
این پارت از نظر من باحال ترین.

آقای مرموز:تو از خانواده اگراستی. - اره خب چطور مگه؟ - هیچی همین جوری!و این که تو پدربزرگ و مادربزرگ داری؟ -(مادر بزرگ و پدر بزرگ من رو می خواد چیکار)اره خب ولی از طرف مادری ولی از طرف پدری ندارم و تا اونجایی که من می دونم مردن. - مردن..... و دیگه چیزی نگفت من یه نگاه کردم به ساعت:ای وای دیرم شد باید برم آقای نمی دونم چی! - باشه ولی اگه فردا هم تونستی بیا! - البته خداحافظ

مرینت:و بالاخره هولدر گربه رو پیدا کردن! پلگ:واقعا اون کیه چیکارس تو خونش پنیر داره و...... مرینت:آروم پلگ یکی یکی - دل تو دلم نیست! - خب اسمش رایان اون یه پسر ۱۶ سالش و اهل همین جاست و اینکه شانست پلگ باباش کارخونه ی پنیر سازی داره. - وای خدایا مگه میشه منو این همه خوش بختی! ادرین:یه پسر ۱۶ ساله!ولی امیدوارم از حد خودش نگذرد! مرینت:ادرین!؟دست بردار اونا بچن! ادرین:منم می دونم(با خشم)

املی:تو راه برگشت به خونه بودم که یادم افتاد امروز آخرین مهلت تحویل پروژه به معلمم هست پس این همه راه رو برگشتم به مدرسه!معلمم تو دفتر مدیر بود یه پسر هم اونجا بود با موهای دم اسبی قهوه ای با چشم های آبی پر رنگ توجه نکردم پروژم رو دادم و رفتم بیرون. رایان:یه دختر با عجله اومد تو نمی دونم چی شد ولی دنیا کند شد.

مرینت پشت در قائم شده بود وقتی املی اومد تو جعبه رو انداخت تو کیفش املی هم وقتی دید کسی نیست رفت بالا وقتی می خواست وسایلش رو در بیاره دستش خرد به جعبه برش داشت و درش رو باز کرد. تیکی:سلام اسم من تیکی! املی خشکش زده بود بعدش گفت:س..لا..م من املی هستم تو دیگه چی هستی؟ - چه واکنش آرومی،نترسیدی معمولا این دیدار ها با جیغ و فریاد همراه! - خب نه ولی برام عجیب تو از کجا اومدی! - من کوامی کفش دوزک هستم و قدرت خلق کردن رو دارم. - چی یعنی تو بودی که به دختر کفشدوزکی قدرت می دادی باورم نمیشه صبر کن ببینم کفشدوزک کجاست میشه ببینمش!؟ - خب فعلا نه! - چه بده،وایسا ببینم پس تو اینجا چیکار می کنی؟ - اخه نمیزاری که توضیح بدم خب تو به عنوان کفشدوزک بعدی انتخاب شدی! - چییییییی؟

رایان انتقالی گرفته به مدرسه مادرش بله درشت مدیر مدرسه مامان رایان:ام مامان می خواستم یه سوال بپرسم! - بپرس! - اون دختره!کی بود یه جوری اومد تو که ترسیدم(مثلا) - اهان اون املی آگراست،یکی از بهترین شاگرد هامون آمده بود تا پروژش رو تحویل بده. - که اینطور! رایان:نمی دونم چرا ولی وقتی به اون دختر فکر می کنم یه جوری می شم نمی دونم چه حسی ولی حس خیلی خوبی! رایان جعبه رو روی میز میبینه! - جان!این چیه؟ - سلام من پلگم! - واییییی!

توی خونه اگراست هیچی سر جاش نیست سارا و لویی که چی بگم هنوز راهی پیدا نکردم! مرینت و ادرین تو انباری دارن آماده می شن املی هم داره سعی میکنه با تیکی بیشتر آشنا بشه به همین دلیل:تیکی دختر کفشدوزکی آماده! وای چه سریع خب بزار ببینم خب بریم یه دوری بزنیم! طناب این یویو تموم نمیشه؟ چه خوشی بگذره!

شدو:امپراطوری تاریک من دوباره راه افتاده و با گیر آوردن اون دوتا جواهر قدرت مند تر خواهد شد و این بار کسی نمی تونه جلوی من رو بگیره ها ها ها ها(فاز این آدم بدا چیه مجبورن بخندن🤔😐) هنوز چیزی راجع به شدت نمی گم.

رایان با یه وضعی پلگ رو جمع کرد و تبدیل شد! روی برج ایفل کفشدوزک(همون املی)داشت به دور و اطراف نگاه می کرد تا اینکه گربه(همون رایان)اومد پایین املی تو ذهنش:این کیه چرا قلبم تند تند می زنه؟ - سلام من گربه سیاه هستم اسم تو چیه؟ - ام.....خب اسم من ا....یعنی دختر کفش دوزکی هست...... و داستان عشق تا ابد ادامه دارد!

خب دوستان اینم از پارت ۴ ببخشید طول کشید. اگه خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید و ممکن پارت ۵ اومدنش طول بکشه.

کپی ممنوع نویسنده:S,e
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
حرف نداشت 😆👌🏻