سلام سلام داستانی که میگفتم اینه این داستان واقعیت داره و داستان زندگی یکی از دوستان دختر خالمه
سلام اسم من هلیا محمدیه
من دوتا دوست و هم خونه دارم به نام های مهسا و غزل
منو دوستام مامور پلیسیم
از زبان هلیا: داشتم میرفتم صبحونه رو اماده کنم که دیدم مهسا وایساده پای گاز
گفتم: سلام صبح بخیر عزیزم
گفت: به هلیا خانم سحر خیز شدی ها 😄
میخواستم جوابشو بدم که صدای بوم اومد
از اتاق غزل میومد رفتیم دیدم غزل از رو تخت افتاده زمین😂غزل _ ای سرم
منو مهسا هم از شدت خنده افتادیم زمین مهسا داشت به زمین مشت میزد ( از شدت خنده) منم که انقدر خندیدم داشت گریم میگرفت 😂
غزل_وا خنده داره
من_خنده داره که میخندیم😂
مهسا _ ا .... ار.....اره 😂( از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه😂)
غزل _وا بیمزه ها ، بیاید بریم صبحونه از گشنگی دارم میمیرم
خلاصه رفتیم صبحونه خوردیم
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
چه زود پسر خاله شدن😐😂
ممنون منتظر پارت بعد هستم☺
دیگه نویسنده گفت کاری از دست من بر نمیاد😂