.نتی! چی؟! امکان نداره... هیچوقت ایشیدا به اتاق ما نمیومد!! سعی کردم صداش بزنم_ برادر ایشیدا... ایشیدا سریع نگاهم کرد؛ توی نگاهش ناراحتی عمیق موج میزد، گفت_ بله آروشا..? گفتم_ آه سرم درد میکنه میشه دکتر رو بگی بیاد؟ مردی که ایشیدا باهاش حرف میزد اومد طرفم و گفت_ بله قربان..! گفتم_ معاینه ام کن... ایشیدا رفت در رو باز کرد و پدر و مادر داخل شدن: سعی کردم بشینم ولی خودشون نزاشتن و گفتن_ عزیزم تسلیت میگیم. گفتم_ برای چی؟! از لای پچ پچ ها شنیدم_ اون نمیدونه آرشیدا مرده..؟ ها من نفهمیدم اصلا آرشیدا کیه؟ چرا قلبم درد گرفته؟ چرا براشون مهمه؟ اینجا اتاق کیه؟ گفتم_ آرشیدا کی هست؟! مادرم جلوی دهنش رو گرفت و اشکی از صورتش جاری شد،، پدرم هم با غم نگاهم کرد و برادرم.. برادرم هم روش رو اونور کرده بود آروم اشک میریخت.. یا مرلین اینا چشون شده? سرم رو تکون دادم از جام بلند شدم و گفتم_ میشه استاد رو ببینم؟؟ اونا هیچی نگفتن و فقط به رفتن من نگاه کردن؛ آخرش شنیدم دکتر به پدر گفت_ خاطرات آرشیدا از ذهنش پاک شده امپراطور.... داخل حیاط قصر دختران اشراف زاده گریه میکردند و از مهمونی چای میگفتند، از یکی شنیدم_ من نمیتونم همینجوری بزارم باید بفهمم کدوم خدمتکار سم ریخته.. پرنسس بسیار زیبا و باتجربه بودند و غم بزرگی روی سینه ام مانده!! سرم بیشتر از قبل درد گرفت؛ داد زدم_ بسه دیگه بسه بسه بسه ولم کن! این دختره تو ذهنم داره منو میکشه.. چرا انقدر شبیه منه😭 آرشیدا آرشیدا آرشیدا همش این اسم تو ذهنم تکرار میشه...! وجود یه دختر اونم تو ذهن من خیلی عجیبه-!! داشتم میفتادم که محافظ شخیم جیمی منو گرفت.. جیمی_ پرنس لطفا برگردید! آروشا_ نه من باید معلم رو ببینم.. جیمی_ پس بزارید من شما رو تا اونجا ببرم. چیزی نگفتم و همراهش رفتم! از معلم خواستم یه پارتنر شبیه اون دختره آرشیدا بسازه? و وقتی اونکار رو کرد تازه همه چیز یادم اومد..! پس آرشیدا با سم به ق.ت.ل رسیده🥺 _خواهر مظلوم من_ از اتاق معلم بیرون زدم و به سمت جنگل دویدم، آرشیدا نیستی با هم غروب رو از بالا درخت ببینیم😭 هنگام تماشای غروب کلی فکر کردم ولی هیچی به ذهنم نرسید و بعد از شدت ضعف از درخت پایین افتادم___ آخرین لحظه صورت جیمی رو دیدم__ یه پسر ۱۵ ساله که خواهر عزیزتر از جانش رو از دست داده.. سخته خیلی! انگار تو رویام، از پنجره کسی میاید_ آه پسر عزیزم من کمکت میکنم، تو به گذشته برمیگردی و خواهرت رو نجات میدی.. و بعد روحش وارد بدنم شد--! (عکس اسلاید: مادر آروشا)

وقتی بیدار شدم از هوا داشتم میفتادم،، کم کم به قصر رسیدم و بعد روی آرشیدا پرت شدم و دوتایی خوردیم زمین😁 گونه های آرشیدا سرخ شده بود_ اهم داداش لطفا پاشو.. سریع پاشدم و دستش رو گرفتم بلندش کردم ولی این بار پریدم بغ.ل.ش و محکم گرفتمش! اونم دستش رو دورم حلقه کرد و گفت_ منم دلم برات تنگ شده... ولی لطفا بزار برم، ادامه مهمونی چای چند دقیقه دیگه است! این دفعه یه سری دختر دیگه میان؛ نیم ساعت دیگه میام بریم غروب رو تماشا کنیم😄 پس اینجا همون جاییه که دفعه قبل آرشیدا بهم وصل شد و بعد از این مسموم شد.. اشکم جاری شد و میخواستم حرف بزنم دیدم نمیتونم. پس محکم تر گرفتمش و سعی کردم از این حالت بهش حرفمو انتقال بدم!! آرشیدا_ آروشا حالت خوب نیست؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟! سرم رو جلوش گرفتم بازم سعی کردم حرف بزنم؛ آرشیدا_ وای پس تو نمیتونی... یعنی چی شده? پرسی: پرنسس لطفا تشریف بیارید چای ها ۱۰ دقیقه دیگه آماده میشوند.. دستم رو سریع تکون دادم از آرشیدا دور شدم و روی خودم جادوی نامرئی گذاشتم و رفتم آشپزخانه قصر_! منتظر کسی شدم که یهو دیدم یکی از خدمتکارا محتاط پودر سفیدی از جیبش دراورد و میخواست بریزه تو لیوان آرشیدا؛ سریع تکنیک های دفاعی روش زدم و بدبخت رو ناکار کردم😹 اطرافمون آدما با حیرت بهش نگاه میکردن و آروم میگفتن: طرف دیوانه شده خودزنی میکنه..؟ یکی از همونا پودر سفید رو برداشت و بو کرد بعدش این یکی رو محکم بست و گفت_ تو باید به شدت مجازات بشی این خبر به امپراطور میرسه!!! و بعد رو به هوا گفت_ ممنون ای روح مهربان! (توجه کنید آروشا نامرئیه) آخیش بالاخره این قضیه هم حل شد حالا میرم ادامه رمان رو بخونم ببینم دختره اعتراف رو گرفت یا نه😐 اوه اولش به آرشیدا سری میزنم و بعد میرم🤞 رفتم و گونه آرشیدا رو بو..سی...دم و لبخند شیطنی زدم، اونم انگار حس کرده باشه با لبخند دستش رو روی گونهاش گذاشت....

در همون لحظه جادوم داشت از بین میرفت😶 با سرعت باد رفتم پشت درخت، صدای پچ پچ بعضیاشون میومد که میگفتن: یه روح اینجاست...! آرشیدا بدون لحظهای مکث گفت: من میرم ببینم و اومد سمت درخت! محافظ شخصیش فلیکس گفت_ ا..اما پرنسس...? آرشیدا گفت_ من اصلا نگران نیستم تا وقتی پیشمی پس همینجا بمون!! فلیکس لبخند ملیحی زد و آرشیدا تا اومد پیش من، گفت_ داداش من برات یه درمان خوب پیدا کردم روی درخت میبینمت...! آروشا_ ها? درمان برا چی؟! ادامه داد_ برای حرف نزدنت🙃 (نکته: این دو تا میتونن وقتی مانای بدنشون ببشتر از ۳۰ درصد باشه با هم از طریق ذهن حرف بزنن اینا هم حرفای ذهنیشونه) بعد برگشت و به اونا گفت که چیزی نیست و منم تصمیم گرفتم بعد از غروب برم پیش پدر✌ مشغول خوندن کتابم بودم که آرشیدا از روی تخت با عجله بلند شد و (از طریق ذهن) گفت_ بدو آروشا بریم!! آروشا_ باشه? از پنجره بیرون زدیم و نشستیم روی درخت کنار اتاقمون(: سر آرشیدا روی شونه من بود و تماشای غروب واقعا عاش.ق.ا.نه شده بود (نه پس میخوای چی بشع؟😐) لحظات خیلی آروم بود تا اینکه بهش گند خورد/: یه کلاغ بالا سرمون قار قار کرد و .... آرشیدا افتاد! آرشیدا_ آااااااااه! واقعا فرصت فکر کردن نداشتم؛ خودمو انداختم و محکم آرشیدا رو گرفتم ** تصور کنید یه دختر و پسر بالای درخت روی شاخه ای تقریبا ضخیم نشستن بعد یه کلاغه روانی میاد بالاسر دختره زر میزنه قار قار و دختره هم از جا میپره میخواد از اون ارتفاع بیفته زمین، پسره هم بدون فکر میپره و بعد اونو محکم تو بغللللش میگیره ؛ موقعیتم از قصد طوری میکنه که کمر و سر خودش در معرض آسیب قرار بگیرن و خطری جانب دختره رو نگیره.. تو کامنتا بگو فهمیدی چون نیم ساعت نشستم توضیحات رو نوشتم براتون✌😐 با برخورد محکم با زمین فهمیدم بالاخره این ارتفاع ۲ متری تموم شد/: چشمام رو باز کردم و آرشیدا رو وارسی کردم که آسیبی ندیده باشه،، اونم یهویی چشماش رو باز کرد و با نگرانی گفت_ چیزیت که نشد آروشا..؟🥺 هنوزم نمیتونستم حرف بزنم دوباره گفت_ اوه بزار درمانت کنم...!!!

در همون لحظه جادوم داشت از بین میرفت😶 با سرعت باد رفتم پشت درخت، صدای پچ پچ بعضیاشون میومد که میگفتن: یه روح اینجاست...! آرشیدا بدون لحظهای مکث گفت: من میرم ببینم و اومد سمت درخت! محافظ شخصیش فلیکس گفت_ ا..اما پرنسس...? آرشیدا گفت_ من اصلا نگران نیستم تا وقتی پیشمی پس همینجا بمون!! فلیکس لبخند ملیحی زد و آرشیدا تا اومد پیش من، گفت_ داداش من برات یه درمان خوب پیدا کردم روی درخت میبینمت...! آروشا_ ها? درمان برا چی؟! ادامه داد_ برای حرف نزدنت🙃 (نکته: این دو تا میتونن وقتی مانای بدنشون ببشتر از ۳۰ درصد باشه با هم از طریق ذهن حرف بزنن اینا هم حرفای ذهنیشونه) بعد برگشت و به اونا گفت که چیزی نیست و منم تصمیم گرفتم بعد از غروب برم پیش پدر✌ مشغول خوندن کتابم بودم که آرشیدا از روی تخت با عجله بلند شد و (از طریق ذهن) گفت_ بدو آروشا بریم!! آروشا_ باشه? از پنجره بیرون زدیم و نشستیم روی درخت کنار اتاقمون(: سر آرشیدا روی شونه من بود و تماشای غروب واقعا عاش.ق.ا.نه شده بود (نه پس میخوای چی بشع؟😐) لحظات خیلی آروم بود تا اینکه بهش گند خورد/: یه کلاغ بالا سرمون قار قار کرد و .... آرشیدا افتاد! آرشیدا_ آااااااااه! واقعا فرصت فکر کردن نداشتم؛ خودمو انداختم و محکم آرشیدا رو گرفتم ** تصور کنید یه دختر و پسر بالای درخت روی شاخه ای تقریبا ضخیم نشستن بعد یه کلاغه روانی میاد بالاسر دختره زر میزنه قار قار و دختره هم از جا میپره میخواد از اون ارتفاع بیفته زمین، پسره هم بدون فکر میپره و بعد اونو محکم تو بغللللش میگیره ؛ موقعیتم از قصد طوری میکنه که کمر و سر خودش در معرض آسیب قرار بگیرن و خطری جانب دختره رو نگیره.. تو کامنتا بگو فهمیدی چون نیم ساعت نشستم توضیحات رو نوشتم براتون✌😐 با برخورد محکم با زمین فهمیدم بالاخره این ارتفاع ۲ متری تموم شد/: چشمام رو باز کردم و آرشیدا رو وارسی کردم که آسیبی ندیده باشه،، اونم یهویی چشماش رو باز کرد و با نگرانی گفت_ چیزیت که نشد آروشا..؟🥺 هنوزم نمیتونستم حرف بزنم دوباره گفت_ اوه بزار درمانت کنم...!!! ((این اسلاید اشتباهی دو بار تکرار شده بنابراین ادامه داستان نتیجه هست))
بعد یهویی در همون حالت منو 🙊(خودتون بفهمید که💋) شوک بزرگی بود وقتی ولم کرد در کماااال تعجب میتونستم حرف بزنم، آروشا_ تو... تو.. چطور؟!! آرشیدا_ قبل از مهمونی چای برای استراحت نشستم کتاب عشق رو تموم کردم این یه شوک عشقیه😁 آروشا_ شوک... عشقی..؟ و ادامه دادم_ اوه راستی من به دیدن پدر میرم.. آرشیدا_ منم میام حالت خوب نیست صدمه دیدی! آروشا_ تو بیای من از خجالت می میرم(: ((یه ربع بعد)) خدمتکار_ اعلیحضرات پرنس دوم آرشیدا د آلیوزا وارد میشوند.. رفتم داخل_ س..سلام پدر! سلام امپراطیس? امپراطور_ اوه سلام پسرم..!) چییییییی؟ چطور ممکنه؟! پدر که تا قبل از جشن تولد خیلی سرد برخورد میکرد و اینکه امپراطیس الان کنارش نشسته.. نکنه دارم خواب میبینم?? امپراطیس_ سلام بر پرنس دوم😄) مطمئن شدم این یه رویاست ، من و اون هیچوقت با هم یه مکالمه دو کلمه ای هم نداشتیم😐 امپراطور_ برای چی اومدی اینجا..؟ آروشا_ اوه.. سخته بگم... ولی.... امپراطور_ سختته که امپراطیس اینجاست؟ آروشا_ اوه نه من نمیتونم همچین جسارتی داشته باشم!! امپراطیس_ خب پس حرفت رو بگو من و امپراطور کار داریم..! دهنم باز موند چییییییی امپراطور و امپراطیس کار داشته باشن????? این یه شوخی مزخرفه/= امپراطور_ آه بزار آگاهت کنم ما دیروز سند رسمی ازدواج رو گرفتیم و الان رسما ایشون امپراطیس هستن... آروشا زیر لب_ اما مادر من...💔 یعنی پدر به همین راحتی فراموش کرد؟! امپراطیس_ ما برای همیشه تندیس امپراطیس قبلی رو در اتاق امپراطور نگه میداریم😄 آروشا_ ببخشید.... و یهو افتادم همه جا تاریک شد..!!! آروشا_ پدر! پنجره رو باز کنید... امپراطور به سرعت بازش کرد و من هم جادوی پرواز رو فعال کردم. چرا باید الان این اتفاق بیفته؟؟! آههههه دنبال جای مناسب گشتم و بالاخره یه جنگل خالی پیدا کردم و رفتم وسطش ایستادم! آخه چطور جلوشو بگیرم..? قدرتم دیگه کاملا فعال شده بود،، رعد و برق همه جا رو گرفت و یهو آتش فعال شد! بعد از چند دقیقه خودمو در حالی پیدا کردم که همه جام سوخته بود و واقعا نمیتونستم نفس بکشم.. از طریق ذهن با آرشیدا ارتباط برقرار کردم: خواهر!! قدرت من از همیشه بیشتر فعال شده،، میخواستم بگم؛ من عاشقتم(: آرشیدا: بگو کجایی آروشا منو نگران نکن.. آخرین مقدار مانا هم فعال شد و من تو آسمون شناور شدم!! *همون لحظات پیش امپراطور و امپراطیس* امپراطیس_ این دیگه چی بود? امپراطور_ اون از این دنیا رفت، خوشحالم راحت شد😄 امپراطیس_ د..ی..و..و..ن..ه شدی؟ پسرت مرده/: امپراطور_ اون سختی های زیادی کشید برای سنش زیادی بود. امپراطیس_ واضح حرف بزن?? یهو در با شدت باز شد، آرشیدا و ایشیدا_ پدر!! برادر کجاست..؟ امپراطور_ خب خوبه جمعتون جمعه... بزارید کامل از زندگیش بگم (ادامه داستان نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🥲
زیبا بود.💖💖
هق..!🫂💙
وای ممنونم ازت💙
چه غمناک 🥲💔
بازم عالی 🥺💖
های آریگاتو♥️🤞
*بله ممنون*
💖
یه سوال آروشا اسم دخترونه نیس؟آخه اسم آبجی من آروشاس
هم دخترونه و هم پسرونه است
بفالو😗🍊✨فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو
خب؟
بفالو😗🍊✨فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو🤍🌊فالو:فالو
بیا فالوییدم
چگنده داستان خوفی بود 😌💖💖💖💖💖💖💖💖
مرسی بهترینم💙
تک پارتی خوب بود؟
مطمئنم حوصله نداشتید بخونید💔😄
دالم موخونم 😂💗
باورت میشه ۲ روزه دارم مینویسم؟!
بل کاملا 😂💕
عالی بید 😌💓
ممنون😹😹