سلام این یه رمان عاشقانه هست دوست دارم نظرتون رو بشنوم
سلام من هلن هستم و 17 سالمه اما بخاطر دلایلی که بعدا بهتون میگم مدرسه نمیرم و در خونه استادم بهم درس میده راستش من یه جادوگرم که میتونه از هر 4 عناصر استفاده کنه دور و برتون رو ببینین شاید الان جادوگرهایی کنار شما زندگی میکنند و شما آنها را نمیشناسید چون ماها شبیه انسان هاییم در اصل انسان هایی هستیم که خدا بهمون نیرو داده خلاصه فقط یه نفر میتونه تو دنیا از 4 عناصر استفاده کنه و من قویترین جادوگرم
صب شده بود رفتم پیش استادم دیدم حالش خوب نیس گفتم استاد چیشده گفت تاحالا فک کردی چرا از وقتی پدر مادرت مردن من تورو اموزش دادم؟؟؟ گفتم نه گفت میدونی من یه دوروغی بهت گفتم فقط تو نیستی که میتونی از 4 عناصر استفاده کنی گفتم وایییی استاد خیلی ناراحتم کردی چرا دوروغ گفتی؟ گفتش چون نمیخواستم به این زودی وارد این داستان بشی ببین یه نفر دیگه هم هست که میتونه از 4 عناصر استفاده کنه اگر این دو تفر که میتونن از 4 عناصر استفاده کنن باهم باشن ما اصطلاحاً بهش میگیم ستاره دوقولو مامان یابات هم ستاره دوقولو بودن حالا ببین داستان از کجا قراره ببین دخترم هر 15 سال یکبار یه دریچه ای تو دنیا باز میشه که شياطين میتونن از اون به دنیای ما نفوذ کنن و کار ستاره دوقولو اینه که با اون شیاطین که 2 نفر هستن بجنگه و نذاره بیان به دنیای ما
دهنم وا مونده بود تعجب کرده بودم و گفتم حالا این یارو که میگین میتونه از 4 عناصر استفاده کنه کیه؟ که زنگ در خونه خورد استادم گفت چرا منتظری؟ برو درو وا کن
رفتم درو وا کردم دیدم یه پسر خوشگل مو مشکی پشت دره گفتم سلام سلام نکرد اومد تو انگار عصبی بود نمیدونن چرا همینطوری سرش رو انداخت اومد رو مبل نشست گفتم من هلن هستم و 17 سالمه تو چی؟ گفت لازم نمیدونم بهت بگم کفری شده بودم از دستش ادم خوشتیپ باشه ادم گنداخلاق
میخواستم بزنم تو سرش که یهو دیدم استادم یواشکی منو صدا کرد تو آشپزخونه
رفتم تو آشپزخونه استادم گفت ببین این پسر بد اخلا. ببخشید این پسر خوشگل اسمش جک هست و 21 سالشه اون میتونه از 4 عناصر استفاده کنه یکم اخلاقش گن.. نه هیچی تحملش کن پسر بدی نیست داداشم اونو اموزش داده یکم بد عنق هست اما قلبش پاکه
گفتم همین؟؟ برم؟؟ گفت نه یه موضوع مهم تر.....
ببین این پسزه باید بیاد خونه تو زندگی کنه گفتم ااااااستاد من خونه م یه اتاق داره چجوری شب رو بخوابیم؟ گفتش منم یه اناق دارم فوقش بذار رو زمین بخوابه گفتم چرا تو اتاق شما نخابع؟ گفت من عادت ندارم کسی بخوابه تو اتاقن گفتم وا استاد داری.....
گفت حرف نباشه همین که گفتم منم نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم بعد شام شده بود به ابن پسره گفتم پاشو بیا همینطوری اومد راه افتاد تا خونمون خیلی خسته بودیم میخواستم بخوابم که.....
تا اینجا خوشتون اومد؟؟؟!! مرسی از سایت تستچی که به ما این اجازه رو میده که داستان هامون رو بنویسیم بدروووووود تستچی عزیز و بینندگان گرامی تا پارت بعدی بای بای کامنت بدین!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالیه
منم میخام رمان بنویسم😉
موفق باشی عزیزم سعیمو میکنم اولین نفر داستانت رو بخونم😉
وای چه جذاااااب منتظر قسمت بعدی ام
مرسی زودی بذارش
در ضمن نظر لطفتونه نمیدونین چقد خوشحال میشم این پیامارو میخونم❤️💜💚
پارت بعد رو گذاشتم تو صفه
واقعن محشره
خیلی دوست دارم ببینم چی میشه رمانت
خیلی خوب بود میشه پارت بعدی رو زود بذاریییییی؟؟؟؟؟!!!!!
❤️
وای تا اینجاش که خیلی جالب بود ممنون میشم پارت های بعد رو زود زود بذاری💜💜
ارهههه