
سلامممممم🙂🙂 بردیا هستم😆 و از خوشحالی دارم منفجر می شم. آلاء حالش خوب شد و دوباره شروع به نوشتن این قسمت کردم. بریمممممم
خوابم برد .... چشمامو که باز کردم جرج همونجوری ثابت نشسته بود و کتاب می خوند. چشمام رو به زور وا کردم و اولین چیزی که به مخم رسید سوزوکی و سوتاکی بودن😵 فوری پاشدم خواستم برم دنبالشون که یکی دستم رو گرفت . خیلی هم محکم. جرج بود!.😑 اومدم بگم : من باید برم... که گفت: تو خودت خیلی مهم تر از اون دوتایی🙃 بشین بعدا قول می دم بریم پیداشون کنیم. چیزی نگفتم. نشستم. نمی دونم چرا ولی حس می کردم حال اون دوتا اصلا خوب نیست😬😟 و در همون لحظه اگنس و الیزابت برای اولین بار بدون جیغ و داد و به آرومی اومدن پیشم😂(این دو تا از اون شخصیت های شوخ و پر سر و صدا هستن مثل شیرایوکی یا نانامی یا میشازوکا یا میکی😉 ) اگنس : ح.ح.ح.الللتت ... خوبه ؟ (تیکه تیکه و با نگرانی گفت سانسور نیست😂) لیزا (الیزابت) : دختر ما سکته کردیم که اینقد دیر بهوش اومدی🧐😟 گفتم : آره خوبم. یعنی خب بد نیستم. کلاس چطور بود خانم معلم؟ ( اگه یادتون نیست باید بگم اگنس به جای سوتاکی داشت تدریس می کرد) اگنس : مگه اصلا تدریس وقت شد کنم🤣 بعد یکم جدی تر گفت : برام عجیبه ولی همه بچه ها بیشتر حواسشون به تو بود. من : به من؟؟!!🤯 حوصله رقیب عشقی دیگه ندارما😵😵😵 اگنس : منم 😂 گفتم : کوفت. (🌸🌸)چرا می خندییییی😡😡 گفت : ببخشید. گفتم : بسه دیگه پاشین بربم دنبال آقایون محترم. که جرج جلومو دوباره گرفت...
و گفت : اول بگو با آقای تاکاکی چه نسبتی داری؟ گفتم : کدوم تاکاکی ؟ بعد یهو یادم افتاد اینا هیچی نمی دونن پس گفتم : آها جناب رو مخ خان رو میگی! اگنس و لیزا و جرج : کی؟؟ من : بابا مگه سوتاکی رو نمی گین؟: همین معلممون رو می گم. اونا(اگنس و جرج و لیزا) : به استادت میگی رو مخ خان؟ من : از کی تاحالا یه معلم ۲۲ ساله میاد برای بچه های ۱۶ ساله؟ اونا : ۲۲ سال؟؟؟؟ یکی از اون پشت گفت: پس بگو چرا اینقدر جذاب بودددد🤤🤤من (بدون توجه که اون کیه) : بلهههه؟؟؟؟ سوتاکی؟؟؟؟ برگشتم. طرف یه ادمی بود که الان اصلا حوصله اش رو نداشتم. از اون دخترای لوس و بی مصرف و خودپسند بود که البته منتطر بود پسرا بیان بچسبن بهش🤢 گفتم : برو گمشو لاوِندِر 😡 تازهههه گیرم که تو از اون خوشت بیاد. اون خودش رو یکی زبونش گیر کرده.. بعدم ... من از اون بدم میاد و خب ازش متنفر هستم ولی نه اونقد که گیر تو بیوفته😑😑 برو گمشوووو. اونم در حالی که له شده بود رفت (این جریان پیام بازرگانی نیستا... بعد نیازمون میشه) جرج گفت : منطورت از اینکه ازش متنفری چیه؟
یه نفر از اون ور گفت : فقط اون نیست که. تو خونه هم رو مخ خیلیا هست😑 جرج : تو همون دانش آموز جدیدی؟ (هنوز نگاش نکرده بود) طرف : بله. سوزان تاکاکی هستم🙂 جرج : تو هم تا... برگشت طرف سوزان و بریده بریده ادامه داد : کا...کی 😍😍😍😍 به جرج نگاهی کردم و خیلی زیر زیرکی گفتم : اینم از دست رفت. 😂😂😂 عاشق شدش رفت....😅 اگنس هم زیر زیرکی خندید و گفت : خب حالا بگین اینحا چه خبره؟ گفتم : سوتاکی یا همین معلممون برادر سوزوکی و اگنسه و البته بازم خواهر و برادر داره. و خب... من پنجشنبه شب رفتم خونه سوزوکی اینا و خب ... خب... اون... ضاهرا... نه! کاملا... سوزان ادامه داد : عاشقت شده. من : آ..آ..رر...ه😔 جرج و اگنس و لیزا : 😵😵😵😵 من : واسه همینم باید بریم دنبال سو😨 جرج : پس معطل چی هستیینننن😱 تا حالا احتمالا همو کشتنننن😱😱 من : زبونتو گاز بگیر 😭😭😭😡😡😡 بعد دودیم طرف حیاط و تنها چیزی که دیدم این بود که اون دوتا بدجور گلاویز هم شدن و بعد همه جا سیاه شد... (همیشه این لونا تو صحنه های حساس از حال می ره😂😂)
ادامه از زبان سوزان : تو حیاط سوزوکی و سوتاکی با هم در افتاده بودن و لونا با دیدن این صحنه از حال رفت😓 جیغ زدم : بسسسسس کننیننن😕😟😨 اون دو تا : ل.ل.لوناااا😱 گفتم : خوب شد؟ راحت شدین؟ پاشین یکیتون بره دفتر از مدیر اجازه بخواد آمبولانس بیاد🚑 سوتاکی : اون با من... و دوید رفت. سوزوکی فوری اومد طرف لونا و از روی زمین برش داشت گذاشت رو پای خودش و گفت : لونا... لونا... من خیلی عذر می خوامممم. گفتم: نابغه اون بیهوشه. سو : نه ، شنید👂🏻گفتم : از کجا می دونی؟ اگنس فوری گفت : این یه بخشی از روابط لاو(love) گونه است(یعنی عشقولانه)♡~♡ سوزان : ها؟ تو از کجا می دونی. جو گفت : مهم نیست. الان... یهو یه صدای خیلی عجیبی گفت : لونا مهم تره... برگشتیم طرف صدا. یه شنل سیاه با یه جفت چکمه ساق بلند قهوه ای و یه شمشیر بود. هیچیش هم پیدا نبود. جرج در اومد گفت : احیانا این زورو نیست. همون لحظه صدای تیم اومد که داد می زد : نههه نابغه... این همین الان توی کلاس ضاهر شد یهو. من : ض..ض.. ااا....هههه....ررر شد؟ سوزوکی گفت : خواهر من روح نیست نترس. من : از کجا می دونی؟ طرف جوابشو داد : ارواح جسم خارجی ندارن... ولی من دارممممم😒😒 گفتم : آههها ببباشه😟 طرف : بابا جان نترسسسس. بعد هم یهو فوری گفت : اوه داشت یادم می رفت . بعد به طرز ماهرانه ای شمشیرش رو از غلاف کشید بیرون و به طرف سوزوکی رفت...
اممم بچه ها سلام من آلاء هستم و دارم اینو مینویسم از اینجا به بعدش رو. و یه چیزی. توی صفحه ۴ منظورش برادر سوزوکی و سوزان بود که آقای بردیا خان نوشتن اگنس🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️😒😒😒 ولی نوپرابلم. بریم سر داستان...
سو : داری چ.چ.چ.ی کار می کنی؟ طرف : هیچی. کاری با تو ندارم. بعد لونا رو از بغل سو کشید بیرون و به سوزوکی گفت : بیشتر از اینا ازت توقع داشتم پسر جون. نگاه کن با لونای من چیکار کرده🥺 اینو که گفت آتش غیرت سوزوکی فوران کرد ولی مثل همیشه با آرامش گفت : اولا که بله خب خودمم قبول دارم خیلی خنگول بازی در آوردم و ثانیا لونای تو؟؟ طرف : خب خوبه آفرین. راستش... بعد سوزوکی رو حسابی گرفت بغلش با یک دست و ففففشار داد و گفت : اتفاقا هم لونا و هم من خیلی بهت مدیونیم💖💖💖💖 حالا... این آمبولانس نمی خواد بیاد. سوتاکی همون موقع فریاد زد : آمبولانس اومد. طرف فوری عین زورو دوباره پرید رو دیوار دبیرستان و لونا رو برد تو امبولانس. تاکاکی : این یارو کیه....... لونا رو کجا برد؟؟؟😡 سوزوکی با تاسف سری تکون داد و فوری دنبال طرف رفت. به نظر ساکت بود ولی از کنار جرج که رد شد جرج گفت : هی با اون بودی دیگه ؟ سو : پس با عمم بودم؟؟ جرج : باشهههه😂😂تو راس میگی. بعد دوید دنبال سو. یهو وایساد و گفت شماها همونجوری می خواین اونجا وایسین؟؟ من و اگنس و جو و سوتاکی فوری گفتیم : نه! جرج : 🤭🤦🏻♂️پس بیاین. ما : این حالش خوبه؟ جو : واییی خدا فهمیدم. 🤣🤣🤣 بعد دوید طرفشون اگنس : این کدوم گوری رفت. 😡😡😡(برای اینکه بفهمین سو و جو و جرج چی گفتن تا قسمت بعد صبر کنین) یهو الیزابت گفت : بابا بی خیالللل پاشو بریم دنبالشون ببینیم چه غلطی دارن می کنن. بعد به طور هم زمان مارتین و الکس و تاکاکی و تیم و جک از سالن ورودی اومدن بیرون و دویدن طرف در حیاط...
سوتاکی: تو این مدرسه چقد خبرا زود می پیچه🤔 اگنس : ای وای😱لیلی بدو (اگنس به لیزا میگه لیلی . لِی لِی نه ها... لایلای) لیزا: یکی جلوشونو بگیره.... تیمممممممم😨😨😨 اگنس : وات؟ لیزا : بعدا برات میگمممم😄(قسمت بعدی میفهمین) بریم. سوتاکی : اینا خل شدن خدای نکرده؟ به هر حال مهم نیست . منم باید برم دیگه🤔تا ولی محترم بیاد (سوتاکی که رفته دفتر مدیر بهش گفته که باید دنبال بچه ها بره تا ولی لونا بیاد که میشه همون لوکاس که البته سوتاکی لوکاس رو نمی شناسه) خب حالا میریم دم امبولانس👈🏻👈🏻👈🏻🚑🚑🚑 همه بچه ها جمع شدن دور آمبولانس (یعنی الکس و سوتاکی و مارتین و تیم و جک و اگنس و جو و لیزا و سوزوکی و سوتاکی و همین🥵🥵🥵🤣🤣🤣چقد زیاد شدن یهو😂😂😂) خب به هر حال. از زبان سوزان مجددا : پرستاره : شما ها همه دوستاشین. بچه ها : بله. سوتاکی : یه جورایی 🙄(منظورش اینه که هم معلمشه و هم دوسش داره) پرستار : خب ولی(والدین)؟ سوتاکی : هنوز نیومدن . یعنی... ضاهرا توی بیمارستان بهمون ملحق میشن🏥 و تا اون موقع من میام. پرستار : امممم مگه شما دوستشون... سوزوکی خیلی سریع گفت : نه معلمشه😠یعنی معلم هممونه😑 پرستار : بسیار خب پس فقط همین آقا... بچه ها : نه ! مگه میشا لونا رو تنها بذاریم😠😠😠 بعد همگی خیلی سریع بدون اینکه پرستاره بگه رفتیم تو امبولانس. خدا رو شکر آمبولانسه بزرگ بود😂
که متوجه آقای زورو شدیم 😐 ولی خیلی ساکت. به نظر ناراحت بود. جَو محیط خیلیییی ساکت بود . که یهو اگنس سکوت رو شکست (اصلا شغل اگنس همینه😂) : ببخشید آقای... چیز... زورو... یا هر چی که هستی... حالت خوبه؟ طرف جواب نداد. اگنس: اصلا اسمت چیه؟لونا رو از کجا میشناسی؟ این شنل مزخرف چیه ؟ از کجا شمشیر بازی یاد گرفتی؟ تو... که جو گفت :اگنسسسسس خوردیششششششش🙄🙄🙄🙄😫😫😫 دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا سوالاتت رو تو مغزش تحلیل کنههههه😐😐😐 اگنس : آخه... که طرف گفت : من فعلا نمی تونم هیچ اطلاعاتی از خودم به شما بدم. هر وقت لونا بهوش اومد... شاید گفتم. صداش می لرزید😳انگار بغض کرده بود. لیزا گفت : ببخشید آقای چیز... حالتون خوبه؟؟ که طرف یه جای حرف زدن آرنج هاش رو روی زانوش گذاشت و سرش رو لای دستاش گرفت و زد زیر گریه😳😳😳 بعد از چند دقیقه گفت : میشه بهم نگین آقا؟ من همسن خودتونم... تقریبا. اگنس : خب ما که اسمتو نمی دونیم؟! چی بهت بگیم ؟ گفت : اممممم خب... میازاشا. ما : فامیلیته؟ طرف : نه... شما بهم اینجوری بگین. ما : باشه... یهو آمبولانس ایستاد... پرستارا اومدن و گفتن : می خوایم ببریمشون . همه پریدیم بیرون . میازاشا : شماها همتون می خواین بیاین؟؟؟ ما : آره😠 میازاشا:😳 به نظر نمی یومد لونا بتونه اینقد زود دوست پیدا کنه...
خب دوستان... میگذارمتون تو خف اینکه طرف کیه... و سر لونا چه بلایی میاد. قول هم میدم که قسمت بعد رو خیلی خیلی زود براتون بذارم. الانم ۶/ ۱۱ / ۹۹هستش. پس تا بعد❤❤
راستی.... اگر کسی راجع به هویت میزاشا نظری داره بگه. (راهنمایی : تو داستان قبلا اسمش اومده) از همگی هم ممنونم. 😊😊😊😊😊😊😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخ
بالاخره قسمت بعدی اومدددد
بعدی نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۱ هفته است توی بررسیه
اومممم چیزه تستت خوب بود
ولی دخی هستی یا پسر؟
ممنونم
یه دختر و یه پسریم که باهم می نویسیم💜💜💜💜
عالییی بود یه سر به داستان منم بزنین
سلام
ممنون
باشه حتما
عهههه این قسمت خیلی گیج کننده بود😐و سوتاکی چن سالشه.....و بعدی رو لطف کن زود بزار😂😂
آره
بعدا واضح میشع🤣
بعدی ۶ روزه تو بررسیه
سوتاکی هم ۲۲ سالشه
بزرگ ترین پسر خانواده
خیلی خوش قیافه بسیار موذی
🤣
به قول پس عموم: ما وظیفه داریم به تمامی سوالات جواب بدیم😂(این پسر عموم در واقع همون شخصیت سوتاکی هست لز روی اون الگو گرفتم.)
مرسی😂
خواهش
و میگما... نمی خوای فصل ۲ داستانتو بذاری؟؟
😶😶😶😶😶خیلی باحال به نظر میاد طبق آنچه خواهی دید...
و راستی
بیخیال مارتی شو.🤣 فقط برایان ✌🏻✌🏻✌🏻✌🏻
شما داستان منو میخونی😍در حال نوشتنشم و برایان بدرد نمبخوره مارتی رو عشقه😜😍
آرهههههه
عاشق داستانتممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
نچنچنچ😡 جاستتتتتت برایانننننننن😃😃😃😃😃😃😃😃
نمیدونم چرا نظر هام نمیان😭
برای نظر سنجی به نظر من یکی از اون دوستای دوران بچگیش
یا اون یارو که ربوده شد
یا اون یارو که افتاد اندرون آب
😄
یکم مجلسی 😎
تبارک الله👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻🤣🤣🤣
تا حدودی.... درسته
😎
خب دیگع بقیع بمونن تو کف
باعی😎✋🏻
😂😂😂
بای🖐🏻🖐🏻
🤣🤣🤣🤣
عالی بود 💝💝🎋
مرسی ❤❤❤❤🌸🌸🌸🌸
عالی مثل همیشه
مرسی عزیزززززممممممم💜💜💜💜💜
عالیییی بود💜💜💜💜💜💜
مرسی عزیزززمممممم
سلام خیلی عالی ولی لطفا زود بزار وقتی این پخش شد یه چیزی حدود یه ماه چهار هفته از تست قبلیت گذشته بود پس بودو
من میگم اون پسره هست که تو بچگی با لونا دوست بود ولی مرد هست ( همون که اون روز لونا تو خاطراتش راجبش به سوزوکی و سوتاکی گفت) لطفا بدووووووو
اگه اینه بگو دارم میمیرم از فوضولی
سلام
ممنون
و خب بله دیگه حالم خیلی میزون نبود
و نمی گم بهت که درست گفتی یا نه.
قسمت بعدیرو خودتت برو ببین وقتی منتشر شد و 😁😁😁