
سلاممم بریم برای بخش دومش:) و همچنان در انتظار انتشار💔
پسره یا بهتره بگم آقای چو با لحن خاصی به ها یون سلام گفت و به سمتش رفت ، از طرف دیگه هم ها یون متعجب و ترسیده بود ، نمیتونستم جلوی اون مرده براش توضیح بدم قضیه از چه قراره پس تنها کاری که میتونستم بکنم فعلا دور کردن و عقب بردنش و توضیحات لازم بود و مجبور بودم توی این توضیحات گاهی اندکی دروغ اضافه کنم تا بتونم از ها یون مراقبت و محافظت کنم برای مثال اینکه: _ها یون خیلی اجتماعی نیست با افراد و محیط جدید خیلی راحت کنار نمیاد،، ممکنه بعضی مواقع بد پنجه بکشه مخصوصا شبا اصلا نزدیکش نشید،،، ترجیح میده توی ظرف خودش غذا بخوره هیچوقت هم غذاش رو با کس دیگه ای شریک نمیشه!،،، و یه سری چیزای دیگه که همش برای دور کردن اون گربه ی خبیث از ها یون بود ولی هاک جو دقیقا برعکس منظور منو برداشت کرد!! ^واوووو چه خارق االعاده✦-✦ دقیقا مثل هِنریه... میدونستم این دو تا کاملا مناسب همنننن هنوزم قصد ندارید بهم بفروشیدش؟ حتی اگه بخواین میتونیم همینطوری جفتشون کنیم و لازم نیست که بدیدتش بهم نظرتون چیه؟؟ چطوری بعد از اینکه قاطعانه گفته بودم نمیخوام همچین کاری کنم بازم ازم میپرسید؟؟ _نه ممنون راستش رو بخوام بگم من شرایط نگهداری از بچه گربه ها رو ندارم و از طرف دیگه نمیتونم بزارم یه مادر از بچه هاش جدا شه بنابر این اگه ها یون بخواد با گربه ای جفت بشه برای من خیلی مشکل ساز میشه پس نه فعلا قصدش رو ندارم (_ این چه حرف چندش آوری بود که من زدم!؟)
بالاخره قبول کرد و دست از سرم برداشت اما نگاه ها یون بدجوری سنگین بود.....اون پسره برای اونروز رفت تا کار هاش رو هماهنگ کنه و از فردا که ما برای کنسرت میرفتیم بیاد و بالاخره تونستم با ها یون تنها بشم +که من وحشی و بیشعورم و با اوضاع کنار نمیام و خسیسم و ...؟؟؟🙂 _ من فقط داشتم میگفتم که اون نخواد اذیتت کنه وگرنه منظورم این نبود! +آهان اونوقت بچه های من هم مزاحمن دیگه؟؟ _بچه هات؟ شما هیچ بچه ای نداری! +بله فعلا.... ولی اگه بخوام داشته باشم هم که شما میندازینشون بیرون-_- _بحث قشنگی نیست ها یون! ولش کن من فقط میخوام اون چشم آبی دور و ورت نپلکه وگرنه بقیه ی حرفام هیچکدوم واقعی نبود خودتم خوب میدونی! + بهم توجه که نمیکنی از دستم عصبانی هم میشی؟؟ _من عصبانی نشدم واقعا +بله بله .... دیگه هیچی بهم نگفت حتی فرداش لحظه ی آخر هم که داشتم باهاش خداحافظی میکردم هیچ واکنشی نشون نداد ، قبل از رفتنم هنری ، گربه ی پسره رو یه جا گیر آوردم و عمیق توی چشماش زل زدم ولی اون اصلا عین خیالش نبود مثل ها یون که بهم توجهی نکرد! (_نکنه جدی جدی خیلی شبیه همن و با هم جورن!!!) _هی پسر حواس خودت رو جمع کن نبینم نزدیکش بشی! فقط یه میو گفت و رفت در هر حال مهم نیست چیکار کنه... در نهایت بهش مشکوکم بد عنق بی ریخت....
و شروع کنسرت های پنج روزمون ، کنسرت هایی که با بقیه ی کنسرت هامون کم و بیش متفاوت بود ، سالن پر بود از جمعیت ولی اینبار با این فرق که میزبان آرمی هایی بودیم که اومدنشون خیلی سخت بوده ، خیلی براش صبر کرده بودند و کم پیش میومد که با فن هامون از این کشور ها رو به رو بشیم و این حس قشنگی بود... همه با هم آهنگ رو میخوندن و آرمی بمب هاشون که مدام رنگ عوض میکرد رو توی دستشون تکون میدادند ، بی نهایت زیبا بود توی تاریکی سالن همشون به خوبی میدرخشیدند ، بعضی ها اشک شوق میریختن و بعضی ها هم بی دلیل میخندیدن فضا انقدر مهیج و جالب بود که قابل توصیف نیست ،،، و احساس خوب خودم فقط میتونم در این حد توضیحش بدم که با هر کلمه ای که از آهنگ میخوندم به این فکر میفتادم که چقدر خوشبختم و خوشحالم که من بخشی از آرزو های افراد این سالن هستم و آرزشون برآورده شده ، با حضور ما و با در جریان بودن صدای این آهنگ ها...،،، با خیلی از آرمی ها عکس گرفتیم ، حرف زدیم و با وجود سختی اجرا لحظات خیلی شیرینی رو ساختیم،،، هر بار که عکس میگرفتند و صداش میومد ناخودآگاه لبخند میزدم ، من داشتم توی خاطرات هزاران نفر ثبت میشدم اونم فقط توی یک لحظه! شاید من یه روزی قیافه و اسم اون افراد رو دیگه به خاطر نمیوردم ولی اون ها تا ابد شوق و اشتیاقی که همراه با ما تجربه کردند و این لحظات رو به خاطر میسپردند و همینطور من به عنوان خانواده ی بزرگم ازشون یاد میکردم همین بود که توی قلبم یه حس جاودانه ای رو درست میکرد که فراموش نشدنی بود:)
بالاخره اون همه سختی تموم شد! خیلی خوش گذشت و خیلی هم طاقت فرسا بود ولی همشون همراه با زمان تبدیل شدند به بخشی از گذشته و الان یکم از بار های روی دوشمون کمتر شده بود پس طبیعتا وقت بیشتری هم داشتم!! پس میتونستم به چیزایی که قول داده بودم عمل کنم و برای حل مشکلاتم چاره پیدا کنم، این خیلی خوب بود ولی برای اعمال کردنش دیر وقت بود ، ساعت از دو هم گذشته بود و ما تازه برگشته بودیم خوابگاه بچه ها سریع رفتند خوابیدند خیلی خسته بودیم هممون. میدونستم که ها یون و هاک جو و یونتان و بقیه توی کدوم اتاقن میخواستم بهشون سر بزنم اما ترسیدم این وقت شب بیدارشون کنم و بعد دردسر ایجاد بشه برای همین منم یه راست رفتم سمت تختم و قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم خوابم برد... بعضی اوقات خواب هام برمیگرده به اتفاقاتی که توی واقعیت میفته یا قبلا افتاده گاهی هم بیش از حد بی معناست... و خواب اینبارم روحم رو به طور کامل زجر کش کرد ، اول همه چیز خوب بود ها یون توی حالت انسانیش خیلی زیبا و درخشان جلوم ایستاده بود ولی یه نفر زودتر از من به سمتش رفت و دستش رو گرفت، پسری قد بلند و عضله ای با موهای سفیدی که تقریبا تا روی گردنش میرسید چشمای آبی کشیده و پوست برنز بدون شک تجسم انسان شدن هنری بود! حتی از روی صداش هم میتونستم اینو بفهمم...یادم نیست که چیشد ولی آخرین صحنه ای که دیدم این بود: ها یون رو محکم بغل کرده بود طوری که دلم میخواست زنده به گورش کنم!
از شدت عصبانیت از خواب پریدم تقریبا شبیه خواب قبلیم بود که توی واقعیت ها یون بهم چسبیده بود اون از شدت استرس بود و این از شدت عصبانیت...یک درصد احتمال این وجود داشت که این اتفاق همین الان در حال رخ دادن باشه و نمیشد حتی از اون یک درصد هم چشم پوشی کرد! پس بدون اینکه فکر کنم رفتم به سمت اون اتاق ، در رو با شتاب باز کردم ولی خوشبختانه کسی رو بیدار نکرد، اتاق بزرگی بود و خود پسره توی دور ترین نقطه از من که کنار در ورودی بودم خوابیده بود و حیوونا نزدیک بودند فقط یه حرکت و چرخش چشمم باعث شد که چشمم بهشون بخوره... و بله درست بود شاید تصورش توی فکر نگنجه ولی اون گربه ی روی مخ به طرز مزخرفی چسب به چسب ها یون خوابیده بود و حتی دست هاش هم دور اون بود:)) اگه یکم دیرتر به اعصابم مسلط میشدم احتمالا به جای داد کشیدن اون وسط میکشتمش! ، خب مگه چیه؟ دست خودم نبود تنها چیزی که میدونستم باید انجامش بدم دور کردن هنری از ها یون بود برای همین ها یون رو از بین دستاش خیلی سریع بیرون کشیدم جوری که بخوای یه چیزی خیلی سبک مثل کتابت رو از روی زمین برداری به سمت بالا آوردمش و دختر بیچاره قلبش اومد تو دهنش....کاملا شوک زده شده بود ولی مغزم حتی برای فکر به این قضیه هم جوابگو نبود، با بیرون کشیدن ها یون از توی بغلش، اون هم از جا پرید و این موجب رضایت من میشد!
بهش با نهایت تنفر نگاه کردم _هی تو از جلو چشمم گمشو... به قدری صدام کلفت و ترسناک شده بود که خودم هم نمیتونستم درکش کنم ، اون بیچاره ی موذی هم خیلی ترسیده بود کاملا میتونستم بفهمم خوف کرده... من طرفدار حیواناتم باهاشون هم هیچ مشکلی ندارم ولی این یکی خیلی گاو و پررو بود منم در واقع کاری باهاش نداشتم فقط چیزی که مال من بود رو ازش گرفتم و این بهم آرامش میداد... برگشتم سمت اتاق خودم، وقتی داد کشیدم بقیه ی افراد توی اتاق یعنی صاحب گربه و بقیه ی حیوونا هم بیدار شدند ولی هیچکس کوچیکترین صدایی از خودش ایجاد نکرد... وقتی نشستم روی تخت تازه فهمیدم که ها یون چقدر ترسیده و مو به تنش سیخ شده البته حق هم داشت منم اگه اینطوری از خواب بیدارم میکردند سکته میکردم ، اصولا به این معتقدم که نباید افراد رو به هیچ عنوان وقتی توی خواب عمیقند بیدار کرد ولی وقتی پای دشمنت در میون باشه قضیه فرق میکنه... برای آروم کردن ها یون تنها چیزی که به فکرم میرسید بغل کردنش بود برای همین تا جایی که میتونستم جسم کوچیکش رو به قلبم نزدیک میکردم این قشنگ بود و آرامش بخش ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از مثلی عشقی خیلی بدم میاد چون باعث میشه دل یکی دیگه شکسته بشه ژانر مورد علاقه ام فانتزی و هپی اند هست گروه های که استن میکنم بی تی اس اکسو تی اکس تی استرو استریکیدز بینگ بنگ شاینی گات سون و گروه های دخت بلک پینک مامانمو ردولوت جی ایدول💕🥺داستانت هم عالیه حتما ادامه بده💕🥺
سلام پارت جدید کی میاد 🥲💔؟
گذاشتمش ولی نمیدونم کی منتشر بشه 🥲
❤🥺✅
های کیوتی
Army71 ام همو نویسنده عشق مافیایی اکانتم پرید اکانت جدیدمه بفالو🙃💜
سلام
چشم حتما مرسی که خبر دادی:)♥️
🙃💜
🥺پارت بعد نمیاد؟
چرا دارم مینویسم اگه تا امشب تموم بشه میزارمش اگر نه هم فردا آپلود میکنم^_^♡♥️
واییییی دیونه رمانتم ಥ_ಥ
به نظر من استعداد فوقالعاده ای داری
ادامه بده :)
😁💜
افتخار خیلی خیلی بزرگیهಥ_ಥ💓
نظر لطفتهه:))واقعا ممنونم بابت همچین نظر دوست داشتنی ای که نسبت بهم داری=)^^♡♡
البته♥️✨
تستت خیلی زیبا بود لایک کردم 👻
فالو هم شدی اگه دوست داری یه سر به پیجم بزن فالوم کن🥤❤
متشکرمممم:))💕✨
البته^^♡
من خودم از مثلث عشقی خوشم میاد چون خواننده رو برای فهمیدن حقیقت کنجکاو میکنه و داستانو هم جذابتر میکنه ، مثل چشمات که سعی داشتم توش مثلث عشقی هم بکار ببرم اما...یجورایی میشه گفت چشمات کاملا فی البداهه بود و هیچ ایده ای برای بعدش نداشتم و برای همین ادامه ندادم🤦🏻♀️
اما به سیاهی شب کاملا حساب شده و دقیقه و این خیلی جذابش کرده🫂
اووو اره به نظرم مثلث عشقی میتونه داستان رو جذاب کنه ولی تا یه جایی یعنی از یه جایی به بعد اگه خیلی زیاد بشه به خود من به شخصه احساس سردرگمی میده 🥲
نمیدونم ولی به نظرم اگه یکم روش بیشتر فکر کنی مطمئنا یه ادامه ی خیلی جذاب براش پیدا میکنی که اگه ادامش بدی به نظرم فوق العادس اما بازم برمیگرده به خودت:)👌🏻✨
مرسییییییی ولی فکر نکنم مثلث عشقی اونطوری بیارم توش چون چارچوبش عملا شکل گرفته ولی نمیدونم 😐😂
ممنونم که نظرتو گفتییی:))❤️💕
وایی وایب خوبش مثل همیشهههه^^💫
چقدر ازت ممنونم به خاطر اینکه وقتی اولین پارت چشماتو گذاشتم کامنت گذاشتیو باعث شدی باهات اشنا شم و داستان خیلی قشنگتو هم بخونم3>
برام دعا کن تنبلی رو کنار بزارم و یه پارت از داستان جدیدمو اپلود کنم🤦🏻♀️😂
ممنونننننن نظر لطفته:)))^•^🪐💙
باعث افتخار بوده و هست خودمم از این بابت خوشحالم:)😂🤝🏻
حتما😂👌🏻
اوووففف
مبارک ۴ دستاوردت قشنگممم:)
خداروشک ک منتشررررررر شد این داستانتتت
ولی آیا باید گریه کنم که آغوش میان آشوب منتشر نشده؟:(
مرسییییییی:)))❤️🤍
راستش هنوز آپلودش نکردم که منتشر بشه ولی به زودی میزارمش 🥲💕✨
عالی بود
ممنووووووووووننننن:)))🧡🧡
🙂🤍
:)♥️