
خاب خاب... 😐 اینم پارت جدید، بروید بخوانید فرزندانم😐✋🏻😂
ساعت 11:00 شب... §[خب اینم از این، کجایی هیونا که من دارم میاممم] ا/ت ماشینو تو پارکینگ پارک میکنه و میره سوار اسانسور میشه و دکمه طبقه شو میزنه، وقتی میرسه از اسانسور پیاده میشه و میره سمت در خونه و خیلی اروم درو باز میکنه و میبنده، وقتی میره تو خونه هیونا رو میبینه که پا ی گاز وایساده و در حال درست کردن غذاس، ا/ت اروم اروم میره نزدیکش{کاتتتتت😂✋🏻 هیچ دلیل کات کردن خاصی نداشتم فقط خواستم بگم من خیر سرم فردا امتحان نوبت اول علوم از شیش تا درس دارمو کتابم لاشم باز نکردم اونوقت دارم داستان مینویسم😐 حالا جالبیش اینجاس که حوصلم نمیشه حتی کتابمو باز کنم😶واقعا انسان تا این حد گشاد دیده بودین؟ 😐😂 خب وراجی بسه :/ادامه داستان👈🏻}و یهو §[سلام هیونن😂]
و اما هیونا خانم که از ترسش کم مونده بود زمینو گاز بگیره با صورتی سرخ و عصبانی ب طرف ا/ت برمیگرده و ا/ت خانمم که تقریبا بد جور پاچیده از خنده با دیدن هیونا خندش قطع میشه§[اممم هیونا تو الان خوبی خب؟ و قصد کشتن منو نداری پس ارامش خودتو حفظ کن ب باشه؟ ] و همینجور میره عقب تا داد هیونا در میاد هیونا[ایییی مرگگگگگگ ا/تتتتتت دعاااا کنننن دستمم بهتتت نرسهههههه وگرنه باید خودتوووو پارهههه شدههههه بدونییییییی] {اهم اهم:/خواهرمون الان احوال درستی نداره شما ب بزرگی خودتون ببخشین:/😂 } §[ خببب بباشه بابا تو که
اینقد بی جنبه نبودی] هیونا [عه؟اوکیه الان نشونت میدم بی جنبه کیه] و همینطور به موش و گربه بازی ادامه میدن{یاع 😂 موشو گربه بازی} که اخر سر جفتشون خسته میشن و میفتن ی گوشه خونه§[هیون خدا چیکارت نکنه خسته بودم خسته ترم کردی، راستی غذات چیشد؟ ] هیونا[مرگگگ، ایی واییی گفتیی غذااااا ] و بلند میشه و میره سمت اشپز
خونه ا/ت هم با خستگی و خنده از سر جاش بلند میشه و میره تو اتاقش و لباساشو عوض میکنه و موهاشو دم اسبی میبنده و دستاشو میشوره و از این کارا که مردم وقتی از بیرون میان خونه انجام میدن{ب قول ی بنده خداییی وایی ب حالتون اگه فکرتون اونجاها بره😂} و میره اشپز خونه پیش هیونا [ا/ت؟ من از دست تو چیکار کنم؟ با این بازیای خرکیت چیپسمو سوزوندی:/] ا/ت میره از پشت بقلش میکنه و[عهه هیون خب ببخشید میخواستم فقط یکم بخندیم دیگه]هیونا[حالا برو خداتو شکر کن پیتزاعه تو فره وگرنه امشب غذامون رو هوا بود:|] §[وایی دستت درد نکنه هیون عشق خودمییی، ولی یچیزی، با اینکه من از تو بزرگترم ولی انگار تو از من بزرگتری مگه نه؟] هیونا[هووم آره خب حرف دیوه بسه برو میزو بچین تا منم غذا هارو بیارم] ا/ت و هیونا غذا هاشونو میخورن و میزو جنع میکنن و ظر فاشم میشورن و اشپز خونرم تمیز میکنن و ساعت 12:20 از هم خدافظی میکنن و میرن تو رختخواب و لی قبلش جفتشون مسواکو از اینجور کارا میکنن{اهم😑 من هنوز اینجاما😁} و میرن میخوابن... خب واسه اولین بار ی سریم بزنیم ب امارت مافیا های جذابمون😄
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نه ادامههه بدههههههه
داستان یکی از دوستای منم کلا سه نفر میخونن ولی الان پارت ۲۷
ادامه بده دیگههههه
داستانت خیلی خوبه قطعا به مرور طرفدار پیدا میکنه❤️
من خودمم به چند تا از دوستام هم داستانتو معرفی میکنم✨✨✨
اوکی ادامش میدمم
مرسیی نفسس✋🏻🌸🌸
عالییییی یودددددددددد😍😍😍😍
پارت بعدیو زود بزاررر
مرسی💜
پارت بعدو گذاشتم ✨
ولی دیگه ادامه نمیدم چون واقعا حمایت نمیشه