9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساندیس🧃 انتشار: 3 سال پیش 117 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دیدم فایا هیچکاری نمیکنه و همونجا به مردی که روبه روش بود زل زده و اون مرد داره یه چیزی بهش میگه خواستم برم ببینم چیشده که دستام بسته شد
یکی از مرگخوارا اومد ورد بزنه که یکی که نمیشناختمش ضد طلسم زد
نگاهمو دوباره بردم طرف فایا نبود
به درگیری های خودم ادامه دادم
وضعیت بدی بود جسدا همینجوری بیشتر میشدن
غولا دمنتورا مرگخوارا همشون حمله میکردن و هاگوارتز بیشترو بیشتر خراب میشد
اگه دامبلدور بود قطعا این اتفاقا نمیوفتاد که یهو همچی تار شدو کم کم سیاه شد
دیگه چیزی ندیدم
اخرین چیزیم که شنیدم صدای افتادن دیوار هاگوارتز بود
حس خوبی داشت...
انگار راحت بود که کم کم چشمام دوباره تار شد و اروم بازشون کردم اولین چیزی که دیدم فایا بود
رو به روم تو سرسرایی که حالا پر از جسدو خون و خرابی نشسته بود اروم بلند شدم و صداش زدم
به سرعت باد برگشت طرفم
با لحن نگرانی گفت:ارلین حالت خوبه؟ چیزیت که نشده چرا هیچی نمیگی؟ نکنه نمیتونی حرف بز...که پریدم وسط صحبتای تند تندش و گفتم:من خوبم جدی میگم خوبم فقط یکم سرم درد میکنه
ادامه دادم:چیشده الان چرا اینجاییم بقیه حالشون خوبه؟ فایا جواب داد:یه سنگ بزرگ خورد تو سرت و بیهوش شدی..مدت زیادی نگذشته بقیه ام...خب حالشون خوبه بعضیاشون..تقریبا
گفتم:ینی چی بعضیاشون و میشه دقیق بگی تقریبا منظورت چیه..روراست باش.لطفا
گفت:خب..راستش...زیادم خوب نیستن.بهش نگاه کردم که ادامه بده ولی نگاهشو ازم میدزدید
دستمو رو دستش که از استرس همش داشت باهاش ور میرفت گذاشتم و گفتم:باهام روراست باش لطفا..تهش متوجه میشم...بدون هیچ زمینه سازی ای بگو
فایا مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:میدونی...رِوِنا..چندان خوب نیست
خب راستش...اصلا خوب نیست.خودمو منتظر هر خبری کردم قلبم داشت میومد تو دهنم ادامه داد:اون..اون..تقصیر بابام بود
گفتم:بابات؟....منظورت اون مردیه که بهش نگاه میکردی؟..چی تقصیر اون بود؟
فایا گفت:اره..خب...بابای من مرگخوار نبود..ینی من اینطور فکر میکردم
تا اینکه دیدمش
میخواست منو بیاره سمت ولدمورت منم مخالفت کردمو درگیری شد...خب این وسط...رونا ازم دفاع کردو...خب... اشکاش اومد بقیه قضیه رو خودم متوجه شدم
گفتم:کسه دیگه ای...مرده؟ سرشو اورد بالا نگاهم کرد با حرکت سرش گفت نه گفتم:بابای..بابای تو..کشتش دوباره با حرکت سرش گفت اره
اضافه کرد:منم اونو...فرستادم پیش مامانم. خنده ی عصبی ای کردو ادامه داد:گرچه اون عو*ضی لیاقتشو نداره
بلند شدم و فایا رم بلند کردم و بغلش کردم با صدای گریونش گفت:ببخشید
لبخند مصنوعی و چرتی زدمو گفتم:تقصیر تو نیست....خودتو مقصر ندون
گریش کمتر شدو گفت:حالا...چیکار کنیم..بمونیم منتظر هری؟
گفتم:بریم با چنتا مرگخوار ملاقات کنیم..البته به روش تو
رفتیم حیاط هاگوارتز پر بود از جنازه ها یه مرگخوار میخواست به فایا ورد بزنه سریع برگشتمو وردشو خنثی کردم
فایا که جا خورده بود فقط همونجا وایساد و به نمردنش فکر کرد
بغض سنگینی تو گلوم بود
همشو سر مرگخوارا خالی میکردم فایا ام که دل خوشی از مرگخوارا نداشت حتی شکنجشونم میکرد
که ولدمورت و هری باهم درگیر شدن دست از کار برداشتیمو فقط به صحنه نگاه کردیم
دلم بدجور شور میزد الان اینده تو دستای هری بود
نگاهی به فایا کردم دستش خونریزی میکرد و مات و مبهوت نگاهه هری و ولدمورت میکرد
رنگش پریده بود افتاب باعث میشد چشماش برق بزنن و باد موهاشو تکون میداد
موهای خودم که خاکی بودو کنار زدم و دوباره بهشون خیره شدم ولدمورت داشت شکست میخورد
و همش تو یه لحظه بود
به سرعت چشم بهم زدن ولدمورت دیگه نبود
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت
فقط روی زمین نشستمو نفس راحتی کشیدم همه تو سکوت بودنو به صحنه نابود شدن ولدمورت خیره بودن
بعد مدت زیادی نفس کشیدم انگار تازه میتونستم راحت نفس بکشم
با اینکه رونا دیگه نبود خیلیا دیگه نبودن
کسایی که با نبودشون مطمئن بودم زندگیم مثله قبلش نمیشه مرگخوارا از اونجا رفتن
تو سرسرا قدم میزدم طاقت دیدن جسدا رو نداشتم
نمیتونستم ببینم کسایی که یه روزس میشناختمشونو میدیدم که نفس میکشن
الان دیگه مردن
چشمام خیره به پایین بود که...که جنازه رونا رو دیدم
اشکام میریخت و اختیار نداشتم در همون حال جنازه تانکس و پروفسور لوپینم دیدم
سریع از اونجا خارج شدم
هرجایی بهتر بود
صدای گریه و جیغای بقیه رو نمیتونستم تحمل کنم
دراکو ام رفته بود اگرم برمیگشت دیگه مثله قبل نبودم باهاش
اصلا دیگه نمیخواستم
اون ولم کرد
خب دیگه تموم شد😐🧃
اصنم خوب نبود
خیلیم طولانی بود
فازمو درک نمیکنم چرا از اول نرفتم سر اصل مطلب😐🧃
راستی
دراکو برمیگرده پیش ارلین 😐🧃
ارلینم از اونجایی که یه ادمه خ*ره قبول نمیکنه دراکو خیلی تلاش میکنه ولی بازم ارلین گند میزنه بهش(البته حقم داشت😐🧃)
با فایا اینا ام صمیمی میشن
رابطشون با هری اینا کمرنگ تر میشه ولی نه در حد زیاد😐🧃
فایا ام با یه دورگه از همون هاگوارتز ازدواج میکنه😐🧃
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
فقط نمیدونم چرا فایا رو یادم نمیاد😐🧃
اسم قبلی اکانتتو فراموش کردم ಥ‿ಥ
فایا اون دختره که اولش اذیتش میکرد😐🧃
Ania
آهااااا
عه گره یادم نبود😐😂🧃
آره*
عالیییی بود.😃🧃
رونا رو زنده کن وگرنه دعا میکنم ساندیسات تموم بشه ಥ‿ಥ
خدا نکنه😐🧃
تخخخخ خودم خیلی ناراحت شدم رونا مرد
🙁
زندش کن دیگه 😐🧃
سیلام ساندیس🧃
خوبی؟ 🧃
من یکی از افراده بلاگم:/🧃
نیستی🧃... دلمان برات تنگ شده بود نبودی ساندیس بدی عروسی هم داشتیم نبودیییی😐🧃🧃🧃🧃🧃🧃الان حرفت شد گفتم بیام بت بگم کوجی؟ 🧃🧃🧃
صلمممم🧃
دل منم براتون خیلیییییی تنگ شده
ولی امتحانام اینقد زیادو پشت همه که فقط میتونم کمتر از نیم ساعت بیام یه چک ریز کنم برم
ولی اگه وقت اوردم میام😐🧃
ساندیس بگیر ساندیسات تموم نشه تا اون موقع😐🧃🧃🧃🧃🧃
صل ایشالله زود تموم مشه امتحانات میای پیش خودمان 😐🧃
ممنان بابت ساندیس😐🧃🧃
بلند بگو ایشالا😐🧃
ایشالااااااااااااااااااااااااااا ایشاللهاااااااااااااااااااا ایشالااااااااااااااااااااااااااااااااااا😐🧃
عالی بید😐🤘🏻
😐🧃🧃
ابنقایتث تموم شددد
باهاش خاطره داشتم اصننن😐
بیشوللللل ردی رونا رو کشتییییییییییی🚬
ببشید😐🧃