10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ایتاچی انتشار: 4 سال پیش 165 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اومدم با قسمت 5
قسمت پنجم
وقتی از انجا رفتیم و به یه جای امن رسیدیم از زبان کت:باورم نمیشد یعنی کسی که منو تو حالت عادی دوس داشت مرینت بود و کسی که من تو حالت قهرمانی اونو دوست داشتم هم مرینت بود.مغزم داشت سوت میکشید.وقتی مرینت رو گذاشتم زمین گفت چرا آخه چرا منو نجات دادی باید اونو نجات میدادی و نشست و پاهاشو بغل کرد.گفتم لطفا بهم نگاه کن.گفت:خواش میکنم تنهام بزار.بعد از کمی مکث لبخند زدم و گفتم :Plag claws in. گفتم خواهش میکنم بهم نگاه کن.چونشو گرفتم و آوردم بالا.وقتی منو دید تا چند لحظه کلا هنگ بود.بعد از چند لحظه تا جان در بدن داشت منو سفت بغل کرد.منم اونو سفت بغل کردم و گفتم اون فقط یه توهم بود.بعد به صورت زمزمه وار گفتم:دوست دارم.اونم گفت :منم دوست دارم.پس تمام این مدت عاشق یه نفر بودم.بعد از بغلم آوردمش بیرونو گفتم:من پیشتم مرینت همه چیز درست میشه و سفت ب*و*س*ی*د*م*ش.بعد از یک ساعت😅:اما من نفهمیدم خودم دیده بودم که تو معجزه گر موش رو در آوردی و لیدی باگ اونطرف بود؟گفت: از معجزه گر روباه استفاده کردم اونا همش توهم بودن تا تو شک نکنی.بعد ادامه داد:اما الان چه فایده معجزه گر خودمو از دست دادم و همینطور تیکی رو.بنظرت اگر اون کتاب رو رمز گشایی کنیم چیزی دستگیرمون نمیشه آدرین؟گفتم کدوم کتاب؟گفت کتاب استاد فو رو میگم.گفتم اما ما نمیتونیم.مرینت:ما میتونیم چون موقعی که استاد فو حافظش رو از دست داده بود و یه نامه نوشت توی اون نامه گفته بود که بخشی از کتاب رو رمز گشایی کرد.گفتم این خوبه پس فردا خونه قدیمی استاد فو چطوره؟مرینت گفت خوبه.گفتم:پلگ این پنیر رو بخور باید بریم.پلگ.پللللگ.که دیدم پلگ ناراحت رو یه سنگ نشسته.گفتم چی شده پلگ؟گفت تیکی اون الان دست هاوک ماثه اون الان پیش ما نیست.گفتم پلگ خونسرد باش اگر چیزی از کتاب دستگیرمون شد سریع ازش استفاده و اونو شکست میدیم.پلگ:گفتنش برای تو آسونه آدرین چون تو الان پیش مرینتی.
حق با پلگ بود اما بهش گفتم:میدونم درک می کنم چون زمانی مرینت رو نداشتم و مثل تو بودم.بیا این پنیر رو بخور.قول میدم از هیچ فرصتی دریغ نکنم.گفت باشه و با ناراحتی پنیر رو کم کم خورد.بعد از خوردن پنیر پلگ تبدیل شدم و مرینت رو بردم تو یه کوچه(چون قضایا تو حین مدرسه بود و مدرسه تموم شد اونو نمیبره سر بالکن)و پیادش کردم.گفتم :میبینمت بانوی من و لپشو بوس کردم.اونم گفت:مشتاق دیدارتم فردا.گفتم:مجبور نیستی منتظر بمونی امشب میام دنبالت.گفت:گفت با حالت آدرین یا کت؟گفتم:آدرین.خوبه؟گفت:معلومه😊 و رفت.منم رفتم پیش مدرسه و آدرین شدم.رفتم و سوار ماشین شدم و با راننده رفتم به سمت خونه.با اینکه خسته بودم اما هم خیلی خوشحال و هم نگران.بلاخره هویت لیدی رو فهمیدم اما در ازاش معجزه گرشو از دست دادیم.
شب شد.بعد از شام و نوشتن تکالیف و ادای خواب درآوردن لباس پوشیدم و تغیر شکل دادم.رفتم و پیش بالکن مرینت در زدم.قبل از باز کردن گفت:نگاه نکن سوپرازه.گفتم باشه و رومو اونور کردم.اومد و منو از پشت بغل کرد ،من نگاهش نمیکردم در حین راه اما دل تو دلم نبود.رسیدیم به برج ایفل.بازم گفت نگاه نکن.تغیر شکل دادم.گفتم رو برگردونم؟گفت:بله.رومو برگردوندم.واقعا بینظیر.یه هودی صورتی با یه شلوار زرشکی(اینا لباسای منه😂البته پسرم🙂)که کلاه هودی رو سرش کرده بود،موهاش باز بود و از دو طرف کلاه هودی زده بود بیرون.منم هودی داشتم اما آبی با شلوار سیاه.گفتم واقعا جذاب شدی مرینت.گفت تو هم همینطور.دستشو گرفتم و چونشو آوردم بالا و گفتم:پس تو همون لیدی باگی بودی که اینقد فکر و قلب منو مشغول کرده.یه لبخند زد و گفت:و تو کسی بودی که از روز اول مدرسه عاشقت شده بودم.گفتم واقعا از روز اول مدرسه؟گقت:بله.گفتم :چه موقع؟گفت وقتی که چتر رو بهم دادی.گفتم پس من زودتر عاشقت شدم.من تو اولین مؤموریتمون عاشقت شدم.گفتم بیا منم برات یه سوپرایز دارم.دوباره کت شدم و مرینت رو بقل کردم.بردمش به کناره ی شهر(حومه شهر)اونجا یکم تاریک بود.روی یه پشت بوم فرود اومدم.مرینت گفت:اینجا که چیزی نیست.انگشت اشارمو گذاشتم زیر چونش و بردم به سمت بالا.وقتی آسمون رو دید چشاش برق زد.منم در حین نگاه کردن به آسمون گفتم:پنجه ها داخل.یه دفعه مری منو دوباره سفت بغل کرد و گفت:این محشره اما میدونی چی از این محشر تره؟خب معلومه تو آدرین.روی پشت بوم دراز کشیدیم.هر دو مون رو به ستاره ها.روشو برگردوند سمتم.البته من تمام مدت داشتم به اون نگاه میکردم😅.چشم تو چشم هم.اومد نزدیکم.من هم دستمو انداختم رو پهلوش.
بهم گفت تو زیبا ترین اتفاق زندگیمی پیشی.گفتم:تو هم همینطور لیدی و رفتم نزدیک و 👩❤️💋👨.چند دقیقه تو همون حالت در حال👩❤️💋👨 بودیم.چقد که گذشت متوجه شدم همراهیم نمیکنه.ل*م رو از ل*ش جدا کردم و کیوت ترین و بامزه ترین لحظه رو دیدم.در حالی که کلاه هودی سرش موهاش از دو طرف ریخته بود بیرون و یه دستش زیر سرش بود خوابش برده بود.تقریبا نیم ساعت بود که مرینت رو از خونشون آورده بودم و حالا باید میبردم😅. دوباره پلگ بد بخت رو تقویت کردم و تبدیل شدم.مرینت رو رسوندم.گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم و قبل از رفتن پیشونیش رو بوس کردم و زمزمه وار گفتم: شب بخیر لیدی پرنسس و رفتم.
مثل شب قبل تو آسمونا بودم.رسیدم خونه و خوابیدم.صبح دم رفتن ناتالی گفت:آدرین پدرت باهات کار داره.رفتم و در زدم.گفت بیا تو.رفتم و گفتم صبح بخیر پدر.گفت :صبح بخیر پسرم دو دقیقه وایسا باهات کار دارم.گفتم :بگو پدر:آدرین نتایج فشن شو هفته پیش اومد.ما چهارم شدیم آدرین.گفتم :اما پدر ما که همیشه بین سه شرکت اول و اکثر اوقات اول بودیم چه اتفاقی افتاده؟اونا گفتن که طرح های ما کمی قدیمی شدن.گفتم خب پدر؟ گفت:آدرین از اون دوستت یه تقاضا دارم.گفتم: پدر کدوم دوستم و چه تقاضایی؟گفت:اونی که کلاه طراحی کرده بود و در مورد تقاضا من ازش میخوام که برات ایندفعه یه لباس طراحی کنه.گفتم پدر اما شما که تا حالا از کسی همچین تقاضایی نکرده بودین و همیشه خودتون طراحی میکردین؟گفت: گفتم که آدرین اونا گفتن لباس ها کمی قدیمی شده پس ما به یه ذهن خلاق و جوون نیاز داریم.اونو ظهر همراه خودت بیار.گفتم باشه پدر و از اتاق رفتم بیرون.به سمت مدرسه راه افتادم.
خوب بود که پدرم هم از مرینت خوشش اومده.وقتی رسیدم مثل همیشه به لوکا و نینو سلام دادم و پیش نینو نشستم.مرینت بازم انگار دیر اومده بود😅.خانم فرانسیس اومد داخل اما وقتی خواست در رو ببنده بسته نشد چون مرینت نزاشت.مری اومد داخل و گفت ببخشید خانم فرانسیس.خانم گفت:سلام مرینت اشکال نداره برو بشین.تو راه یه چشمک بهش زدم.وقتی چشمکمو دید روی گونه هاش قرمز شد و لبخند زد.بعد از درس👈:خودم و مری از کلاس رفتیم بیرون.به مری گفتم:از قرار معلوم تو یاید طراحم بشی.گفت :منظورت چیه؟(آدرین_مرینت+)_امروز بعد از مدرسه باهام بیا باید ببرمت پیش بابام+چرا؟_سوپرایزه+بگو دیگه پیشی_نمیشه وگرنه سوپرایز نیست.ظهر بعد از مدرسه میریم خونه ما بابام باهات کار داره+قبول._خب پس حل شد.دستشو گرفتم و رفتیم پیش بقیه.
بچه ها داشتن مشورت میکردن.از زبان آدرین: گفتم سلام بچه ها.دارین درباره چی صحبت میکنین؟نینو گفت:قراره عصر بریم آندره.گفتم خوبه پس منو مری هم هستیم.نینو:خوبه پس عصر ساعت پنج بس...که مرینت گفت:ببخشید، بچه ها الان برمیگردیم و منو برد اونور تر و گفت:مثل اینکه یادت رفته بعد از اینکه از خونه شما رفتیم باید بریم سراغ کتاب استاد فو.گفتم:اوووووو پسر راست میگی اما دوست داشتم باهم یه دست آندره هم بریم آخه از بس بهت نگاه کردم و خودمو لیس زدم دیگه زبونم انگار سُنباده شده😜.گفت:یعنی ازم خسته شدی هاااااا🤨؟گفتم نه بابا سوء تفاهم نشه فقط دوست داشتم باهم بریم آندره.مری:باشه آدرین اما بعد از خونه استاد فو.برگشتیم توی جمع و گفتم:خب بچه ها همه چی حله.بعد نینو گفت: خب الان من،آلیا،آدرین،مرینت،میلن، ایوان،لوکا و کلویی.خب بچه ها برنام...هی مرینت آدرین شما چتونه چرا اینطوری نگاه میکنین؟منو مرینت همزمان گفتیم:لوکا و کلویی همو دوست دارن😱؟گفت:آره خب اونا.. دیییییییییییییینگ.خب بچه ها زنگ خورد پس عصر ساعت پنج بستنی آندره.بعد از مدرسه: مرینت و آدرین با هم سوار ماشین میشن و به سمت خونه آدرین میرن.از زبان مرینت:رسیدیم و رفتیم داخل خونه.بابای آدرین بالای پله ها گفت:خوش اومدی خانم جوان.دنبالم بیاین.هر سه رفتیم تو اتاق بابای آدرین.شروع کرد:خانم جوان اسم شما چی بود؟گفتم:مرینت.مرینت دوپن چنگ.خب مرینت برای شوی بعدی میخوام برای آدرین لباس طراحی کنی.قبول میکنی یا نه؟گفتم:قبوله اما چه لباسی؟گفت: کت و شلوار.گفتم:خب شوی بعدی چند روز دیگس؟گفت:سه روز دیگه توی مادرید اسپانیا.بابت وقت کم عذر می خوام ولی یه دفعه شد.تو فردا و پس فردا و نصف روز روز بعدش رو وقت داری.
گفتم:آقای اگرست وقت خیلی کمه پس با اجازه من برم اندازه های آدرین رو بگیرم.گفت: لازم نیست اندازه هاش رو من دارم.آدرین بعد از مکث یه خنده کوچک کرد و به صورت شیطانی خندید(جوری که پدرش نفهمه آروم) بعدش گفت:اما پدر لباسای شما همیشه کمی تنگه.بعد ادامه داد:اجازه بدید مرینت اندازه های منو بگیره.پدرش گفت :باشه فقط سریع.آدرین دستم رو گرفت و از اتاق باهم رفتیم بیرون.رفتیم توی اتاق آدرین و شروع کردم: یعنی واقعا لباسای پدرت برات تنگن؟گفت نه فقط میخواستم یکم با لیدیم تنها باشم😈.اومد طرفم و دستش رو تو دستم قلاب کرد.داشتیم بهم نزدیک میشدیم که یهو ناتالی اومد داخل😑 و گفت :آدرین وقت تمرین پیانو شده.گفتم باشه و رفت بیرون. از زبان آدرین:شروع کردم به پیانو زدن.مرینت هم به صورت ر*م*ا*ن*ت*ی*ک بهم نگاه میکرد. یه دفعه یه فکری به سرم زد.گوشیم رو باز کردم و از گوشیم صدای پیانو گذاشتم و بلند شدم گفتم:بهم افتخار میدین بانوی چشم دریایی من؟گفت:بله پیشی.داشتیم میرقصیدیم که اخماش رفت تو هم(به صورت ناراحت).گفتم چی شده مرینت؟(آدرین_مرینت +)+مطمئن نیستم که درست باشه😔_چی+ عشقمون😔_خب چرا؟ من تو رو خیلی دوست دارم و از دستت نمیدم.+یک بار عشق بین ما دنیا رو نابود کرده😥
خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا نظر بدید😉
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
ببخشید کی دنیا رو نایبود کرد
مثل همیشه عالی بود😍🥰
خب بچه ها قسمت جدید رسید
کشف هویت😍😍
عالی بود یک سری هم به داستان من هم بزنید
عالی بود
سلام عالی بود من دیگه دنبالت میکنم
عالی بود 😘
باور کنید در دست بررسی هست وگرنه من زود میزارم
ببین زود به زود بزار