
در آن لحظه احساسی در وجود دختر بود که توضیفش باور نکردنی بود… انگار قلب شیشه ای اش خورد شده بود و به هزاران تکه تقسیم شده بود… هر جور که می شد جلوی گریه کردنش را گرفت و با لبخندی… که کاملا واضح بود پر از غم و غصه است گفت
:((ع..عیب نداره…اصلا می دونی من …من نباید بهت می گفتم! اصلا من کی باشم که لیاقت آقای آگراست رو داشته باشم!)) دخترک این را گفت و با تمام انرژی که برایش باقی مانده بود شروع به دویدن کرد… آنقدر ناراحت بود که صدای((صبر کن!!)) بلندی که پسری که عاشقش بود…. یا حداقل قبلا عاشقش بود را نشیند
به خانه که رسید مستقیم به داخل اتاقش رفت… اما شرارت در این پاریس عجیب وقت و حس و حال نمی شناسد! این شرور هم مثل همان هزار و یک شرور دیگر… اما تنها تفاوت این بود که کفشدوزک بانوی قصه ی ما اصلا آمادگی این را نداشت… ولی چه می شد کرد! وظیفه اش بود! باید این کار را می کرد…
اشک های روی گونه اش را پاک کرد و با آن همه غم و غصه و اندوه به جنگ با شرور رفت.. اصلا حال و حوصله ی این کار را نداشت… آنقدر سریع این کار را انجام داد که وقتی گربه کوچولوی قصه رسیده بود دیگر همه چیز تمام شده بود..
اما این گربه ی قهرمان هیچ وقت از درخواست کردن از بانوی قرمز پوش ما دست بر نمی داشت این بار هم با یک گل به سراغش رفت…اما این بار رفتار بانویش متفاوت بود…این بار با همان لحن مهربان همیشگی او را رد نکرد…این بار لحنش بغض آلود و کمی خشن بود
:(( من چند بار بهت بگم نمی تونم دوستت داشته باشم!!😖😭😭😭😭 کافیه گربه یه امروز رو سر به سرم نزار)) پسر سیاه پوش ما خیلی تعجب کرد… تا به حال ناراحتی بانویش را دیده بود… اما نه تا این حد! این دفعه اوضاع خیلی بد بود! هر کاری هم که می کرد نمی توانست این وضعیت را درست کند.. پس فقط سکوت کرد…
بعد از اینکه بانویش بدون خداحافظی و یا شعار همیشگی اش (زیر نویس:bug out!) محل را ترک کرد… گربه ی چرم پوش نشست و به کار هایش فکر کرد… به نظر دلش خیلی شکسته بود… نکنه به خاطر اون پسری که ازش حرف می زد باشه!! اگه می دونستم کیه!! پدرشو در می آوردم!((داره به خودش فح.ش میده😂😂😂))
کمی بیشتر که فکر کرد…. وای نه!! او خودش هم همچین کاری کرده بود!!! خودش هم دقیقا دل یکی از دوستانش را شکسته بود… به هر حال درسته عاشقش نبود.. اما او دوست خیلی خوبی برایش بود(( من انقدر سر این جمله به این بشر ف.حش دادم که نگو))
باید هر جور می شد از دلش در می آورد…روحش هم خبر نداشت می تواند تا این حد دل یک انسان را بشکند… خیلی از دست خودش ناراحت بود… پیدا کردن مرینت کار چندان سختی نبود… مثل همیشه در اتاقش بود..البته در بالکن بود… جای تعجب داشت که در آن هوای سرد زمستانی با تاپ روی بالکن ایستاده بود!..
گربه روی بالکن فرود آمد…آن قدر غمگین بود که حتی متوجه حضور او هم نشد… شاید هم شد! اما به هر حال واکنشی نشان نداد! گربه میو میو آرامی کرد که نشان دهد او هم اینجاست.. اما او در جواب فقط با لحن بی حس و حالی گفت:((سلام گربه)) گربه می دانست چه کار کرده اما به خاطر هویتش باید کمی خنگ بازی در می آورد.. پس گفت:((چرا انقدر نا راحتی؟؟ چیزی شده؟؟)) دختر گفت:((هرچند به تو ربطی نداره ولی…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستانت باحاله😁💐☘ خیلی قشنگ مینویسی💐☘
مرسی قشنگم🙂😇☺️
ععععععععععاااااااااااللللللللیییییییییههههههه *_*
ممنننناااااننننن
۱۰مرتبه انجام یک نظر🥲
مرسی که نظر میدهی
خواهش من هر داستانی میخونم هم لایک میکنم هم نظر میدم
و همانا خداوند نظر دهندگان رادوست دارد😐🤲🏻