
سلام من اومدم با اولین قسمت اولین داستانم. خب؛ امیدوارم خوشتون بیاد. فقط یچیزی بگم این داستان در مورد پرنسس آریانه که اسم دیگه ش هم آتناست( این اسم رو فقط افراد خاص مثل خانواده ش میدونن یا میگن)(میتونید الینا هم بگید) که 18 سالشه ولی دقت کنید ملکه نیست چون هم توی بعضی کشور ها سن قانونی 21 ساله و توی کشور اونا هم این جوریه و هم اینکه پدر و مادرش زنده ن. خب پس...امممم منتظر چی هستی دیگه؟ بدو برو داستانو بخون!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آریان و مکس توی جنگل گردش و بازی میکردن یه جورایی میشه گفت رفته بودن پیک نیک یا فقط رفتن خوش بگذرونن. اونا بین درختا زیراندازشون رو پهن کردن و ناهار خوردن و گپ زدن.خوردن دست پخت یه شاهزاده افتخاری نبود که نصیب هر کسی بشه مخصوصا که پدر الینا هم با اینکه به آشپزی علاقه داره زیاد نمیزاره این کارو بکنه و میگه کار خدمتکارا و آشپزهاست. خلاصه ناهار خوردن و رفتن پیش رودخونه.رفتن و یکم توی آب خنک دنبال سنگ های قشنگ گشتن؛ درست مثل بچه ها و وقتی آریان کوچیک بود. بعدش نشستن و همه ی سنگ ها رو انداختن توی آب ( آخه دیگه چیکار میتونستن بکنن نمیشد که با پلاستیکای پر از سنگ برن جلوی مردم) آریان کم کم جوری که مکس متوجه نشه، ازش فاصله گرفت و اونورتر نشست. بعد یه سنگ خیلی خیلی بزرگ برداشت و درست انداخت جلوی مکس. مکس هم خیس آب شد
مکس هم خیس آب شد و یه سنگ بزرگ دیگه برداشت و انداخت جلوی آریان که هنوز داشت میخندید و اونم خیس خیس شد. بعد تصمیم گرفتن با هم به خودشون آب بپاشن رفتم ایستادن جفت هم و یه سنگ خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ که دوتایی به زور بلندش میکردن برداشتن و ایستادن جفت آب و انداختنش توی آب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! موش آب کشیده شدن و رفتن توی آفتاب دراز کشیدن تا خشک بشن.
توجه: الینا و مکس نامزدن خب، دراز شیدن تا لباساشون خشک بشه. الینا اصلا حواسش نبود که چقدره اونجان و داشت ابرها رو نگاه میکرد. بالاخره بعد ربع ساعت روش رو برگردوند سمت مکس و دید اون تمام مدت داشته نگاهش میکرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وقتی مکس دید که آریان داره نگاهش میکنه صورت آریان رو گرفت و آروم پیشونیش رو بوسید. الینا هم لپ مکس رو بوسید که باعث شد مکس بال در بیاره.
بعد یکم حرف زدن تا اینکه آریان گفت بهتره راه بیفتیم که قبل از تاریک شدن هوا برسیم قصر. مکس هم قبول کرد چون به هر حال آریان راهنماشون بود و بدون اون هیچ جای جنگل رو نمیشناخت. چند قدم که راه رفتن الینا از راه بین درختا رد شد و اونور رو نگاه کرد بعد به سمت رودخونه رفت و دوباره اینور اونور رفت و همه راه ها رو دید. مکس نگران شد ولی چیزی نگفت و سعی کرد به خودش بقبولونه(بقبولاند)(یعنی کاری کنه که باور کنه یا چیزی مثل این)که الینا فقط میخواد مطمعن بشه که یه وقت راه رو اشتباهی نرن.اما...
اما؟؟؟؟
اما آریان ایستاد؛ انگشتاش رو گذاشت روی شقیقه هاش و فشار داد. چند ثانیه صبر کرد و گفت: (( نه، یادم نمیاد.یادم نمیاد.باورم نمیشه اینجا گم شدم؛ جایی که وقتی بچه بودم هر شب و هر روز توش بازی میکردم. ولی خب، طبیعیه. من شیش ساله که اینجا نیومدم.چاره ای نداریم، باید یه راه رو انتخاب کنیم و از اون راه بریم چون این جنگل اگه توش پناهگاهی نداشته باشی میتونه توی شب خیلی خطرناک باشه. مکس رفت پیش آریان و سعی کرد دلداریش بده و الینا هم یکم آروم شد و راه افتادن. رسیدن به یه دشتی(یه جایی که درخت نداشت منظورمه دیگه). الینا داشت با خودش فکر میکرد که اونجا چرا اینقدر براش آشناست؟ ولی به خودش گفت که این یه چیز خیلی عادیه که همه جای جنگل براش آشنا باشه ولی باز هم نمیدونست که چرا حس بدی به اونجا داره.
خب یکم رفتن جلو تا جایی که مثلا دیگه خیلی نزدیک جنگل نبودن. که دیدن یه کسایی از دور دارن نزدیک میشن!!!!یکم که گذشت رسیدن بهشون. مردای قوی ای بودن که خب معلوم بود برای چی اومدن!!!!!!!!!!!!!!!!!😱😱😱😱😱😱😱😱 یکشون اومد سمت الینا ولی الینا جا خالی داد و ایستاد جلوی مکس.دو نفر دیگه اومدن سمتشون و الینا مکس و حل داد عقب و خودشم رفت عقب و اون دو تا خوردن به هم و افتادن روی زمین..... آریان با یکی دیگه درگیر شد.اون خواست بهش مشت بزنه ولی آریان بهش مشت زد و با یه لگد پرتش کرد روی زمین که دید یکی داره از پشت به مکس نزدیک میشه!!!!!!!!!! رفت کمکش و اونو شکست داد، ولی.... یکی دیگه از اونور بهش حمله کرد و نزدیک بود بفته زمین ولی تعادلش رو حفظ کرد و تونست به سختی اون رو هم شکست بده. اینکه هم از خودش دفاع نه هم از مکس خیلی سخت بود آخه مکس هیچی از ورزش های رزمی نمیدونست. ولی خب آریان همه ی ورزش ها و هنر ها رو آموزش دیده بود و تو همه شون حرفه ای بود ولی بازم اونا خیلی بودن. خلاصه الینا با زحمت فراوان اونا رو شکست داد. حسابی به نفس نفس افتاده بود و اصلا هم خوشحال نبود. دیدن یه مرد دیگه داره میاد نزدیکشون. و کاملا معلوم بود که رییسشونه.😱😱 آریان خودش رو آماده کرد. این همه آدم رو شکست داده بود دیگه یه نفر که چیزی نبود. ولی...... در عرض یه ثانیه اون یه تفنگ در اورد و شلیک کرد به سمت پای الینا و الینا افتاد رو ی زمین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱
اومد نزدیک تر و بالای سر الینا ایستاد و به مکس دستور داد دور شه و عقب تر بایسته. مکس بیچاره هم که تو اون اوضاع کاری نمیتونست بکنه به جز چیزی که اون میگفت پس گوش کرد. الینا با اینکه حالش خیلی بد بود بازم جدی و بلند حرف زد و گفت: تو کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و اون نقابش رو زد بالا. الینا: تو تتتتتتتتتتتتتتتوووووووووووووووووو😲😲😲😲😲😲😲😲😲
خب دیگه، قسمت اول تموم شد......... من قسمت بعدی رو تایپ میکنم و وقتی این قسمت منتشر شد اگه نظرات خوب بودن و دوست داشتید پارت بعدی رو وراد سایت میکنم پس بدونید که نظراتون برام خیلی مهمن و تک تکشون رو میخونم و اگه تونستم جواب هم میدم.
عکس پرنسس الینا عکس پارته. خب خداحافظ👋👋👋👋👋👋👋👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قسمت بعدی رو گذاشتم توی سایت
چالش چی شد؟
وای خیلی جای حساسی کات کردی بعدی رو بزار
وویییی چرا آخه جا به این حساسی تموم کردی): ادامهاش بده لطفا
وای عالی بود
مرسی🌹🌹
عالللییییی ببببووددد ادامه بدهههههه ❤
ممنونننننن
آریان اسم پسره آریانا اسم دختر
ببخشید به یه دلیلی دوست نداشتم آریانا بزارم
عیب نداره فقط من یه دقیقه با پسر اشتباش گرفتم
آهان خب معذرت میخوام...
من تا قسمت 3 گذاشتم ولی هنوز منتشر نشدن.
وای بعدی بعدی بعدی خیلی جای بدی کات کردی میدونی تا کی دیوونه میشم؟
بزار بگم 1 نه2 نه...... اهان 14 روز دیوونه میشم
😢😢😢😢😢😢😢