
بدو بدو داستان داریما خوش میگذره بیا
خلاصه : جک تنها فامیل کای، بهش پیام داده بود که برا تولدش بیاد اونم با (دوست_دخترش) وگرنه هلن رو میکشه
از زبون کای: خیلی ناراحت بودم اخه چیکا داری جک احمق هیچ فکری به ذهنم نمیرسید تا اینکه چشمم افتاد به هلن میدونستم محاله قبول کنه ولی خب تنها راهم بود از زبون هلن: دیدم جک داره میاد سراغم_فک کردم بالاخره به کارای بدش فکر کرده و اومده که ازم معذرت بخاد .... وقتی داستان رو تعریف کرد یه غم خاصی تو چشاش موج میزد مخصوصا وقتی گفت ممکنه من رو هم بُکُشن منم نمیتونستم قبول نکنم پس قبول کردم اما بهش گفتم: فقط بخاطر خودم میاما انقد خوشحال شد منو بقل کرد که خودش بعدا فهمید چه غلطی کرده سریع معذرت خواهی کرد و گفت حالا که اینطوره شام با من راستش یچیزی بگم من احساس میکنم چند وقته عاشق جک شدم وقتی ناراحت میشه _ وقتی عصبانی میشه _وقتی خوشحاله و حتی وقتی رو مخه اما میدونم اون منو دوس نداره..
صبح شده بود من زودتر از کای پاشدم رفتم پایین دیدم یکی زنگ در رو میزنه گفتم کی میتونه باشه این موقع صبح؟ در رو وا کردم دیدم یه لیموزین با 18 تا خدمتکار بیرون اومدن و گفتن خانم هلن؟ گفتم بله خودم هستم شما؟ گفتن به اقای کای بگین بیان کارشون داریم! منم فوری کای رو صدا زدم راستش خیلی ترسیده بودم. کای اومد پایین و بعد چنددقیقه فهمیدیم جک اینارو فرستاده بود که مارو ببرن جشن گفتم من که هنوز آماده نیستم که کای یه چشمک بهم زد. نمیدونم چرا حس بدی داشتم تا اینکه سوار لیموزین شدیم
کای دستمو گرفت گفتم هوی هوی هوی فقط واسه یروز دارم نقش (دوست_دخترت) رو بازی میکنم پررو شدیا گفت:یروزشم برام کافیه باهات باشم گفتم چی بلغور کردی! گفت هیچی! خلاصه بعد چند دقیقه رسیدیم به یه ساختمون که فک کنم آرایشگاه و لباس فروشی بود منو بردن یه اتاق کای هم یه اتاق منو آرایش کردن و یه لباس خوشگل تنم کردن کارای ارایشم داشت تموم میشد که دیدم کای داره داد میزنه :هوی دختره بیا دیگه _ همینه همیشه میگن نباید با دخترا بیای بیرون_ادمو دق میدن اینقد لفتش میدن از رو لج یکم وایستادم که حرصش دربیاد بعد رفتم پایین وای باورم نمیشد این همون کای خودمون باشه خیلییی جذاب شده بود لعنتی ماهاشو داده بود عقب یه چت شلوار شیک وایی من بابا نکن اینکارا رو با من
از زبون کای: دیدم هلن اومد پایین وای وای وای دیوونه شده بودم یه لباس بنفش با ارایش تیره وای خداااا قلبم سریع خودمو جم و جور کردن گفتم نمیخوای بیای؟ سوار ماشین شدیم و به سمت سالن رفتیم به هلن گفتم من میرم به همه سلام کنم تو همینجا بمون از زبون هلن : وای باورم نمیشد چقد دختر تو جشن بود سعی میکردم تو چشم نباشم که دیدم یه سایه جلو چشامه سرم رو بالا اوردم دیدم بله جک جلوم ایستاده گفت : پس تو دوس دختر کای ی_گفتم اخه نمیشناختمت. گفتم : الحق که چقد دختر بازی! دیدم دستمو محکم گرفت و گفت میخای یه بازی کنیم؟ میخواستم فرار کنم اما زورم بهش نمیرسید و نمیتونستم از جادوم استفاده کنم چون استادم گفته بود کسی نباید بفهنه ما جادوگریم خلاصه جک هی منو میکشید سمت خودش میخواست (بوس) م کنه که یهو دیدم صدای سیلی اومد..
قشنگ که نگا کرذم دیدم کای به جک سیلی زده بود بعدش دستم رو گرفت و گفت : تو حق نداری به زن آیندم دست بزنی اون مال منه میخواستم بزنم تو دهنش که راستش روم نشد بعد ادامه داد:جک تولدت مبارک ولی ما باید بریم من حتی یک ثانیه دیگه هم اینجا نمیمونم بعد محکم منو کشید بقلش و رفتیم سمت ماشین و من فکرم مشغول حرفی بود که جک زد. فلش بک: جک :میخای یه بازی کنیم؟ (من میخام تورو بوس کنم اگه کای اومد منو زد یعنی عاشقته) باورم نمیشد یعنی کای عاشقمه؟ بیخیال بابا ممکن نیست. رسیدیم خونه که..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیههه
ولی حیف که داستان های قشنگ کم طرفدارند
افرین عالی بود