
سلام بچه ها ممنون از نظر دادید لطفا نظر بدهید بریم ادامه ی داستان
صدای باز شدن در اومد.و اون تهیونگ بود اومد تو اتاق ، من گفتم:اینجا چی کار میکنی؟گفت:هیچی بیبی 🥰 گفتم:به من نگو بیبی . خیلی ترسیده بودم 😨😨تهیونگ من را به طرف خودش کشید و آروم آروم لب ش را به لب م نزدیک کرد و بوسم کرد . گفتم:ولم کن 😥😥 اما تهیونگ ولم نمی کرد . پام را محکم زدم روی پای تهیونگ که ولم کنه و ولم کرد بعد دویدم سمت در اتاق کوکی😥😥انگار جایی که میتونستم بدم اونجا و پناه بگیرم اونجا بود رفتم تو اتاق گفتم:کوکی (با ناراحتی اینجا را گفتم و بغض کرده بودم) تند دویدم بغل کوکی . از زبان کوکی:دیدم نازنین پرید بغلم و تا بغلش کردم شروع کرد به گریه کردن. بعد از ۵ دقیقه بعد گفتم :میخوای بریم بیرون؟ گفتش:آره. آماده شدیم و رفتیم بیرون
توی ماشین همش ساکت بود . گفتم:چی شده بود؟ (از زبان راوی داستان یعنی من: چندین سال پیش که نازنین ۱۵ سالش بود آرمی بود و کوکی و تهیونگ لاور بود . و الان براش سخت بود که بگه تهیونگ چی کار کرده. و نازنین نمیخواسته خودش را به عنوان یک آرمی نشون بده که دلایل ش را تو پارت بعد متوجه می شوید) از زبان نازنین: نمی تونستم بگم تهیونگ چیکار کرده چون دوست ش داشتم ولی من جونگ کوک بیشتر دوست داشتم پس به کوک نگفتم و گفتم: دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود فقط همین😊😔 جونگ کوک اول هیچی نگفت اما گفت:باشه بعد من گفتم:بریم خونه؟
جونگ کوک گفت:باشه. و ما رفتیم خونه بعد جونگ کوک گفت:میای گیم بازی من م گفتم:آره😊😊 با همدیگه بازی کردیم و بعد از چند دقیقه جونگ کوک برد از زبان جونگ کوک: آخ جون من بردم دیدم نازنین یک صورت خیلی کیوت به خودش گرفته. تا نگاهش کردم چشمام ققلی زده بود روش و انگار قلبم داشت تند می زد وااای😨یهو گفت:قبول نیس قبول نیست .بهش گفتم :بازنده بازنده یهو دیدم پرید روم و شروع کرد به قلقلی کردنم و منم آدم قلقلکی بودم و شروع کردم به خنده. بعد از ۵ دقیقه که داشتم میمردم نازنین دست کشید و گفت:خوب شد😉
یهو نامجون اومد وگفت:بگیرید بخوابید(با داد گفت) بعدم رفت تا رفت من و نازنین خندیدیم . بهش گفتم:بریم؟ بخوابیم . نازنین بلند شو و رفت سمت اتاق و بهش گفتم : شب بخیر بیبی🥰اونم تو حالت اینکه شوکه شده بود گفت:شب بخیر😨😨 از زبان نازنین: رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم والا از واقعا کوکی به من گفت بییی😨😨باور نمیشه بلاخره کسی که عاشقش بود دارم بهش میرسم😍😨تو همین فکر ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد؟
یهو نامجون اومد وگفت:بگیرید بخوابید(با داد گفت) بعدم رفت تا رفت من و نازنین خندیدیم . بهش گفتم:بریم؟ بخوابیم . نازنین بلند شو و رفت سمت اتاق و بهش گفتم : شب بخیر بیبی🥰اونم تو حالت اینکه شوکه شده بود گفت:شب بخیر😨😨 از زبان نازنین: رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم والا از واقعا کوکی به من گفت بییی😨😨باور نمیشه بلاخره کسی که عاشقش بود دارم بهش میرسم😍😨تو همین فکر ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد؟
با صدای بهار بلند شدم و لباسم را پوشیدم و موهام را شانه کردم و اومدم بیرون یهو تهیونگ را دیدم انگار پشیمون بود . سر صبحانه همش جین جک میگفت. فقط من،کوک و خودش می خندیدیم 😂😂 بعد غذامون را خوردیم و من تو اتاق و لباسم را پوشیدم و آماده شدم برم بیرون تا در باز کردم. دیدم تهیونگ پشت در و آماده شدم . گفت:میرسونمت گفتم :لازم نکرده 😒😒ولی چشماش را جوری میکرد که نمی تونستم قبول نکنم گفتم باشه 😊
پایان لطفا نظر بدهید
دوستون دارم😊😊😊😊
خدا نگه دار🤚🏻🤚🏻🤚🏻🤚🏻🤚🏻
....نظر یادتون تره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
جالب بوددد
راستی اسم خودت چیه؟؟
تست های منم بخون لطفا