
سلام کیوتا🍬 اینم از قسمت دوم از داستان دومم امیدوارم خوشتون بیاد این قسمت یکم کوتاه ولی هیجانی یه مژده هم بدم به طرفدار های پرونده ی محرمانه به درخواست شما یکم که غریبه ای از قصر جلو بره قصد دارم فصل دوم پرونده ی محرمانه رو بنویسم احتمالا تا قسمت ۲۰ ادامه بدم نظرات و پیشنهادات فراموش نشه😘 و اینکه عکس این قسمت عکس خود امیلی یا همون ملودی🌹 و راستی عنوان این قسمت هست آشناییی
صبح زود از خواب بیدار شدم متیو مثل همیشه رفته بود تا درخت قطع کنه و چوب هاشو با گاری کهنه اش به بازار ببره و بفروش خواهر ناتالی هم از شب قبل توی کلیسا کشیش وایستاده بود و الان فکر کنم شیفتش تموم شده و داره چرت میزنه اون دیگه پیر شده و توانایی انجام مارهارو نداره و از شانس بد امروز سرمون خیلی شلوغه امروز عروسی پسر یه تاجر خیلی پولدار باید کل سالون رو اماده ی مراسم کنیم پس وقت برای صبحونه خوردن نبود سریع لباس هامو عوض کردم کیف و لوازمم روهم برداشتم و از خونه زدم بیرون از خونه تا کلیسا خیلی راه پس باید بدوم و خودمو به موقع برسونم همه چیز خوب روبراه بود تا اینکه دوباره درد وحشتناکی توی بدنم پیچید انگار صد ها سوزن توی بدنت فرو کنن از موقعی که یادم میاد این بیماری با من اسم مشخصی نداره افراد خیلی کمی هم تا حالا بهش مبتلا شدن و اینکه هیچ درمانی هم براش نیست فقط یه محلول که وقتی میخورم دردم رو کم میکنه دستم کردم توی کیفم تا کمی از اون دارو بخورم ولی ظاهرا تموم شده بود حالم خیلی بد بود و هرچه سریعتر باید اونو میخوردم یه نفر توی شهر هست که از اون داره ولی خونه اش خیلی به اینجا دوره تا بخوام برم و برگردم مراسم تموم شده اما چاره ی نبود راهمو عوض کردم و رفتم به خونه ی اون پیرمرد حکیم🧓🏼
حالم داشت بدتر و بدتر میشد سردرد سرفه های خشک بی حالی زیاد چیزی تا خونه ی پیر مرد نمونده بود توی راه همه اش با خودم میگفتم نفس بکش نفس بکش امیلی تو میتونی» بالاخره به کلبه اش رسیدم در زدم اون پیر مرد درو باز کرد به داخل هدایتم کرد اما قبل از اینکه بخوام برم تو پای چپم خالی کرد و افتادم روی زمین پیرمرد کمکم کرد بیام تو منو روی تخت اش خوابوند و معاینه ام کرد و یکم از دارو بهم داد تا حالم بهتر بشه بعد از معاینه با لحنی ناراحت کننده گفت:«متأسفم اما بیماری داره به سرعت پیشرفت میکنه دیگه این دارو اثر چندانی روش نمیذاره به مرور زمان حالت بدتر و بدتر میشه» پرسیدم:«چقدر زنده میمونم؟» دکتر سرشو پایین انداخت و گفت:« حداکثر چند ماه😱»
گفتم:«چند ماه! اینکه خیلی کمه من فقط ۱۷ سالمه حتی به تولد ۱۸ سالگیم هم نمیرسم» دکتر گفت:«واقعا متأسفم اما کاری از دست هیچکس بر نمیاد» دست کردم تو جیبم تا بهش بابت دارو پول بدم ولی اون قبول نکرد و چند تا شیشه دارو هم اضافی بهم داد از خونه اش بیرون رفتم ساعت ۱۱/۴۰ بود و فقط ۲۰ دقیقه وقت داشتم تا به کلیسا برسم توی راه با خودم حرف میزدم که:« نمیتونم اینو به ناتالی و متیو بگم اگه بشنون دق میکنن توی چند ماه باید خودمو قوی و شاد نشون بدم تا اونا متوجه ی چیزی نشن😢😭» اعصابم بهم ریخته بود این مدت خیلی کم بود به کلیسا رسیدم ولی اصلا توان کار کردن نداشتم بالاخره مراسم شروع شد من طبقه ی بالا ایستاده بودم و عروس و داماد و تماشا میکردم که خواهر ناتالی رسید دستشو گذاشت روی شونه ام و با صدایی مادرانه گفت:«چیشده دخترم از چی ناراحتی؟» خودمو جم و جور کردم و گفتم:«اه! هیچی، داشتم خودمو تو اون لباس تصور میکردم» خواهر ناتالی گفت:« نگران نباش یه روزی تو هم عروس میشی و اگه تا اون روز من زنده بودم خودم عقدتون میکنم» و بعد لبخند دلنشینی زد و منو بغل کرد تو دلم گفتم اون زمان تو هستی منم که نیستم بعدش کنار همدیگه وایستادیم و مراسم و تماشا کردیم
از اینجا به بعد از زبون «اریک» شخصیت دوم داستان که بعدا با امیلی ازدواج میکنه اریک پسر مارتا و آرتور خواهر شاه استفان و توی قصر زندگی میکنه👑 مارتا از آرتور جدا شده ولی چون شاه استفان فامیل دیگه ای نداره آرتور شاه
چند ساعتی تو قصر حوصله ام سر رفته بود رفتم به استبل و اسبم الکساندر و برداشتم و از قصر بیرون رفتم سوارکاری همیشه حالمو جا می آورد یکم توی شهر چرخیدم ولی بعدش رفتم توی جنگل اونجا با کمک چندتا از کارگر ها یه کلبه ساخته بودم هروقت دلم میگیره میرم اونجا توی اون کلبه میتونم مال خودم باشم دیگه مجبور نیستم شاهزاده اریک باشم اینجا هیچ زور و قانونی نیست ولی نتونستم زیاد اونجا بمونم یکم بعد از اینکه اومدم پیکی سلطنتی از قصر اومد ظاهرا پدرم از پاریس برگشته بنابراین خیلی زود برگشتم به قصر از دربازه وارد شدم الکساندرو بردم به استبل به اتاق اصلی قصر رفتم تا با مادرم راجب برگشت پدرم صحبت کنم ولی همینکه درو باز کردم دیدم پدر و مادرم به همراه فامیل ها و ندیمه ها با یه کیک بزرگ و چند طبقه جلوم وایستاده اند یهو همه فریاد زدن:«تولد ۲۰ سالگیت مبارک اریک» رفتم جلو و مادرمو بغل گردم و گفتم:«واقعا از همتون ممنونم اصلا یادم نبود امروز تولدمه» خیلی خوشحال شدم که پدرم بعد شیش ماه سفر دوباره برگشته جلو رفتم و بهش گفتم:«پدر واقعا ممنونم بابت این جشن خوشحالم که برگشتی» و بعد بغلش کردم اونم منو بغل کرد و گفت:« اینکه منو و مادرت از هم جدا شدیم دلیل نمیشه که تا ابد تو فرانسه بمونم و به دیدن پسرم نیام» خلاصه سورپرایز خیلی خوبی بود و برام خاطره شد
بعد از اینکه جشن تموم شد رفتم به اتاقم تا یکم کتاب بخونم روی صندلی راحتیم نشستم کتاب مورد علاقه ام رو برداشتم چند صفحه که خوندم کسی در زد و وارد اتاق شد اون پدرم بود نزدیک اومد و روی صندلی کنار من نشست دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت:« چه کتابی میخونی؟» جواب دادم:«راجب تاریخ کشور» پدرم گفت:« خیلی هم خوب راستی اریک تو الان بیست سالته و تقریبا میشه گفت بهترین وقت برای ازدواج ببینم تو کسی رو پیدا نکردی؟» شوکه شدم عجیب بود پدرم فقط دو ساعته که برگشته و راجب ازدواج من میپرسه بهش گفتم:«آره حق با تو پدر اما من هنوز اونی که میخوام رو پیدا نکردم ولی اگه دختر رویاهامو پیدا کنم زندگی ام کلا عوض میشه» پدرم گفت:« که اینطور خیلی خب کتابتو بخون مزاحمت نمیشم و بعد از اتاق بیرون رفت
همچنان که داشتم کتاب میخوندم روی صندلی و کتاب بدست خوابم برد از خواب که بیدار شدم خورشید داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد پدرم رفته بود شکار و مادرم هم مشغول خوندن پیام پادشاه سرزمین همسایه بود این یعنی یه موقعیت عالی برای رفتن از قلعه خیلی آروم و بی صدا رفتم اوی باغ پشت قصر الکساندرو زین کردم میخواستم سوار بشم و برم که یهو یکی پشت سرم ظاهر شد و کسی نبود جز شارلوت دختر بانو ماتیلدا اون خیلی از خود راضی و غر غرو دروغ گوی خوبی هم هست اخیرا همه اش سعی داره خودشو به من نزدیک کنه☹️ ولی من علاقه ی چندانی بهش ندارم اون اومد نزدیکتر و گفت:«سلام اریک!» منم با تعجب گفتم:«شارلوت!؟ تو اینجا چکار میکنی الان باید توی قصر باشی» گفت:«اره همینطور ولی حوصله ام سر رفت اومدم ببینم تو داری چیکار میکنی میخوای جایی بری؟» جواب دادم:«راستشو بخوای آره ولی نباید به کسی بگی میخوام برم به کلبه ی جنگلی ام» شارلوت خیلی ذوق زده گفت:« عه چه خوب پس منم باهات میام» در حالی که تو دلم داشتم ناله میکردم با لحنی تردید انگیز گفتم:«اگه دوست داری میتونی بیای» اونم که انگار از خداش بود جواب داد:«واقعا پس بزن بریم» و به سرعت نشست روی اسب منم سوار شدم و مخفیانه از قصر خارج شدیم و به سمت کلبه ی جنگلی حرکت کردیم با اینکه من تند نمی رفتم ولی شارلوت خیلی اصرار داشت کمرمو بگیره تا از اسب نیوفته🤣
از زبون امیلی هوا تاریک شده بود و هنوزم نتونستم اون پیر مرد دارو فروش رو پیدا کنم میخواستم ازش بپرسم که میتونم پول داره هارو یکم دیرتر پرداخت کنم اخه این چند وقت دست و بالم خیلی تنگ اون دارو هارو مجانی بهم داد ولی به دور از ادب بود اگه پولشو نمیدادم بالاخره اونم به پول نیاز داره خیلی دنبال عمو بِن گشتم(همون دارو فروش) ولی نه توی خونه اش بود و نه مغازه اش بیخیال شدم و برگشتم خونه چون متیو همیشه میگه یه دختر جوون نباید تا بعد از غروب خورشید توی خیابون باشه
میخواستم برای اینکه زودتر برسم سوار درشکه یکی بشم و بهش پول بدم تا منو ببره کلیسا داشتم دنبال گاریچی میگشتم اونا معمولا توی میدون اصلی شهر هستن ولی اونشب یکی دو نفر بیشتر اونجا نبود از یکیشون خواستم تا منو ببره کلیسا و اونم منو رسوند از پله های کلیسا بالا رفتم به راهروی طبقه ی بالا رسیدم و مستقیم رفتم توی اتاق خواهر ناتالی درو باز کردم اون پرسید:«اه! امیلی منو ترسوندی چرا انقدر دیر اومدی؟» جواب دادم:«ببخشید خواهر داشتم دنبال بن پیر میگشتم میخواستم ازش دارو بخرم ولی پیداش نکردم» خواهر ناتالی گفت:«اشکالی نداره حالا بیا بشین تا با کمک هم این فرشینه رو به بافیم» از توی کشو نخ و سوزن در آوردم و کمکش کردم اون فرشینه رو ببافه اخه خواهر ناتالی اون هارو میبافه و میفروش و ازش کسب در آمد میکنه پرسیدم:«خواهر متیو کجاست از صبح تا حالا ندیدمش» جواب داد:«نمی دونم هر جا هست پیداش میشه» وقتی توی اتاق با خواهر ناتالی نشسته بودیم حس کردم هوا داره گرم میشه به خواهر ناتالی گفتم اون چیزی حس نمیکرد ولی پنجره رو باز کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه وقتی پنجره رو باز کرد صدای شنیدم یکی داشت از توی حیاط کلیسا داد و فریاد میکرد معلوم نبود چی میگفت تا اینکه اومد پایین پنجره و فریاد زد:«فرار کنید! فرار کنید! کلیسا آتیش گرفته😨»
خواهر ناتالی گفت:«آتیش! پناه بر خدا» به سرعت رفتیم سمت در ولی انگار چیزی پشتت بود نمیذاشت در باز بشه یکم بیشتر سعی کردیم ولی نشد در کاملا قفل بود من تکه آهنی برداشتم و قفل درو شکوندم در باز کردیم همه جا غرق در اتیش بود همه ی راحبه ها جیغ میزدن هرکس به فکر جون خودش بود دست خواهر ناتالی رو گرفتم و داشتم می دویدم سمت در خروجی چیزی نمونده بود تا از ساختمون بیایم بیرون ولی یه الوار گنده از سقف کنده شد و بین منو و خواهر ناتالی فاصله انداخت آتیش همه جارو گرفته بود میخواستم کمکش کنم ولی اون گفت:«نگران من نباش برو و کمک بیار» گفتم:«نه خواهر من اینجا تنها نمیزارمت» اون جواب داد:« بیخیال من شو برو خودتو نجات بده من یه راهی پیدا میکنم» برام سخت بود که ولش کنم اون برای من حکم مادرو داشت مادری که هیچ وقت تنهام نذاشت و توی غم و شادیم همراهم بود از کلیسا بیرون رفتم همون موقع متیو رسید بهش گفتم خواهر ناتالی اون تو مونده متیو سریع یه سبد آب ریخت روی خودش و رفت روی ساختمون تا همسرش ناتالی رو نجات بده و به منم گفت برم توی شهر و کمک خبر کنم سریع دویدم به سمت شهر برای رسیدن به شهر باید از جنگل میگذشتم که خیلی طولانی بود ولی نمیتونستم دست از تلاش بردارم جون همه در خطر بود همینطور توی جنگل می دویدم که ناگهان درد دوباره بهم هجوم آورد و دارویی هم همراهم نبود نفسم گرفت سرفه ها به سراغم اومدن انگار سر گیجه ی عجیبی گرفتم تا حالا انقدر حالم بد نبوده ولی من تسلیم نشدم و به راهم ادامه دادم یکم که دویدم شدید ترین موج درد منو از پا در آورد و من نقش بر زمین شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نظیر
مرسی🌹🌹🌹
عالی عالی عالی
پارت بعدیو بزار زود
عالی عالی بعدی لطفا
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم 💖
عااااااااااااااالی بود عالی عالی
لطفا قسمت بعدی رو زودتر بزار