
لطفا نظر بدید🌹🌹🌹
برایان:من خیلی دست پاچه شده بودم و اصلا نمیدونستم چی بگم خیلی شوک شده بودم ولی مجبور به اعتراف شدم و تنبیه هم شدم ولی اگه بابام بیاد دلش میسوزه نمیزاره مامانم تنبیهم کنه 😁😁😁. رفتم تو اتاقم ولی هر چقدر تا شب وایستادیم بابام نیومد . مامانم دیگه داشت سکته میکرد. خیلی استرس داشت ولی من داشتم پی اس فور بازی میکردم(خودم: چقد ریلکسه🤣🤣🤣😂😂😂)
دیگه ساعت دوازده شده بود ولی من داشتم بازی میکردم . یهو مامانم اومد دستگاه رو خاموش کرد و گفت دیر وقته برو بخواب . خیلی عصبانی و مضطرب بود منم بی چون و چرا رفتم تو اتاقم. آرور: خیلی نگران تیم شدم نکنه بلایی سرش اومده . وای خدایا دارم دیوونه میشم. تا ساعت ۱ وایستادم ولی تیم نیومد دیگه مجبور شدم به پلیس زنگ بزنم و مشکلم رو بگم
دو روز بعد : از دید برایان: من خیلی ریلکسم ولی خیلی نگران بابامم چون دو سه روزه پیداش نیست . اون هیچوقت ما رو تنها نمیذاشت😭😭😭 خدایا بابام چی شده فقط خدا کنه سالم باشه.دارم دیوونه میشم . رفتم پیش مامانم و ازش پرسیدم مامان میدونی بابا کجاست؟ مامانم گفت نه خودمم خیلی استرس دارم ولی نگران نباش پلیسا دارن دنبال بابات میگردن و حتما پیداش میکنن من گفتم: واقعا؟ مامانم گفت: صد درصد ، شک نکن ولی وقتی داشتم میرفتم تو اتاقم تو راه پله نشستم ولی مامانم متوجه نشد که من رو راه پله ام و نشست رو مبل و گریه کرد و هی میگفت تیم خواهش میکنم برگرد منم خیلی نگران شدم و تصمیم گرفتم با معجزه گر جدیدم دنبال بابام بگردم
خب میریم پیش تیم و استیو تیم: بعد از دو روز اون پارچه لامصب رو از رو سرم برداشتن و دقیقا همونی که حدس زده بودم منو دزدیده بود یعنی استیو.
(بچه ها استیو تیمو تو یه خونه متروکه برده)استیو: رفتم بالا سر تیم و گفتم خب خب خب بالاخره تو تله ام افتادی. حالا دوست داری چجوری بمیری؟ تعارف نکن بگو . تیم: تف کردم تو صورت استیو و بهش گفتم من اون زن 🤬 تو به خاطر دفاع از خواهرم کشتمش . بعد از اینکه این حرفو زدم استیو یه مشت خوابوند تو دهنم ، دهنم خونی شد ولی به رو خودم نیاوردم
تیم : یهو استیو رفتش بیرون و به چند تا آدم که کنارم بودن گفت هیچ کاری باهاش نداشته باشید و یه بطری آب هم بهش بدید چون بدبخت دوروزه بی آب و غذاست. یه چیز خوب هم بهش بدید بخوره . اونایی که کنارش بودن گفتن چشم رئیس
بریم سراغ برایان: برایان: جیمی سرعتمو بالا ببر . یهو خیلی باحال شدم چون اولین باری بود که دارم امتحانش میکنم. یه دفعه به یه جایی فکر کردم و یه چیز سفید باز شد رفتم توش یهو دیدم وسط خیابونم. ولی خیلی عجیب بود چون من داشتم به همین خیابون فکر میکردم.
در عرض دو ساعت کل خیابونا و کوچه پس کوچه های پاریسو گشتم ولی بابام نبود رفتم خونه واقعا خسته بودم گرفتم خوابیدم ساعت ده صبح بیدار شدم و داشتم میرفتم طبقه پایین که صدای عمه مرینتو شنیدم بازم کنار راه پله نشستم و یواشکی به حرفاشون گوش کردم
مرینت: آرور میدونی منم دارم اندازه تو تو نبود تیم عذاب میکشم ولی فکر کنم تیمو استیو دزدیده چون استیو دشمنی خیلی سنگینی با تیم داره و در ضمن تیم تو هیچ بیمارستان و بازداشتگاهی تو پاریس نیست . از نظر من فقط میتونه کار استیو باشه. برایان:من وقتی گفت استیو فهمیدم کیو میگه بابای جولیا دوستم که تو مدرسه باهاش بودم . داشتم تو شماره های گوشیمو میگشتم یهو اسم جولیا رو دیدم و یه نفس راحتی کشیدم . بعد به جولیا زنگ زدم و ...
خب به آخر داستان رسیدیم منتظر نظراتتون هستم😉😉😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آقا واقعا بررسی تست خیلی طولانیه.
واقعا برای نوشتن چیزی به ذهنم نمیرسه و دارم چرت و پرت مینویسم تا تمومش کنم .
یه خلاصه
داستانت فوق العاده است❤🤩 داداش امیرحسین💛
نوکرم🌹🌹🌹
سلام لطفا داستان من رو هم بخوانید و کامنت بدید
پروفایل جدید گذاشتم
تروخدا گم نکنید😂😂😂
شوخی کردم ولی خدایی
کلیر و جیم
آدرین و مرینت
خیلی زوجای کیوتین
یعنی زوج به این کیوتی ندیدم🤩🤩🤩
نه از اسمت معلومه 😁 اره قشنگه 😍😍🤩🤩🤩🤩
خیلی از داستان ات خوشم میاد خیلی قشنگه حتما داستانت رو ادامه بده
و اینکه قسمت بعدی می میاد؟
و من فقط از داستان های دختر کفش دوزکی داستان تو رو می خونم
دوستان الان من یه داستان تو ذهنم دارم ولی اگه واقعا میتونستم طبق تصوراتم بنویسم میتونستم بهترین داستان تستچی رو بگیرم ولی متاسفانه اون چیزی که مینویسم با اون چیزی که تو ذهنمه فرق داره🤣🤣🤣
نه شوخی نیس واقعا نویسنده خیلی خوبی نیستم
من میتونم بنویسم
اگه وقت کنم یه دور چک نویس میکنم بعد میشینم دو سه بار میخونم
اگه وقت کنم
اگه وقت نکنم ک الان ندارم فقط ی چی مینویسم
چون تا اردیبهشت سال دیگه برامون برنامه امتحانی گذاشتن(خدایی گذاشتن)
داستان زندگیه من :زمان حال* ظهر ساعت 1:00 * از خواب بیدار میشم به قوله مامانم آشغال پاشغال میخورم و یه راست میرم سراغ کامپیوترم . پرفایل نویسنده ی مورد علاقم رو باز میکنم. و میبینم هیچ فرقی با 1 سال قبل نکرده . باخودم میگم : اشکالی نداره . 20 سال بعد * ظهر * همه دارن میگن تورو خدا بیا ناهار جون هرکی دوس داری . من : باشه باشه الان میام . سریع میرم چک میکنم و درست حدس زدی هنوز هیچ فرقی با 21 قبل نکرده .99999999999999 هزار قرن بعد * من زیر خاک * روحم بیدار میشه میره دم دره خونت آقای نویسنده و میگه : یا داستانه بعد رو میزاری یا با من میای این دنیا . البته تو میری بهشت من بخاطره کارای بدی که کردم رفتم جهنم ولی نگران نباش تو میری بهشت . آقای نویسنده گفت : ........
نویسنده جان جاهای خالی رو با این دو گزینه پر کن : 1. میخوام بیام اون دنیا . (اگر جواب این گزینه رو انتخاب کنی باید خداحافظی با زندگی کنی) 2. الان داستان بعد رو مینویسم . (حالا جوگیر نشو کاری که باید 9999999999 هزار قرن قبل میکردی رو الان داری میکنی)
😂😂😂
عالی عالی عالی بود پارت بعدی رو زود بزار 😁😁😁😁
سلام داستانت مثل همیشه عالی ولی ببین زود وقتی این نظر رو دیدی برو به همه ی تست هام سر بزن دوست دارم نظر از یادت نره😘😘😘😊😇🙌🙌
عالیییییی بود👌🏻