عاشقانه های کفش دوزک😉❤️

اون روز گربه سیاه خیلی اعصابم و خورد کرد بامزه. هست اما بعضی وقتا خیلی عصبیم می‌کنه درینگ درینگ 📱📱 گوشیم زنگ خورد نگاه کردم آلیا ست جواب دادم الو سلام خوبی مرینت تعجب کردم آلیا امروز آروم بود

ممنون آلیا تو خوبی الیا:بدنیسم میدونی چی شده ؟! مرینت:نه چی شده ؟! آلیا:کی تو سطح شهر شرور شده مرینت : اع باشه پس فعلا آلیا:کجا؟! مرینت :بابام صدام کرد

قطع کردم سریع تبدیل شدم. رفتم دیدم گربه سیاه هم همون جاست زود تر رسیده بود سریع سلام کردم و بعد شروع کردیم باهاش جنگیدن گربه سیاه همیشه یه جوری نگام میکرد این دفعه یه حس خیلی عجیبی تو چشاش بود اسم اون شرور لامیا بود

وایی اون منو گربه سیاه رو تو یه اتاقک زندانی کرد وحشتناکه ولی با پنجه برنده. فرار کردیم. فهمیدم اکوما تو انگشترشه گردونه خوش شانسی چی بهم حلقه داد خدایا هوفف هرجا رو دیدم هیچی به ذهنم نرسید بعد فهمیدم باید حلقه رو دست کنم و کردم و بعد دست گربه سیاه رو بگیرم😑🤦

و این کارو کردم دستمون بهم قفل شد بعد با یک. حرکت بوم🤯 دوتایی زدیم به شرور که من حلقه شو در آوردم اکوما رو گرفتم هوف بخیر گذشت بعد گردونه خوش شانسم رو پرتاب کردم یهو دیدم یه تیک مونده تا به حالت عادی برگردم از گربه سیاه پرسیدم اونم یه تیک داشت یویو مو پرت کردم رفتم اون ور تبدیل شدم یهودیدم گربه سیاه جلوم به حالت عادی برگشت😱😱😱😱😱😱

چطور بود؟! اولین داستانم جای حساس کات کردم ببخشید😂😂