چند ماه از داستان عاشقانه منو ادرین میگذره البته فقط من همچین احساسی بهش داشتم ولی اون نمیدونم همچین احساسی به من دست پا چلفتی داشت یانه ولی الان زندگی خودمم دارم اخ یادم رفت معرفی کنم اسمم مرینت دختری خیال پرداز که کلی دوست داره و قهرمان هم هستم..خب خب خب بریم اصل مطلب سرتون رو در نیارم .............
زندگی جدیدم از روزی شروع شد که پدر مادرم تصمیم گرفتن برای اینکه حوسلم سر نره منو تو نیویورک پیش عمو و دخترشون میلی بزارند روز پرواز به نیویورک انقدر وسایل بردم که جا نمیشد تو ساک مجبور شدم ۲تا ساک ببرم انقدر خسته بودم یادم نبود کی پیشم نشست کلم رفت رو شونش خوابم گرفت وقتی بیدار شدم دیدم چه غلطی کردم لپام سرخ شده بود اونم داشت نگاهم میکرد گفت اسمت چیه :منم گفتم اسمم مرینت بعد گفت اسم منم لوکاست گفتم خوشبختم من باید برم تا دیر نشده لوکا:باشه کمک میخوای مرینت:اره یکم سنگینن ساک لوکا: باشه
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)