
سلام من Aramهستم و نویسنده این داستان و خیلی خوشحالم که داستانم رو انتخاب کردین تا بخونین این داستان خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم کسایی که داستان تخیلی دوست دارن بخونن البته یک نکته که باید بگم این هست که این داستان و شخصیتها وتمامی اتفاقاتش کاملا تخیلی و واقعی نیست👉👉👉👉💁♀️💁♀️💁♀️💁♀️ کپی ممنوع💯💢💥
سالها پیش در کشور امریکا/نیویورک دختری به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد اسم این دختر (میشل_براون) بود میشل دختر باهوش و کنجکاوی بود و دوست داشت از خیلی چیزهاسر در بیاره پدر میشل (جان_براون)پزشک بود و مادر میشل(آنی_براون)گالری جواهرات قیمتی داشت واونها خونواده ثروتمندی بودن اما داستان زندگی میشل داستان عادی نبود میشل زندگی عجیبی داشت اون تا قبل ۱۰سالگی مثل بچه های معمولی زندگی میکرد تا اینکه یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد متوجه حس عجیبی در درونش شد این حس واقعا برای میشل عجیب بود سریع در اتاق رو باز کرد و از پله های عمارت بزرگشون رفت پایین و دوید سمت مادرش و گفت:
._مادر جون مادر جون _بله فرشته من؟ _مادر من...م..ن یه حس عجیبی دارم و نمیدونم چیه اما خیلی قویه _حس قوی؟ _بله درسته یه حسی دارم _اومم مثلا چه جور حسی عزیزم؟ _حس خیلی عجیبیه مثل حس قدرت زیادی می مونه احساس میکنم که قدرت عجیبی دارم _دخترم مطمئنی؟بببن عزیزم فکر نکنم چنین چیزی وجود داشته باشه _مادر!شما به حرفام اطمینان ندارید؟فکر میکنید من خیالاتی شدم؟ _اوه دخترم راستش نمیدونم چی بگم خوب آخه فکر نکنم چنین چیزی وجود داشته باشه عزیزم احتمالا خیالاتی شدی _آه نه یعنی شما باور نمیکنید؟ _متاسفم دخترم ولی فکر نکنم قابل باور باشه _بسیار خوب ببخشید مادر میشل با ناراحتی دوباره به اتاق برگشت و نشست روی تخت و با خودش گفت(مطمئنم این حس واقعیه باید بفهمم این چیه)میشل راست میگفت حس درونی اون کاملا واقعی بود اما میدونست کسی به حرفش باور نمیکنه پس تصمیم گرفت که بفهمه این حس عجیب و قدرتمند درونی چیه میشل از اون روز خیلی تلاش کرد تا بفهمه اون حس چیه اما نمیتونست متوجه بشه درصورتی که اون حس هر روز قوی تر و قوی تر میشد
(پنج سال بعد): آنی(مادر میشل):جان جان جان(پدر میشل):بله آنی چیشده چرا انقدر نگرانی؟ آنی:جان ، میشل خیلی عجیب شده خیلی جان:چی؟عجیب؟منظورت چیه آنی؟ آنی:جان اون رفتارش خیلی عجیبه دیروز که توی اتاقش بود خواستم براش عصرونه ببرم که وقتی در اتاق رو آروم باز کردم متوجه اتفاق عجیبی شدم چشمهای میشل رنگشون عوض شده بود و نشسته بود روی تخت و به یه نقطه خیره شده بود جان:امم مطمئنی آنی جان؟ آنی:باور نمیکنی؟من مطمئنم اون چشمهاش بنفش شده بود و وقتی من رفتم تو تا منو دید سریع چشماش به حالت و رنگ عادی برگشت جان:خوب باشه آنی من باور میکنم ولی باید خودمم ببینم آنی آنی:بسیار خوب منم اگه جای تو بودم باور نمیکردم اما امروز بیشتر مراقبش هستیم تا تو هم بتونی اون اتفاق رو ببینی جان:باشه آنی:الان توی اتاقشه شاید بتونیم الان اون اتفاق رو ببینیم جان و آنی رفتن دم در اتاق میشل جان آروم و یواش درو باز کرد و هر دو تا شون یواشکی داخل اتاق میشل رو نگاه کردن و با صحنه خیلی عجیبی رو به رو شدن که واقعا براشون غیر قابل باور بود. میشل به پنجره تکیه داده بود طوری که روش به داخل اتاق بود چشمای میشل بنفش شده بودن و میشل به یه جا خیره شده بود. جان با کمال تعجب و خیلی آروم گفت: _اوه آنی اون چیزی که من میبینم تو هم می بینی؟ _بله جان دارم میبینم دیدی که راست میگم و الان باورت شد؟ _آره کاملا فهمیدم.وایی آنی میشل داره میاد بیرون بدو بدو بیا بریم نباید ما رو ببینه جان و آنی با عجله وارد اتاق بقلی شدن و جان سریع درو بست و آنی ادامه داد:
._جان دیدی حالا باید چیکار کنیم این دختر چش شده من نگرانشم _واییی آنی باورم نمیشه من نمیدونم این چیه واقعا دیگه نمیتونم به چشمام اطمینان کنم باورم نمیشه نمیدونم چی بگم _وای جان حالا باید چیکار کنیم من واقعا سر در گم شدم _عزیزم باید فعلا صبر کنیم تا میشل خودش این اتفاق رو برای ما توضیح بده _و اگه توضیح نده چی؟ _خوب اونو دیگه نمیدونم ولی یه فکری میکنیم حالا باید منتظر بمونیم _اگه نخواد بهمون بگه چه مفهومی داره؟ _یعنی اینکه بهمون اعتماد نداره _فکر کنم اگه بهمون اعتماد نکنه تقصیر منه _چرا؟ _خوب باید یه چیزی بگم بهت که مربوط میشه به ۵سال پیش وقتی میشل ۱۰سالش بود _خوب بگو دارم از کنجکاوی میمیرم _باشه ببین ۵سال پیش یه روز صبح میشل از اتاق اومد بیرون و بهم گفت حس عجیبی داره اما من اصلا باور نکردم احساس میکنم اون حس اینقدر قوی شده در طی این۵سال که حالا چنین اتفاقی افتاده فکر کنم به خاطر بی توجهی های من به میشل بوده
فکر کنم به خاطر بی توجهی های من به میشل بوده آنی زد زیر گریه جان گفت:آنی عزیزم عیبی نداره منم جای تو بودم بدون شک باور نمیکردم حالا گریه نکن ما۱۰سال هم که شده صبر میکنیم تا اعتماد میشل رو به دست بیاریم حالا هم به کنجکاویمون ادامه نمیدیم تا اون حس عجیب میشل نمایان بشه و خودش بگه بهمون که چیشده
.از دید میشل:۵سال از اون موقعی که حس عجیبمو به مادرم گفتم و باور نکرد گذشته حس عجیب من روز به روز قوی تر میشه شاید بتونم یاد بگیرم چطور میشه ازش استفاده کرد هر وقتی که اون حس عجیب و قوی میاد سراغم رنگ چشمام تغییر میکنه احساس میکنم باید کاری انجام بدم یه چیز در درون اون حس هست که ازم کمک میخواد ولی اون کیه؟و چه کمکی از من میخواد؟ احتمالا دارم با یه دنیای دیگه ارتباط میگیرم ولی اون چه جور دنیاییه؟اصن کجاست؟چه جوریه؟چه شکلیه؟ و کلی سوال دیگه که توی سرم میاد و میره 🤔🤔🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕
.ولی الان کمی خسته ام و شبه بهتره برم بخوابم فردا در موردش فکر میکنم فردا صبح وقتی میشل از خواب بیدار شد حس کرد یکی توی اتاقه و آروم از روی تخت بلند شد و روشو کرد اونور ولی در کمال ناباوری به صحنه عجیبی روبه رو شد یه بانوی جوان و زیبا روی کاناپه رنگی اتاق میشل نشسته بود و چشماشو بسته بود اون لباسهای خیلی زیبایی داشت ولی اصلا شبیه لباس هایی که ما میپوشیم نیست یه سارافون سفید که دامن پفی و بلند داشت واو لباسش خیلی زیباست میشل:این دیگه کیه یه لحظه ترسیدم چه لباسای عجیبی ولی خیلی خوشگله اصن وایسا بینم این تو اتاق من چیکار میکنه؟ 🤨🤨🤨🤨🤨🤐🤐🤐🤔🤔🤔🤔🤔😵😵😵😵😵😵😵😵😵😕😕😳😳😳😳😳😳😳
خوب دوستان تموم شد یکم کوتاه نوشتم تا ببینم طرفدار داره داستانم یا نه😄😄😄😁😁😁😁😁😁😁😁
نظر بدید حتما و انتقاداتتون رو بگید اگه اشکالی داشت حتما بهم بگید که رفع بشه
مرسی که با من همراه بودین 😊😇😊😇😊😇😊😇😊😇
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی جیگر
مرسی.قشنگ.بود من.میرم.بعدی
خواهش میکنم
پارت بعدی هم منتشر شده
بچه ها پارت دوم منتشر شده😍🤩
واقعا نمیدونم چرا یه هفتست قسمت بعدی منتشر نشده😐🙁😭
آره واقعا خیلی ضد حال منم یه تست دارم الان تقریبا یه هفته ای میشه که در صف بررسی هست خیلی بده 😑
راستش اصلا فکر نمیکردم که طرفدار داشته باشه اولش که میخواستم داستان رو بزارم به نظرم بازدید نداره ولی خداییی داستانم معرکه هست از دستش ندین
واقعا داستانت خیلی طرفدار پیدا کرده آرام😍😍
تبریک میگم😍😍
به لطف شما طرفدار پیدا کرده شارمین جان
منتظر پارت بعدم🥰😘😍
ووووااااووو😍چه استعدادی داری آرام جون😍پرفکت پرفکت😍😍😍ادامه بده واقعا خیلی پر استعدادی👏👏😍😍❤❤❤🌹🌹
واقعا ممنونم شاینا خیلی خوشحال شدم از انرژی خوبی که دادی!🤩😍
عالی من قبلا فقط داستان های میراکلسی دنبال می کردم ولی داستان تو بینهایت زیباترین داستانی بود که من خوندم
خیلی ممنونم ازت Arinaبه خاطر اینهمه انرژی خوب و مثبت
انگیزه ام برای ادامه داستان بیشتر شد🤩🤩🤩🤩🤩🤩😇😇😇😇😇
خیلی خوشحالم که اینو ازت شنیدم😘
بچه ها یه خبر خوب پارت دوم رو هم همین امشب وارد سایت کردم به خاطر شما ولی واقعا ازتون انتظار کامنت و بازدید بالا دارم🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭
عالی بود واقعا
قوه تخیلت عالیه
حتما باید پارت بعدی رو بزار
مرسی
آره اتفاقا همه بهم میگن
🌈🌈🌈🌈
عالی بود
منتظر پارت بعدم
هر چی طولانی تر باشه خیلی بهتره
😍🥰😍🥰😍😍🥰😍🥰😍🥰
به تست منم سری بزن
مرسییییی